روایتی از ۲ برادر که جهاد را به تحصیل ترجیح دادند

چهارشنبه, 19 آذر 1399 22:36 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

شهیدان سلیم و سلمان نوعی‌اقدم دو برادر دانشجویی از تبار علم و بصیرت بودند که موفق به اخذ دکترای شهادت از دانشگاه معرفت و مجاهدت شدند.

 

به گزارش خط هشت از اردبیل ، شهیدان سلیم و سلمان نوعی‌اقدم فرزندان احمد به ترتیب در سال‌های 1344 و 1346 در محله نواب‌صفوی اردبیل به دنیا آمدند و هر دو برادر عاشقانه در یک عملیات در سال 1365 به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسیدند.

سلیم برادر بزرگ‌تر به خاطر حاکم بودن فرهنگ اسلامی در خانواده، از همان دوران کودکی همزمان با تحصیل در دبستان نسبت به فراگیری قرآن و انجام فرایض دینی عشق می‌ورزید. علی‌رغم وجود محرومیت مالی در خانواده شهید سلیم نوعی‌اقدم دانش‌آموزی ممتاز بود.

همزمان با تحصیلات دوران راهنمایی، انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به پیروزی رسید، با همان سن  و سال کمی که داشت در برابر انقلاب اسلامی و آرمان‌های آن احساس مسئولیت می‌کرد و در دوران راهنمایی و دبیرستان به اقتضای سن خود در کنار تحصیل، در انجمن اسلامی مدرسه و پایگاه مسجد محله به فعالیت خود ادامه می‌داد.

 اوج شکوفایی استعدادهای درسی و اعتقادی او از دوران دبیرستان آغاز شد دوران دبیرستان را در رشته ریاضی فیزیک در دبیرستان اندرزگو به پایان رساند و در سال 1363 در رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه تبریز پذیرفته شد که بعد از سه ترم از دانشگاه تبریز به دلیل عدم علاقه انصراف داده مجدداً در کنکور سراسری به همراه برادرش شهید سلمان نوعی‌اقدم شرکت کردند که هر دو از رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران پذیرفته شدند.

سلمان نیز همچون برادرش در فعالیت دینی و انقلابی نقش پر رنگ داشت و همانند برادرش بعد از اتمام تحصیلات دبیرستان در مدرسه اندرزگو وارد دانشگاه شد.

پذیرش هر دو برادر در دانشگاه مصادف بود با اوج شکل‌گیری عملیات‌های وسیع توسط رزمندگان اسلام در مقابل رژیم متجاوز بعثی. آنها برای اینکه فرمان امام را لبیک گویند، عازم جبهه‌های حق علیه باطل شدند تا در میان سیل عظیم رزمندگان اسلام که خود را برای عملیات وسیعی آماده می‌کردند، شرکت کنند.

در این باره برادر جانباز رحیم نوعی‌اقدم می‌گوید: ما در عملیات کربلای5، چهار برادر بودیم، سلیم، سلمان، سلیمان و من. دو روز به شروع عملیات پدرم از اردبیل تلفن زد و سلیمان گفت: «شما چهار نفر از خانۀ ما در عملیات هستید و من طاقت چهار نفر را ندارم. سلیم و سلمان را هر طور هست بفرست بیایند.»

سلیم دانشجوی پزشکی در دانشگاه تهران بود و سلمان دانشجوی پزشکی در مشهد. موضوع را به آن‌ها گفتیم و گفتیم شما دو نفر دانشجوی پزشکی هستید. بابا هم خواسته که به اردبیل برگردید.

گفتند ما دوست داریم با شهادتمان پزشک روح مردم شویم. اصرار کردیم. سلیم گفت یک‌شب به من مهلت بدهید، فرمانده گردان بودم و برادرانم در چادر ما خوابیده بودند، نیمه‌شب دیدم در خواب دست‌وپا می‌زند و گریه می‌کند، از خواب بلند شد و گفت: خواب دیدم می‌خواهم شهید شوم و شما نمی‌گذارید.

فردای آن روز دنبالش می‌گشتم، دیدم شاد و خندان و رقصان رقصان می‌آیند. آن‌ها برای عبادت شبانه‌شان قبر درست کرده بودند، به من که رسید گفت: «مزدم را گرفتم در این عملیات شهید خواهم شد. سلمان هم فردایش خبر شهید شدنش را داد، آن‌ها یک وصیت‌نامه مشترک نوشتند. گفتم اگر یک نفر از شما شهید شد، چگونه از وصیت‌نامه مشترک استفاده شود. گفتند خاطرت جمع باشد.

وقتی عملیات اعلام شد، تصور خداحافظی چهار برادر که دو نفرشان مطمئن از شهادت خودشان بودند چه سخت بود. قدری که پیش رفتیم، در یک مرحله از استراحت دیدم که سلیم برای بچه‌ها روضۀ حضرت علی‌اکبر را می‌خواند و بچه‌ها هم در حالت سجده می‌گریند. گفتم دیر می‌شود و باید برویم. سلیم و سپس سلمان قمقمه آبشان را خالی کردند و گفتند می‌خواهیم تشنه به شهادت برسیم، به اعتراض من هم توجه نکردند.

به هر جهت جلو رفتیم و خط را شکستیم، قدری که گذشت برادرم سلمان که فرمانده و معاون گروهانش به شهادت رسیده بودند، با بی‌سیم تماس گرفت و گفت مژده بده که برادر شهید شدی. رفتم سراغش. درحالی‌که می‌خواندم: «گلی گم‌کرده‌ام، می‌جویم او را ...» به او که رسیدم لبم را روی لبش گذاشتم و سخت بوسیدمش. دردی به ستون فقراتم افتاد که هنوز آن درد با من است.

عملیات سخت در جریان بود و کار در یک قسمت سخت شده بود. به آن قسمت رفتم. دیدم سلمان با آنکه اولین اعزامش بود، تیربار گرفته بود و آتش می‌ریخت. به او گفتم: «در این سنگر بشین و آتش بریز تا من بتوانم جلو بروم و وضع را ببینم. او به‌شدت آتش می‌ریخت. قدری که جلو رفتم یک‌باره با برخورد گلوله توپ تانک به سنگر سلمان به هوا پرتاب شد و به زمین خورد. رفتم سراغش. مثل گنجشکی که به ماشین می‌خورد، دست‌ و پا می‌زد و جانش بالا نمی‌آمد. آن‌قدر صحنه دردناک بود که شهادتش را از خدا خواستم. کمی از حالت کما بیرون آمد و گفت: «به امام سلام برسانید و بگویید تا آخرین‌نفس ایستادیم.»

کمی بعد من هم مجروح شدم. من را به بیمارستانی در شیراز بردند. پدرم تلفن کرده بود برای دفن شهیدانمان به اردبیل بروم. رویم نمی‌شد به اردبیل بروم و حالم خوب نبود، ولی برادرم گفت: بابا گفته تا رحیم نیاید، شهدایمان را دفن نمی‌کنیم.

به اردبیل رفتم و وارد حیاط شدم، رویم نمی‌شد وارد خانه شوم کمی درنگ کردم یک‌باره مادرم سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: شب عملیات خوابم نمی‌برد. آمدم توی حیاط و روبه‌قبله گفتم: «خدایا رحیم زن دارد؛ سلیم و سلیمان را به تو بخشیدم.

در وصیت‌نامه شهیدان "نوعی اقدم" آمده است، بارالها، پروردگارا، بنده کمترین کمتر توایم، رو به بارگاهت آورده‌ایم، توشه اخروی نداریم فخر کنیم چشم امید به عفو و غفران تو دوخته‌ایم، ما را ببخش و از بندگان نیک و صالح و مقرب خود قرار فرما. بارگاه با عظمت تو خیلی والاست. حاشا از کرامت و عفو و بخشش تو ما را نبخشیده از دنیا ببری. درست است زمانی در غفلت بودیم، خطا کردیم، اشتباه کرده‌ایم، اما خدا چون فرموده‌ای می‌بخشم، پس گستاخ شده بودیم.

اکنون متوجه‌ایم آمده‌ایم به بارگاهت، خود ببخش. خدایا با آن که حتم داریم که می‌بخشی و غیرممکن است که قهر و غضبت شامل حال ما نیز شود ولی بار خدایا التماس می‌کنیم و این بارگاهت وسیع است.

بارالها تو کریمی تو رحیمی، ای مهربانترین مهربانان تو خود می‌دانی که فقط برای کسب رضای تو عازم جبهه‌ها شده‌ایم و تا آخرین نفس فقط برای کسب رضای تو می‌جنگیم. عاجزانه می‌خواهیم در آخرین لحظات نیز وقتی دیگر پیشانی به خاک از برای سجده می‌گذاریم باز هم رضای تو باشد و به یاد تو و برای تو، باز هم در دل و قلب و نیت ما باشی ای خدای مهربان.

معبودا! معشوقا! اگر قرار است قلم تقدیر تو فرمان شهادت ما را امضا کند چنان کن که ابتدا مزه فتح را به بچشیم و آن گاه از این محیط خراب آباد به‌سوی ملکوت اعلی تو پرواز کنیم.

به عشق دیدن یار نظاره‌ یک لبخند حاکی از رضایت حسین تو رضایت مهدی تو، به‌سوی بارگاهت پر گشاییم، اما ای خدای بزرگ نه به خاطر آن عطایایی که وعده داده بودی بلکه به عشق دیدن یار نظاره‌ یک لبخند حاکی از رضایت حسین(ع) تو رضایت مهدی(عج) تو، بسوی بارگاهت پر گشاییم، امیدواریم که اگر خدا بخواهد بتوانیم ندای حسین زمان، امام عزیز را لبیک بگوئیم تا به کمک دیگر عزیزان رزمنده، اسلام را به پیروزی برسانیم و به وظیفه الهی خود که داشتیم و شهدا بر دوش ما گذاشته بودند عمل کنیم.

گفتنی است پیکر مطهر هر دو شهید والامقام در گلزار شهدای ججین شهرستان اردبیل به خاک سپرده شده است.

 

 

منبع: بسیج

خواندن 673 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family