بعضی وقتها سر به سرش میگذاشتم و میگفتم چرا این کار را کردی که این همه درد بکشی؟ اگر جنگ بشود دوباره میروی؟ پدر با خیال راحت و اطمینان کامل میگفت دوباره میروم!
به گزارش خط هشت، روزنامه جوان گفتوگویی با فاطمه مصدق، فرزند محمد مصدق، جانباز ۷۵ درصد که ۵ ماه پیش به درجه شهادت نائل آمد انجام داده است که بخشهای مهم آن در ادامه میآید.

من فاطمه مصدق هستم، فرزند دوم شهید محمد مصدق. پدرم متولد یک شهریور ۱۳۳۶ و اهل روستای انارستان از توابع دشتستان استان بوشهر است. پدرم دو برادر و دو خواهر داشت. ایشان در خانوادهای مذهبی رشد کرده بود. پدربزرگم دامدار و کشاورز بود و پدرم در کارکشاورزی و دامداری به خانوادهاش کمک میکرد. پدرم به خاطر شرایط زندگی عشایری در مکتبخانه درس خوانده بود.
مبارزه با اشرار و ضدانقلاب
پدرم سال ۵۵ به خدمت سربازی رفت و بعد از پایان خدمت سربازی یعنی در سال ۵۸ وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و مبارزات زیادی با اشرار و ضدانقلابیها داشت.
سال ۵۸ وارد کمیته انقلاب شد و زمان جنگ جزو اولین گروههای اعزامی به دشتستان بود. ایشان سوم آبان ماه سال ۵۹ به جبهه اعزام شد.
پنجم خرداد سال ۶۰ هم مجروح و جانباز ۷۵ درصد شد. پدر بعد از بهبودی و سپری کردن مراحل درمان که یک سال در تهران طول کشید به برازجان آمد و سال ۱۳۶۱ به همراه دوستان همرزم و رئیس کمیته برادر حاجماشاءالله کازرونی به خواستگاری مادرم که خواهر شهید حسین قمیصی بود، آمدند و زندگی مشترکشان را در همان سال ۶۱ شروع کردند.
ازدواج برای رضای خدا
حاصل زندگی پدر و مادرم چهار فرزند دختر بود که یکی از خواهرانم در سن ۱۰ سالگی به رحمت خدا رفت. مادرم خودش خواهر شهید بود و معنا و مفهوم جهاد و ایثار را به خوبی درک میکرد.
او بارها و بارها به ما گفت من برای رضای خدا با پدرتان ازدواج کردم. من زن بودم و امکان حضور در جبهه برایم فراهم نبود، اما میخواستم با این انتخاب و همراهی با پدرتان کاری برای اسلام انجام داده باشم و همسنگر مرد مجاهدی باشم که به افتخار جانبازی رسیده است.
ما ثمره این اعتقاد و باور را در طول زندگی مشترک مادر و پدرمان شاهد بودیم. با تمام مشکلات و سختیهایی که در طول زندگی برایش اتفاق افتاد، هیچ وقت زبان به گله و شکایت باز نکرد. مادرم، خواهر شهید بود و همراهی او با پدر و محبتهایشان نسبت به هم و صبر و بردباری مادرم باعث تعجب همگان شده بود.
در کنار دکتر مصطفی چمران
پدرم در دهلاویه و سوسنگرد در کنار دکتر مصطفی چمران جنگیده بود و خاطرات زیادی از آن ایام داشت.
ایشان در شرق دهلاویه و تپههای اللهاکبر جایی که با دشمن کمتر از ۵۰۰ متر فاصله داشته دیدهبان و آرپیجیزن بود که دشمن محل را شناسایی میکند و با خمپاره هدف قرار میدهد و پدرم به درجه جانبازی میرسد.
کارهای مادرت زیاد است میخواهم کمکش کنم
پدرم هیچ وقت اجازه نداد که مشکلات جسمی باعث شود تا در کارهایش کوتاهی کند.
گاهی لباسهایش را خودش میشست یا روی صندلی مینشست و ظرف میشست. طوری که من معترض میشدم و میگفتم نباید خودت را اذیت کنی، اما پدر مهربانانه پاسخ میداد که کارهای مادرت زیاد است میخواهم کمکش کنم.
اوایل که توان جسمی بالایی داشت در آشپزی هم به مادرم کمک میکرد. خودش خرید منزل را انجام میداد. اما به مرور زمان دردهای ناشی از ترکشهایش بیشتر شد و یکجانشینی و ویلچرنشینی باعث شد تا به مرور قند، چربی، فشار و مشکلات معده برایش پیش بیاید و مجبور به مصرف قرص و مسکن شده بود، ولی هرگز دست از کار و تحرک برنمیداشت. همیشه یک کاری برای خودش پیدا میکرد که کمتر ذهنش درگیر دردش شود.
هیچ وقت به دوستداشتنیهای خودش فکر نمیکرد
پدرم بسیار دلسوز و زحمتکش بود. با اینکه از ناحیه دوپا مجروح بود، ولی هیچ وقت کمبودی در زندگیمان حس نکردیم.
همیشه پیگیر تحصیل و کارهای خارج از منزل بود. پدرم همیشه به فکر خانواده و مایحتاج ما بود. هر چه میخواست برای ما بود.
هیچ وقت به دوستداشتنیهای خودش فکر نمیکرد. همیشه میخواست ما بینیاز از همه چیز باشیم و کمبودی احساس نکنیم.
پدرم شخصیتی دقیق و حساس داشت. آدم اجتماعی، خوشبرخورد و شوخطبع بود. اغلب مردم شهر او را میشناختند و از مهربانی او میگویند. اگر کسی به کمکی احتیاج داشت بیدرنگ برایش انجام میداد.
شبها از درد بیدار میماند/ با هر بار درد کشیدنش من و مادر هم درد میکشیدیم
پدرم به خاطر دردهای ناشی از ترکشهای بر جای مانده در بدنش، شبها بیدار میماند. دردهایی که گاهی قابل تحمل بودند و گاهی حتی مسکن و دارو هم افاقه نمیکرد و دچار تشنج میشد.
کوچکتر که بودم نمیتوانستم با خیال راحت بخوابم و پاهایش را ماساژ میدادم تا شاید آرامتر شود. گاهی کنارش خواب میرفتم شاید اینجوری بود که بیشتر بابایی شدم تا مامانی.
وقتی بزرگتر شدم و بیشتر درک کردم، با هر بار درد کشیدنش من و مادر هم درد میکشیدیم. قلبم ناآرام بود و بیتاب. بعضی وقتها فکر میکردم چه کار میتوانم برایش انجام دهم که درد کمتری بکشد.
دیگر ماساژ پاها و نوازش سرش هم افاقه نمیکرد. به خاطر تحمل وزن و جابهجایی با ویلچر که با دستش انجام میداد در این چند سال اخیر دچار گرفتگی رگ و دیسک گردن و ساییدگی مفاصل دست شده بود. با این وجود یک مدت خیلی آرامتر شده بود. دوست داشت همه جا با من بیاید.
من آن روزها به دنبال تحویل پروژه و کارهای فارغالتحصیلیام بودم. خیلی برایش مهم بود که درسم تمام بشود. همیشه میگفت فکر کار نباش درست را ادامه بده.
آن روزها صبح که میخواستم از خونه بیرون بروم، میگفت من هم باهات میام. تو برو کارت را انجام بده. من هم بیرون منتظرت میمانم. گاهی میشد از ۷صبح تا ۲ بعد از ظهر کارم طول میکشید و پدر مهربانم بدون هیچ اعتراض و خستگیای فقط منتظرم میماند و وقتی میشنید که کارهایم انجام شده است، خدا را شکر میکرد.

میگفت باز هم جنگ شود، میروم تا خدمتگزار رزمندهها باشم
یادآوری روزهای گذشته و جنگ برای پدر سخت بود و باارزش. خیلی کم در موردش صحبت میکرد. فکر میکنم خاطرات دوستان و همرزمان شهیدش اذیتش میکردند.
بعضی وقتها سر به سرش میگذاشتم و میگفتم چرا این کار را کردی که این همه درد بکشی؟ اگر جنگ بشود دوباره میروی؟ پدر با خیال راحت و اطمینان کامل میگفت دوباره میروم! میگفتم کجا میروی با این شرایط؟ میگفت میروم در آشپزخانه برایشان غذا آماده میکنم. سیبزمینی پیاز پوست میگیرم. میروم کفشهایشان را تمیز میکنم و لباسهایشان را میشویم. این کارها که نیازی به پا ندارد. پدر درست میگفت این کارها غیرت میخواست و گذشت که پدرم با تمام وجود غیور بود.
یادی از دوستان
نبودنهای پدر برایمان سخت است، اما وقتی فکر میکنم که پدر به آرامش رسیده همین حس برای تسلی خاطر ما کافی است. پدری که همه وجودش غیرت بود.
پدرم در دستنوشتهای که از زندگی و حضورش در جبهه برای ما نوشته و به یادگار گذاشته به دوستان شهیدش اشاره کرده است که در اینجا میخواهم یادی از این عزیزان شهید بشود: شهیدان علی صبقی، محمدحسین سعادت، علیباز مصدق، عبدالمحمد مصدق، نعمتالله مصدق، بهروز رضایی، قاسم احمدی و یدالله تنگارمی.
منبع: فارس