چاپ کردن این صفحه

هدیه آزادی اسارت یک برادر به خواهر

یکشنبه, 15 مرداد 1402 12:11 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

«عباسعلی مومن» از آزادگان دوران دفاع مقدس خاطره‌ای از روزهای آزادی و بازگشت به کشور را روایت کرده است.

به گزارش خط هشت، «عباسعلی مومن» از آزادگان دوران دفاع مقدس خاطره‌ای از روزهای آزادی و بازگشت به کشور را روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

ما در اردوگاه تکریت ۱۱ اسیر بودیم که بعد از چهار سال اسارت در ۵ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدیم و به جهت قرنطینه ۳ روز در پادگان شهید منتظری کرمانشاه ماندیم و همینکه سکه و کت و شلوار و یک ساک دستی دادند سوار بر هواپیمای ارتشی به مقصد مشهد پرواز کردیم.

یادم رفت بگویم وقتی از مرز رد شدیم چقدر خوشحال بودیم که قابل وصف نیست. اسلام آباد را رد کردیم در نیمه‌های شب به پادگان شهید منتظری در ۱۵ کیلومتری کرمانشاه رسیدیم، از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و بچه‌های سپاه با استقبال گرم یکی یکی وارد یک ساختمان بزرگی شدیم. همان شب، بچه‌های سپاه، فیلم رحلت امام خمینی (ره) را برایمان گذاشتند و همه شروع کردیم به گریه. بعدش من رفتم حمام آب گرم با صابون شامپو. تا جایی که جا داشت خودم را کیسه کردم بخصوص صورتم وقتی از حمام آمدم بیرون، صورتم زخم شده بود.

زمانی که به مشهد رسیدیم اول ما را بردند پادگان طرقبه و بعد به سمت حرم حرکت کردیم و امام رضا علیه السلام را بعد از چند سال با شوق و شور زیاد زیارت کردیم.

زمانی که من را با ماشین سپاه به محل خودم رساندند دیدم که جای سوزن انداختن نبود و مردم محل و اقوام به استقبال آمده بودند. حدود ۲۷ راس گوسفند ذبح کردند و تا یک هفته مشهد و مردم فریمان و روستای دایی بزرگم تربت جام خرج می‌دادند، ولی الان پیر فرسوده و زوار در رفته شدیم کسی تحویل نمی‌گیرد.

من مجرد بودم، در پادگان شهید منتظری کرمانشاه در فضای باز زیر سایه درختان میز گذاشته بودند و به خاطر تحمل اسارت و جانبازی از طرف دولت برای ما هدیه در نظر گرفته بودند. بچه‌ها در صف نوبت به نوبت یک چک بیست هزار تومانی و یک سکه بهار آزادی می‌گرفتند. من بعد از این‌که مشهد رسیدم بعد از چند روز رفتم بانک ملی میدان شهدای مشهد و نقدش کردم و همه اسکناس‌ها صد تومانی نبود، پنجاه تومانی هم بود برای همین، چون خرد بود زیاد شده بود. اسکناس‌ها رو گذاشتم داخل جیبم. جیبم چنان بالا آمده بود که نگو و هی با جیب پر از پول پز می‌دادم و با این پول برای خواهرم که دو سال از من بزرگتر بود و عروس شده بود چادر مشکی و یک روسری گل‌دار خریدم.

 

 

 

منبع: دفاع‌پرس

خواندن 123 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)