گفت و گو با جانباز ۷۰% "اکبر حسین زاده" (بخش چهارم)

پاتک تاریخی ۳۱ فروردین!

پنج شنبه, 28 فروردين 1399 18:10 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

هرچه جملات، رویدادها و خاطره ها را جست و جو می کنی، چندان خبری از خودش در میان صحنه های زیبایی که توصیف می کند، یافت نمی شود!

 

به گزارش خط هشت، هرچه جملات، رویدادها و خاطره ها را جست و جو می کنی، چندان خبری از خودش در میان صحنه های زیبایی که بعضا" دقیقه به دقیقه اش را با جزئیات تعریف و توصیف می کند، یافت نمی شود!

... انگار نه که حاج اکبر حسین زاده خود یکی از شیرمردان غریده علیه تجاوز به خاک آسمانی جبهه هاست!... گویی خودش در میانه آن کارزار نبوده و تنها راوی و ناظر آن روزهای آسمانی است؛ درحالیکه قرار است خاطرات خودش را بازگو کند اما از تنها کسی که خبری نیست، خود اوست. و فقط از همرزمانش و شهدا می گوید و چنان در حاشیه و بی پیرایه خاطرات را بازگو می کند که گویی کنجی فارغ از حوادث میدان نبرد، نیمه شب عملیات ها و بزم رزم دلدادگان را به تماشا نشسته و توصیف می کند!

 چندان دلش به حرف زدن راضی نیست و اصرار دارد که با دیگر جانبازان و هنرزمانش گفت و گو کنیم اما ما راضی نمی شویم "حاج اکبر" را با همین خاطرات والفجر 8 رها کنیم!

 بیان شیوایش ما را همچون قایقی به آرامی با خود به دل دریای خاطرات می برد و زیبایی کلام و گویش او در ترسیم جلوه های بی بدیل روزهای دفاع مقدس... ما را پاگیر می کند و با اصرار قرار جلسه ای دیگر را با او می گذاریم و او نیز نهایتا از روی فروتنی می پذیرد.

در این بخش از گفت و گو (بخش چهارم) با جانباز حاج "اکبر حسین زاده" با او رهسپار روزهای بعد از عملیات والفجر 8 و خط پدافندی فاو می شویم.


فاش نیوز: در بخش پیشین، عملیات والفجر 8 تمام شد و مجروحان را برگرداندند و بازماندگان نیز برگشتند. در ادامه چه اتفاقاتی افتاد؟


جانباز اکبر حسین زاده – بعد از والفجر 8، گردان ها آمدند در عقبه سمت کارخانه نمک و خورعبدالله. آنجا از هر گردانی هر چند نفر که مانده بود را جمع کردند و به یک گردان تبدیل کردند. یک گردان عملیات کردند و خط را تثبیت کردند. بعد من برگشتم تهران. گردان دوباره نیرو گرفته بودند و رفتند برای خط پدافندی. خط پدافندی یا دفاعی خطوطی هستند که در مواقع غیرعملیاتی، نیروهای خودی در برابر دشمن موضع گرفته اند و از مواضع خود محافظت می کنند. 20 روز تا 1 ماه آنجا بودند اما من تهران بودم.

 دوباره برگشتم گردان. نیروی جدید گرفته شد و سازماندهی مجدد شد و قرار شد ما بیاییم خط پدافندی فاو. در همان کارخانه نمک. روی اروند یک جاده آسفالت زده بودند. دیگر از پل خیبر خبری نبود! ما 1 گروهان و 3 دسته بودیم. دسته یک که ما بودیم را برده بودند در کمین. دسته دوم در پیشانی بود. شما تصور کنید اینجا یک جاده باشد. با فاصله کمی جلوتر می شود پیشانی. جلوتر یک بریدگی بود که باتلاق مانند بود و ما رویش از این پل های متحرک انداخته بودیم، از روی آن رد می شدیم و می رسیدیم به کمین. دشمن اینجا را نمی دید. پشت آن هم سرتاسر یک خاکریز بود. دشمن فکر می کرد که خط دوم ما همان خاکریز است و نمی دانست ما خط کمینی هم داریم. دسته سوم هم عقب تر توی سایت موشکی استراحت می کردند. هر یکی دو شب، جای دسته ها عوض میشد که همه بتوانند استراحت کنند.
 

منصور حسین زاده فرمانده دسته سوم سمت راست

 فرمانده دسته سوم در خاکریز دوجداره منصور حسین زاده بود. دسته تقریبا" متشکل از یک عده شلوغ و شر بود که ادغامی از گردان انصار و حسین باباخانی و بچه محل های بهزاد اصغری و احمد پایدار بودند که خیلی هم شلوغ بودند. منصور که از مرخصی مجروحیت رسیده بود، درجا مسئول دسته شد و با آنها رفیق شد.

 

خلاصه ما آن قسمت باتلاقی را رد کردیم و آمدیم و رسیدیم به اول کانال توی کمین. تعویض نیرو بود، برای همین گفتند همه دراز بکشید. احتمالا دشمن دید داشت. دسته قبلی داشت می رفت و ما باید جای آنها می رفتیم. ما رفتیم توی خط و مستقر شدیم و یکی دو شب آنجا بودیم. شب های آخر بود. دشمن می خواست پاتک بزند که کل منطقه فاو و ام القصر و البحار را توی اروند بریزد.

 فرمانده گردانمان حاج محمود امینی، همان دلاور نترس و صادق و بی باک، شب های آخر بود دیدم که دارد بالای کانال آشغال ها را جمع می کند! توپ و خمپاره هم می زدند. گفتیم حاج آقا! بیا پایین. شما را می زنند. گفت: نه. بچه ها اینجا آشغال ریخته اند، مریض می شوند! حالا توی خط مقدم، توی کمین!

جانباز حاج محمود امینی

 

شد شب پاتک 31 فروردین. این پاتک در تاریخ جنگ، جزء ماندگارترین شب هایی ست که ثبت شده.


فاش نیوز: 31 فروردین 1365 می شود. درست است؟

- بله. بعد دیدیم که فرمانده لشگر و معاونش حاج محمد کوثری و حاج رضا دستواره هی آمدند و رفتند و شلوغ شد. گفتند دشمن دارد می آید و می خواهد با 3 تا تیپ پاتک کند. یک گردان از بچه های لشگر 41 ثارلله پشتیبانی ما بودند یعنی خط سوم و چهارم. شاید خود فاو و شاید حتی آن طرف اروند.

حاج محمد کوثری فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله

شهید محمدرضا دستواره

 حاج محمود امینی گفت عراقی ها آمده اند و در 500- 600 متری ما هستند. ما هم صدای گلنگدن هایشان را می شنیدیم منتها می خوستند صبر کنند که روز شود تا عملیات کنند. بعد حاج محمد کوثری و شهید دستواره و حاج محمود امینی رفتند توی کمین و برنامه ریزی و نقشه جواب به پاتک را پیش بینی کردند.

حاج محمد فرمانده بود و رضا دستواره قائم مقام بود. جالب بود با هم قرار گذاشتند که هر کس زودتر رسید به قرارگاه تاکتیکی، آن شب را او هدایت کند که ظاهرا" حاج رضا رسیده بود و قرار شد او این کار را بکند.

 خوب ما هم همه آماده و خشاب ها را پر کردیم. توی کانال بود و مثل لب طاقچه، 7- 8 تا خشاب را چیده بودیم و آماده بودیم. دیروقت بود حدودهای ساعت 12 یا 1. عراقی ها قشنگ جلو آمده بودند. حاج محمود گفته بود تا من نگفتم کسی شلیک نکند!

یک رفیقی داریم بنام محمد فراهانی. آدم ساده و بی پیرایه ای ست. به شوخی گفت محمد! تو فرمانده محوری! تا حاج محمد نگفته، کسی حق شلیک ندارد! شوخی می کرد.

هنوز درگیری نشده بود که گفتند مهمات کم است! برویم مهمات بیاوریم. من با معاون دسته یا گروهان رفتیم بیاوریم که راه را گم کردیم! ولی بالاخره رسیدیم و درگیری شد. دیگر آمده بودند 40- 50 متری ما. حاج محمود گفت: بزنید! من در ثانیه ها و دقیقه اول هرچه خشاب داشتم زدم. آر پی جی و تیربار و ... و عراقی ها را زمین گیر کردیم. رفتند عقب!

 در همین گیر و دار بود که گفتند مهمات می خواهیم. ما یک 10- 15 نفر بچه های مسجدمان در یک دسته بودیم. داخل خط هم باهم بودیم. حاج محمود به محمد فراهانی گفت بچه ها را ببر، مهمات بیاورید. محمد گفت چه کسی میاید برویم؟ ما 10- 15 نفری باهم بلند شدیم. حالا چون پاتک شده بود، از جلو که عراقی ها می زدند، از پشت هم بچه های خاکریز دوجداره فهمیده بودند که درگیری شده، شلیک می کردند، بچه های 41 ثارلله هم آمده بودند و لب خاکریز را در لب پیشانی پر کرده بودند و توجیه نبودند که این وسط کمین است و بچه ها هم در کمین هستند!

ما از کانال که بیرون آمدیم، بدو بدو که پشت هم رفتیم، از جلو و عقب و بغل می خوردیم! خلاصه دویدیم داخل چاله خمپاره. چاله خمپاره چاله بزرگی ست حاصل از خوردن خمپاره هایی که خیلی قدرتشان زیاد است یا 120 یا خمپاره فرانسوی که وقتی می خورد، خیلی گود می کند حتی گاهی تا 2- 3 متر.

من گفتم: محمد چه کنیم؟ او گفت: نمی دانم! گفتم: خوب برگردیم داخل کانال. محمد گفت: بچه های 41 ثارلله دارند می زنند، نمی دانند که ما اینجاییم. خلاصه قرار شد برگردیم. من بلند شدم و رفتم جلو و دویدم. بچه ها می گفتند زیر پایت تیر می خورد! همه دویدیم و رفتیم. نگو یکی از بچه ها آنجا تیر خورده و ما نمی دانیم که حالا بعدا" فهمیدیم.

فاش نیوز: یعنی بعدا" متوجه شدید یکی از شما کم شده؟

- بله. خوب در آن بحبوحه متوجه نمی شدیم که. پاتک شد و عراقی ها رفتند عقب و ما فکر کردیم که تمام شد. شب بود و گرفتیم توی کانال خوابیدیم. از آنجایی که یک دسته عقب استراحت می کرد، کار خدا بود و طوری معجزه که فرمانده گروهان گفت برای اینکه اینها عقب هستند و خیلی بیکار نباشند، بیایند پشت خاکریز دوجداره و اصلا" قرار نبود که حضور داشته باشند.

 ما هم نمی دانستیم چه خبر است و آمدن آن دسته آن شب چه معجزه ای بود. صبح ساعت 6 و 7 بود که دیدیم داد می زنند بلند شوید! عراقی ها! عراقی ها! دیدیم که عراقی ها انتهای کانال ما را دور زده بودند، رفته بودند پشت ما دَم خاکریز دوجداره، فکر می کردند کمین است و خالی ست و با همان بچه هایی که به آن شکل معجزه آسا آمده بودند، آنجا درگیر شده بودند! یکدفعه دیدیم که دور خوردیم. برگشتیم این طرف!
 

 هوا گرگ و میش بود. یک آمبولانس بود و بچه های تخریب که رفته بوند و مین جمع کرده بودند، این مین ها را داخل یا کنار آمبولانس گذاشته بودند. یکدفعه آمبولانس منفجر شد و انفجار مهیبی اتفاق افتاد! و بوقش شروع کرد یکسره به زدن! خیلی جالب بود که از آن ماشین هیچی نمانده بود ولی بوقش می زد. خلاصه بچه ها رفتند و یک جوری خاموشش کردند.

در پشت خاکریز یک جعفر تهرانی داشتیم که از بچه های اطلاعات عملیات بود. دیده بود عراقی ها آمدند، با 3 تا تیپ، حالا شاید ما 2 -3 تا گردانشان را فقط عقب زده بودیم و درگیر شده بودیم. به قول بچه ها خرج شده بودند، بقیه شان بودند که می خواستند دور بزنند و بیایند سراغ ما ! اگر آن محور هم می شکست، کل محورها یعنی 3 تا جاده البحار، فاو و ام القصر، از دست می رفت!
 

 آمدند دیدند که وضعیت خیلی سخت است و بچه ها فقط یک دوشکا داشتند و می زدند. شما می دانید که دوشکا ارتفاعش خیلی بالاست به راحتی می توانند با آرپی چی بزنند و از بین ببردندش و چند تا از بچه های شجاع تا آخرین لحظه ایستادند و زدند که اکثرا" هم شهید شدند.

جعفر تهرانی رفت عقب و یک تانک برداشت مثل این فیلم ها، آورد وسط خاکریز دوجداره و به بچه ها گفتند گوشه خاکریزها بخوابید و با تانک چند تا شلیک کرد و عراقی ها عقب رفتند. در عمل ما در کمین محاصره بودیم.

صبح شد و نه آذوقه ای بود و نه آبی می آمد. بچه ها تشنه بودند. سنگرها هم نه به آن شکلی که فکر کنید. چاله را کنده بودند. گلوله آرپی جی را گذاشته بودند به عنوان سقف و رویش گونی انداخته بودند و خاک ریخته بودند! یک جرقه می زدی، خود گلوله ها منفجر می شدند!

یک مجید طوسی داریم که از همان ابتدا در گروه سرود بود و کارهای فرهنگی می کرد و یک دوربین داشت. حالا هی حرف اسیر شدن و ... بود. هوا گرم بود و نه آبی و نه غذایی! روحیه ها کمی کم شده بود!

 یک هم محله ای هم داشتیم که دیده بانی لشگر بود برای تیپ ذوالفقار بنام رضا سیدی. او هم آمده بود. آنها معمولا آذوقه هایشان پر و پیمان بود. ما نیروی پیاده ها نه خیلی. می دانستیم که او الان دستش پر است. رضا ماسکش را درآورده بود و توی جای ماسکش پر از شکلات و جیره جنگی بود. خلاصه آن را به زور باز کردیم و هرچه داشت خوردیم و کمی هم کتکش زدیم. مجید بلند شد از بچه ها عکس انداختند و کمی روحیه ها برگشت. تا شب مقاومت کردیم. باید منتظر شب می ماندیم که نیرو، مهمات یا آذوقه ای بیاید.

فاش نیوز: پس تشنه و گرسنه ماندید؟

- بله. یک چیز قشنگ و جالب بگویم. من یک نوشابه در کل عمرم خورده ام که از ذهنم نمی رود! توی بیسیم به ما گفتند که یک چیز غیرمنتظره ای داریم برایتان می فرستیم! ما فکر کردیم که خدایا می خواهند چه بفرستند؟ بعد دیدیم که کلمن های پر از یخ و پر از نوشابه فرستادند! فوق العاده چسبید و لذت بخش بود. غذا هم آمد و روحیه گرفتیم.

 مسئول تدارکات گردان یکی بود بنام محمدظفرقندی که شهید شد. آوردن نوشابه ها و یخ کار او بود.

شهید محمدظفرقندی

عراقی ها عقب رفتند و خط تثبیت شد. قرار شد ما خط را به گردان انصار تحویل بدهیم. تا تحویل بدهیم و عقب بیاییم ساعت 11 – 12 ظهر شد. پیاده هم باید از روی جاده اروند رد می شدیم. یکدفعه نگاه کردیم دیدیم که صالحی نیست! صالحی کجاست؟! نگو همان یک نفری بوده که آن شب زخمی شده بود و ما متوجه نشده بودیم! 3 – 4 ماه بعد جنازه اش را پیدا کردند و آوردند. این شد پاتک 31 فروردین. دشمن تاکتیکی را به کار گرفته بود که جنگ را به مناطق مختلف بکشاند و فقط یک جا عملیات نشود و هر بار یک جا را بزند و بتواند توان رزم را از نیروهای ایرانی بگیرد.

و ما برگشتیم و آماده شدیم برای عملیات بعدی.
 

فاش نیوز: خسته نباشید و ممنون

 

ادامه دارد....

گفت و گو و عکس از شهید گمنام


بخش اول

بخش دوم

 

بخش سوم

 

 

 

منبع: فاش نیوز

خواندن 1124 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/59473b7526a7b1245ba86423bd3b4912.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/c388db15b9aea6f541ad0fd1dc3e7f86.jpg
به مناسبت گرامی داشت روز شهدا آیین رونمایی از ...
cache/resized/cc13499ebc08016c8970234fdd9aa860.jpg
اولین کتاب کشور در رثای سپهبد شهید قاسم سلیمانی، ...
cache/resized/505cb221be92ac5c13de72cd306e1ce8.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/9f3ee00aea2f66d90cf98785cbebd844.jpg
کتاب «هوای سرد تیرماه» خاطرات شهید «صفرعلی یوسفی» ...
cache/resized/e6af305268b0763d7b4e18071bd7a0bf.jpg
کتاب «بلندای آسمان وطن» خاطرات خلبان آزاده جانباز ...
cache/resized/5c17989fdda46ad8b631c928992f7c9b.jpg
کتاب «پسر رنج» خاطرات و زندگی نامه آزاده سرافزار ...
cache/resized/1a30ce51315f59ae0c01a525fd63c5cc.jpg
«کتاب پرواز مازیار» خاطرات همسر شهید خلبان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family