به گزارش خط هشت، شهید عیسی جعفری متولد ۱۳۲۹ در روستای قراخیل شهرستان قائمشهر بود. شهیدی که با وجود داشتن پنج فرزند خردسال، از فضای بازار و کسب و کار، خودش را به طوفان حوادث جبههها رساند و آسمانی شد. آنچه در ادامه میخوانید حاصل همکلامی ما با سمیه جعفری دختر شهید عیسی (موسی) جعفری است که از نظرتان میگذرد.
پدرتان شغل آزاد داشت؟ ایشان پدر ۵ فرزند بود، با چه انگیزههایی خانواده را رها کرد و به جبهه رفت؟
وقتی انقلاب به پیروزی رسید، پدرم وظیفه خودش میدانست از نظام تازه تأسیس اسلامی دفاع کند. با آنکه چند بچه قد و نیم قد داشت و در حال ساخت خانهای کوچک برای خانواده بود، راهی جبهه شد. بابا پنج یا شش بار به جبهه رفت. زمانی هم که جبهه نبود به خاطر حضور منافقین در منطقهمان، همیشه در پایگاه بسیج فعالیت داشت و با گروهکها مبارزه میکرد.
کمی از خانوادهتان بگویید، چند ساله بودید که پدرتان شهید شدند؟ بابا اصالتاً اهل کجا بود؟
پدربزرگمان اصالتاً اهل ییلاق مالی دره سرخآباد پل سفید سوادکوه بود، اما از آنجا مهاجرت کردیم و به روستای قراخیل آمدیم. پدرم نامش موسی بود. اما او را مشعیسی صدا میزدند. اوایل شغلش کشاورزی بود، بعدها همراه دوستانش محصولات کنسروی و خیارشور و زیتون درست میکردند و میفروختند. در خانواده چهار خواهر هستیم و یک برادر داریم. من شش ساله بودم که پدرم شهید شد. خاطره چندانی از پدرم ندارم. موقعی که بابا از جبهه میآمد از بغلش جدا نمیشدم. من شش ساله بودم و تازه میخواستم آمادگی ثبتنام کنم. بابا اول مرداد سال ۶۷ شهید شد. برادرم ۱۵ ساله بود و سه خواهر ۱۳ ساله، ۹ ساله و ۸ ماهه داشتم.
چه خاطراتی از جبهه رفتنهای بابا دارید؟
بابا هر موقع جبهه میرفت برای من سوغاتی میآورد. سفر آخر که رفت، مادرم ما را بیدار نکرد. اما من یواشکی بیدار شدم و از لای در بابا را دیدم. غمی پنهان توی دلم سنگینی کرد. توی دلم میگفتم یعنی دیگر بابا را نمیبینم! میدانستم این رفتن مثل همیشه نیست و دیگر برنمیگردد. آخرین تصویر بابا در قاب چشمهای کودکانهام ماندگار شد. کمی بعد که بابا در جبهه شهید شد و عمویم با شوهرعمه و بقیه فامیل جلوی در خانه آمدند تا خبر را برسانند، مادرم فهمید چه خبر است. آنها گفتند عیسی مجروح شده، اما مامان گفت: نه، عیسی شهید شده است! آن زمان خانه ما کاهگلی بود. بابا مشغول ساختن سرپناهی برای ما بود که برای آخرین بار به جبهه رفت. اتاقهای خانه هنوز پنجره نداشتند.
پدرتان در چه عملیاتی به شهادت رسید؟
بعد از پذیرش آتشبس، منافقین حمله کردند و پدرم در مقابله با آنها به شهادت رسید. مانند اصحاب امام حسین (ع) در محاصره دشمن بودند. گویا بابا و دو نفر از دوستانش که دانشجوهای ۱۸ و ۱۹ ساله بودند در محاصره دشمن میافتند و دو روز آنجا میمانند و بر اثر تشنگی و اصابت ترکشهای دشمن به شهادت میرسند. اول مرداد ۶۷ به شهادت رسید و هشت روز بعد پیکرش را تشییع و دفن کردند.
به نظرتان چه شد که پدرتان راه جبهه و شهادت را انتخاب کردند؟
شغل پدرم آزاد بود، اما انسان معتقد و خداشناسی بود. از خودگذشته بود. نمیتوانست ظلم را تحمل کند. هر جا مظلومی میدید کمک میکرد. به این فکر نمیکرد که جوانترها هستند و از کشور و اسلام دفاع میکنند. او خودش را موظف میدانست برای دفاع از اسلام راهی جبهه شود. با اینکه خانهاش در حال ساخت بود و میدانست همسرش به او وابستگی شدید دارد، بچههای قد و نیم قدش بعد از او بیسرپرست میشوند، اما با همه این تفاسیر راه حق را انتخاب کرد یعنی اینها همه را فدا کرد. با اینکه مادرم راضی نبود میگفت تو بروی من نمیتوانم تنها بچهها را بزرگ کنم، ولی بابا هدفی بالاتر از زندگی مادی دنیایی داشت. پدرم معتقد بود خدا هست و مراقب همسر و فرزندانش است. همه اینها را فدا کرد تا اسلام را حفظ کند. خیلی از دوستانش شهید شدند و دیگر طاقت فراق از دوستانش را نداشت.
مادرتان در مورد ویژگی اخلاقی پدرتان برایتان تعریف میکردند؟
پدرم خیلی به تحصیل بچهها و تربیت دینی و درسشان اهمیت میداد. در مورد رعایت حجاب تأکید داشت. وقتی برادرم میخواست به جبهه برود بابا میگفت تو مرد خانه هستی بمان و مرد خانه باش و از مادر و بچهها مراقبت کن. مادرم بعد از شهادت پدرم با سختی ما را بزرگ کرد. همه بچهها تحصیل کردند و مشغول هستند. من پرستار هستم و خواهرم ارشد روانشناسی بالینی خوانده است.
بعد از شهادت پدرتان، بار زندگی روی دوش چه کسی بود؟
مادرم! ایشان خیلی تنها بود. عمو و شوهرخالهها کمک میکردند، ولی واقعاً تنهایی را حس میکردیم. مادرم پارسال از دنیا رفتند. ما بچهها خیلی اذیت شدیم، ولی سختیهای مادرم خیلی زیاد بود. میتوانید بفهمید زنی که تنهاست پنج بچه را تنهایی بزرگ کند و به سر و سامان برساند چقدر سخت است! ما به درد مادرم نخوردیم. به سختی ما را بزرگ کرد و آخر از دنیا رفت. مادرم میگفت من از شما راضی هستم، اما خودمان عذاب وجدان داریم چرا به مادرمان کمک نکردیم. خدا آنقدر به مادرم نیرو داد که بتواند بعد از شهادت پدرم ما را بزرگ کند. البته دایی، عمو و شوهرخالهها دیده میشدند، ولی آنجور که قشنگ و واضح کمکشان را ببینم ندیدیم. مامان خیلی تنها بود. قدرتی خدا به مادرم داده بود که ما را به اینجا رساند.
زندگی به عنوان دختر شهید چه چیزهایی به شما آموخت؟
وقتی بزرگتر شدیم اول ورود به جایی نمیگفتیم فرزند شهیدیم، چون فکر و باوری که برخی داشتند مخرب بود. ما میگفتیم پدرمان شهید شد، ما که کارهای نیستیم. برخی مردم قدرنشناسند. بیلطفی میکنند یا اینکه خودخواه و زیادهخواه هستند. پدر و مادر کنارشان هستند، اما آنها را نمیبینند فقط زیادهخواهی در پول و کار را میبینند. نمیبینند امنیتشان با خون شهدا حفظ شد. به همکارانم میگفتم آرامشی که در خانوادهتان دارید، به خاطر پدرانتان است قدر بدانید!
به نظر شما چه خصوصیاتی باعث شد که بابا به سعادت شهادت دست پیدا کند؟
بابا خیلی مهربان بود. نماز شبش ترک نمیشد. ختم قرآن و صلوات داشت. در جبهه هم ختم صلوات میداد تا به شهادتی که آرزویش است، برسد. گریههای شبانه و مهربانی بیش از اندازه داشت. حتی به بچه کوچک نوزاد و به همه محبت میکرد. پدرم سوادش پنجم ابتدایی بود. اما همیشه به ما سفارش میکرد درس بخوانیم. کسب علم برایش خیلی مهم بود. یک صفت بارز شهید این بود که دست خیر داشت. همیشه لبخند میزد. وقتی بچهها را میدید، با آنها بازی میکرد. به همه محبت میکرد. وقتی یکی از دوستانش شهید شد به خانوادهاش خیلی محبت میکرد. حواسش به آنها بود. دستگیر مردم بود. همان چیزی که آدمهای خوب دارند. بابای من پنهانی به دیگران کمک میکرد. دیگران به خوبی از پدرم یاد میکنند. هر کسی میشنود ما دختر شهید عیسی جعفری هستیم میگوید پدرتان چقدر مهربان بود. چقدر خوش خنده و خوشبرخورد بود. تعریفی که از آدمهای خوب دارند، پدرم داشت و همین اخلاق و مردمداری و خداشناسیاش باعث شد سعادت شهادت نصیبش شود.
به عنوان دختر شهید کدام جمله بابا را سرلوحه امورتان قرار داده اید؟
بابا در وصیتنامهاش خطاب به مادرم نوشته بود دخترانم را زینبی بار بیاور. چون حضرت زینب (س) الگوی پرستاران است، لذا خیلی دوست داشتم همین حرف بابا را الگوی خودم قرار بدهم. خدا را شکر که توانستم تحصیلاتم را در رشته پرستاری ادامه بدهم تا حرف بابا را جلو ببرم. خدا و پدرم نظر کردند و پرستاری خواندم و الان به همراه همکارانم بیماران کرونایی را درمان میکنیم.
پدرتان شغل آزاد داشت؟ ایشان پدر ۵ فرزند بود، با چه انگیزههایی خانواده را رها کرد و به جبهه رفت؟
وقتی انقلاب به پیروزی رسید، پدرم وظیفه خودش میدانست از نظام تازه تأسیس اسلامی دفاع کند. با آنکه چند بچه قد و نیم قد داشت و در حال ساخت خانهای کوچک برای خانواده بود، راهی جبهه شد. بابا پنج یا شش بار به جبهه رفت. زمانی هم که جبهه نبود به خاطر حضور منافقین در منطقهمان، همیشه در پایگاه بسیج فعالیت داشت و با گروهکها مبارزه میکرد.
کمی از خانوادهتان بگویید، چند ساله بودید که پدرتان شهید شدند؟ بابا اصالتاً اهل کجا بود؟
پدربزرگمان اصالتاً اهل ییلاق مالی دره سرخآباد پل سفید سوادکوه بود، اما از آنجا مهاجرت کردیم و به روستای قراخیل آمدیم. پدرم نامش موسی بود. اما او را مشعیسی صدا میزدند. اوایل شغلش کشاورزی بود، بعدها همراه دوستانش محصولات کنسروی و خیارشور و زیتون درست میکردند و میفروختند. در خانواده چهار خواهر هستیم و یک برادر داریم. من شش ساله بودم که پدرم شهید شد. خاطره چندانی از پدرم ندارم. موقعی که بابا از جبهه میآمد از بغلش جدا نمیشدم. من شش ساله بودم و تازه میخواستم آمادگی ثبتنام کنم. بابا اول مرداد سال ۶۷ شهید شد. برادرم ۱۵ ساله بود و سه خواهر ۱۳ ساله، ۹ ساله و ۸ ماهه داشتم.
چه خاطراتی از جبهه رفتنهای بابا دارید؟
بابا هر موقع جبهه میرفت برای من سوغاتی میآورد. سفر آخر که رفت، مادرم ما را بیدار نکرد. اما من یواشکی بیدار شدم و از لای در بابا را دیدم. غمی پنهان توی دلم سنگینی کرد. توی دلم میگفتم یعنی دیگر بابا را نمیبینم! میدانستم این رفتن مثل همیشه نیست و دیگر برنمیگردد. آخرین تصویر بابا در قاب چشمهای کودکانهام ماندگار شد. کمی بعد که بابا در جبهه شهید شد و عمویم با شوهرعمه و بقیه فامیل جلوی در خانه آمدند تا خبر را برسانند، مادرم فهمید چه خبر است. آنها گفتند عیسی مجروح شده، اما مامان گفت: نه، عیسی شهید شده است! آن زمان خانه ما کاهگلی بود. بابا مشغول ساختن سرپناهی برای ما بود که برای آخرین بار به جبهه رفت. اتاقهای خانه هنوز پنجره نداشتند.
پدرتان در چه عملیاتی به شهادت رسید؟
بعد از پذیرش آتشبس، منافقین حمله کردند و پدرم در مقابله با آنها به شهادت رسید. مانند اصحاب امام حسین (ع) در محاصره دشمن بودند. گویا بابا و دو نفر از دوستانش که دانشجوهای ۱۸ و ۱۹ ساله بودند در محاصره دشمن میافتند و دو روز آنجا میمانند و بر اثر تشنگی و اصابت ترکشهای دشمن به شهادت میرسند. اول مرداد ۶۷ به شهادت رسید و هشت روز بعد پیکرش را تشییع و دفن کردند.
به نظرتان چه شد که پدرتان راه جبهه و شهادت را انتخاب کردند؟
شغل پدرم آزاد بود، اما انسان معتقد و خداشناسی بود. از خودگذشته بود. نمیتوانست ظلم را تحمل کند. هر جا مظلومی میدید کمک میکرد. به این فکر نمیکرد که جوانترها هستند و از کشور و اسلام دفاع میکنند. او خودش را موظف میدانست برای دفاع از اسلام راهی جبهه شود. با اینکه خانهاش در حال ساخت بود و میدانست همسرش به او وابستگی شدید دارد، بچههای قد و نیم قدش بعد از او بیسرپرست میشوند، اما با همه این تفاسیر راه حق را انتخاب کرد یعنی اینها همه را فدا کرد. با اینکه مادرم راضی نبود میگفت تو بروی من نمیتوانم تنها بچهها را بزرگ کنم، ولی بابا هدفی بالاتر از زندگی مادی دنیایی داشت. پدرم معتقد بود خدا هست و مراقب همسر و فرزندانش است. همه اینها را فدا کرد تا اسلام را حفظ کند. خیلی از دوستانش شهید شدند و دیگر طاقت فراق از دوستانش را نداشت.
مادرتان در مورد ویژگی اخلاقی پدرتان برایتان تعریف میکردند؟
پدرم خیلی به تحصیل بچهها و تربیت دینی و درسشان اهمیت میداد. در مورد رعایت حجاب تأکید داشت. وقتی برادرم میخواست به جبهه برود بابا میگفت تو مرد خانه هستی بمان و مرد خانه باش و از مادر و بچهها مراقبت کن. مادرم بعد از شهادت پدرم با سختی ما را بزرگ کرد. همه بچهها تحصیل کردند و مشغول هستند. من پرستار هستم و خواهرم ارشد روانشناسی بالینی خوانده است.
بعد از شهادت پدرتان، بار زندگی روی دوش چه کسی بود؟
مادرم! ایشان خیلی تنها بود. عمو و شوهرخالهها کمک میکردند، ولی واقعاً تنهایی را حس میکردیم. مادرم پارسال از دنیا رفتند. ما بچهها خیلی اذیت شدیم، ولی سختیهای مادرم خیلی زیاد بود. میتوانید بفهمید زنی که تنهاست پنج بچه را تنهایی بزرگ کند و به سر و سامان برساند چقدر سخت است! ما به درد مادرم نخوردیم. به سختی ما را بزرگ کرد و آخر از دنیا رفت. مادرم میگفت من از شما راضی هستم، اما خودمان عذاب وجدان داریم چرا به مادرمان کمک نکردیم. خدا آنقدر به مادرم نیرو داد که بتواند بعد از شهادت پدرم ما را بزرگ کند. البته دایی، عمو و شوهرخالهها دیده میشدند، ولی آنجور که قشنگ و واضح کمکشان را ببینم ندیدیم. مامان خیلی تنها بود. قدرتی خدا به مادرم داده بود که ما را به اینجا رساند.
زندگی به عنوان دختر شهید چه چیزهایی به شما آموخت؟
وقتی بزرگتر شدیم اول ورود به جایی نمیگفتیم فرزند شهیدیم، چون فکر و باوری که برخی داشتند مخرب بود. ما میگفتیم پدرمان شهید شد، ما که کارهای نیستیم. برخی مردم قدرنشناسند. بیلطفی میکنند یا اینکه خودخواه و زیادهخواه هستند. پدر و مادر کنارشان هستند، اما آنها را نمیبینند فقط زیادهخواهی در پول و کار را میبینند. نمیبینند امنیتشان با خون شهدا حفظ شد. به همکارانم میگفتم آرامشی که در خانوادهتان دارید، به خاطر پدرانتان است قدر بدانید!
به نظر شما چه خصوصیاتی باعث شد که بابا به سعادت شهادت دست پیدا کند؟
بابا خیلی مهربان بود. نماز شبش ترک نمیشد. ختم قرآن و صلوات داشت. در جبهه هم ختم صلوات میداد تا به شهادتی که آرزویش است، برسد. گریههای شبانه و مهربانی بیش از اندازه داشت. حتی به بچه کوچک نوزاد و به همه محبت میکرد. پدرم سوادش پنجم ابتدایی بود. اما همیشه به ما سفارش میکرد درس بخوانیم. کسب علم برایش خیلی مهم بود. یک صفت بارز شهید این بود که دست خیر داشت. همیشه لبخند میزد. وقتی بچهها را میدید، با آنها بازی میکرد. به همه محبت میکرد. وقتی یکی از دوستانش شهید شد به خانوادهاش خیلی محبت میکرد. حواسش به آنها بود. دستگیر مردم بود. همان چیزی که آدمهای خوب دارند. بابای من پنهانی به دیگران کمک میکرد. دیگران به خوبی از پدرم یاد میکنند. هر کسی میشنود ما دختر شهید عیسی جعفری هستیم میگوید پدرتان چقدر مهربان بود. چقدر خوش خنده و خوشبرخورد بود. تعریفی که از آدمهای خوب دارند، پدرم داشت و همین اخلاق و مردمداری و خداشناسیاش باعث شد سعادت شهادت نصیبش شود.
به عنوان دختر شهید کدام جمله بابا را سرلوحه امورتان قرار داده اید؟
بابا در وصیتنامهاش خطاب به مادرم نوشته بود دخترانم را زینبی بار بیاور. چون حضرت زینب (س) الگوی پرستاران است، لذا خیلی دوست داشتم همین حرف بابا را الگوی خودم قرار بدهم. خدا را شکر که توانستم تحصیلاتم را در رشته پرستاری ادامه بدهم تا حرف بابا را جلو ببرم. خدا و پدرم نظر کردند و پرستاری خواندم و الان به همراه همکارانم بیماران کرونایی را درمان میکنیم.