چاپ کردن این صفحه

گفت‌وگو با مادر شهید احمد فصیحی دستجردی از شهدای دفاع مقدس

سوار بر تابوت چوبی از دیدار خدا برگشت!

شنبه, 15 خرداد 1400 19:52 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

شهید احمد فصیحی متولد سال ۱۳۴۷ در دستجرد اصفهان بود. او سه برادر و چهار خواهر داشت و از نوجوانی شروع به کار کرد و همزمان با جنگ تحمیلی در حالی که نوجوانی ۱۵ ساله بود به عضویت بسیج درآمد. احمد در خانواده‌ای مذهبی رشد یافته بود که غیر از او برادران دیگرش نیز به جبهه می‌رفتند، چنانچه یکی از برادرانش به مقام جانبازی نیز نائل آمد و اکنون جانباز ۶۰ درصد است. خود احمد در سه مرحله به جبهه اعزام شد و نهایتاً ۲۳ مرداد ۱۳۶۶ در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی ما با فاطمه‌سادات طباطبایی مادر شهید است که از نظرتان می‌گذرد.

 

به گزارش خط هشت، شهید احمد فصیحی متولد سال ۱۳۴۷ در دستجرد اصفهان بود. او سه برادر و چهار خواهر داشت و از نوجوانی شروع به کار کرد و همزمان با جنگ تحمیلی در حالی که نوجوانی ۱۵ ساله بود به عضویت بسیج درآمد. احمد در خانواده‌ای مذهبی رشد یافته بود که غیر از او برادران دیگرش نیز به جبهه می‌رفتند، چنانچه یکی از برادرانش به مقام جانبازی نیز نائل آمد و اکنون جانباز ۶۰ درصد است. خود احمد در سه مرحله به جبهه اعزام شد و نهایتاً ۲۳ مرداد ۱۳۶۶ در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی ما با فاطمه‌سادات طباطبایی مادر شهید است که از نظرتان می‌گذرد.

حاج‌خانم چند فرزند داشتید؟ احمد فرزند چندم‌تان بود، اخلاق و رفتارش چطور بود؟
خداوند هشت فرزند به من عطا کرد که بین آن‌ها شهادت روزی احمد شد. پسر بزرگ‌ترم محمد هم به افتخار جانبازی نائل شد و جانباز ۶۰ درصد است. احمد پسری بااخلاق و مهربان بود. علی‌رغم شور و شری که داشت، همیشه به اهل خانه احترام می‌گذاشت. اصلاً اهل مشاجره با خواهران و برادرانش نبود و در صحبت کردن عفت کلام داشت و ادب را رعایت می‌کرد. همیشه تلاش می‌کرد اسباب شادی خانواده را فراهم کند و با لبخند همیشگی که به لب داشت دل اطرافیانش را به‌دست می‌آورد. مهر و محبت او یک مهر و محبت عادی نبود و محبت‌هایش از جنس نور بود. احمد خیلی باسخاوت بود و اگر پولی داشت بلد بود کجا خرج کند. همیشه از پولش برای محبت کردن در حق اطرافیان استفاده می‌کرد. با اینکه سن و سال کمی داشت، اما نفع و ضرر را به خوبی درک می‌کرد و خوب راه تجارت با خدا را می‌دانست. رفتار و منش او اصلاً از جنس دیگری بود. چند سال قبل از شهادتش، خواب دیدم که دارد از آسمان کتاب‌ها و برگ‌هایی به‌سمت زمین می‌بارد. یکی از آن برگ‌ها به دست من رسید. نگاه کردم، انگار آیه‌های قرآن روی آن نوشته بودند. یک نفر در خواب به من گفت این برگه را به من بدهید. گفتم نه اصلاً. این برگه‌ها خیلی باارزشند و به دست هر کسی نمی‌رسد. بعد دیدم لباس سفید بر تن دارم و زنان و دختران می‌آیند مرا می‌بوسند و می‌روند. چند سال بعد که احمد به شهادت رسید در مراسم تشییع او زنان و دختران می‌آمدند مرا می‌بوسیدند یاد خوابی که چند سال پیش از شهادت احمد دیده بودم افتادم و آنجا بود که تعبیر خوابم بر من نمایان شد.

در خاطرات نوجوانی‌های احمدآقا چه مواردی وجود دارد که هنوز شیرینی‌اش را در ذهن‌تان حس می‌کنید؟
از این که می‌دیدم در کودکی و نوجوانی کار‌های بزرگی می‌کرد، هنوز هم احساس خوبی دارم. مثلاً پدرم گاو بزرگی داشت که می‌خواست بفروشد. آن زمان احمد ۱۴، ۱۵ ساله بود که رفت و گاو را از پدرم خرید. دیدم احمد به طرف خانه می‌آید و افسار گاوی را هم در دست دارد، آن وقت بود که متوجه شدم احمد گاو را از پدرم خریده است. خوشحال بودم پسرم آن‌قدر بزرگ شده که می‌تواند مثل پدرش کار‌های خرید و فروش را انجام دهد. آن گاو را تا بعد از شهادتش داشتیم.

شهید فعالیت‌های انقلابی هم داشت؟
قبل از پیروزی انقلاب احمد در مغازه خیاطی برادرم در اصفهان کار می‌کرد. یک روز که پدرش برای کاری به اصفهان رفته بود تظاهرات بزرگی علیه حکومت شاه برگزار شده بود. احمد هم در آن تظاهرات شرکت کرده بود. آن زمان او فقط ۱۰ سال داشت. وقتی همسرم به خانه آمد خیلی از شجاعت احمد تعریف کرد. گفت ماشاءالله به احمد. چقدر دلاور است. اصلاً ترسی به دل ندارد. همسرم گفت برعکس خیلی‌ها که دل رفتن به تظاهرات را نداشتند احمد در تظاهرات‌ها که کانونش در میدان امام اصفهان بود شرکت می‌کرد. یک بار بعد از تظاهراتی، چند روز از احمد خبر نداشتیم. او با این که سن خیلی کمی داشت همراه اهالی محل برای راهپیمایی به روستایی به نام زیار که نزدیک اصفهان است، رفته بود. وقتی مردم از زیار برگشتند احمد همراه‌شان نبود. هر چه پرس‌وجو کردیم هیچ نشانی از او پیدا نکردیم. نگرانش بودیم و هر جا که می‌دانستیم پرس‌وجو کردیم تا اینکه پس از دو روز خبر آوردند احمد پیدا شده است. ماجرا از این قرار بود زمانی که بین انقلابیون و مأموران شاه درگیری می‌شود، چند نفر از همشهری‌های‌مان که ساکن زیار بودند متوجه حضور نوجوانان کم سن و سال می‌شوند و احساس می‌کنند اگر آن‌ها را از صف مردم جدا نکنند برای خانواده‌هایشان دردسر درست می‌شود بنابراین آن‌ها را به منازل خودشان می‌برند و پناه می‌دهند تا بزرگ‌ترهایشان پیگیرشان شوند. به این صورت احمد و چند نفر دیگر در آن تظاهرات جان سالم به‌در می‌برند. بعد همسرم به زیار رفت و احمد را پیدا کرد و به منزل برگشتند.

موقع شروع جنگ احمدآقا فقط ۱۲ سال داشت، چطور شد که به جبهه رفت؟
وقتی احمد برای ثبت نام جبهه اقدام کرد به او گفته بودند سنت برای جبهه رفتن کم است. آن روز پسرم به خانه آمد و از برادرش محمد که بزرگ‌تر بود خواست شناسنامه‌اش را ببرد ثبت احوال و تاریخ تولدش را بزرگ کند. محمد این کار را انجام نمی‌داد. وقتی احمد دید برادرش همکاری نمی‌کند به شدت ناراحت شد و یک لگد به درِ اتاق زد، طوری که ضربه‌اش باعث شد شیشه‌های در بشکند. وقتی محمد جدیت احمد را برای جبهه رفتن دید به ثبت احوال اصفهان رفت و تاریخ تولد احمد را عوض کرد و احمد با این ثابت‌قدمی که در راه حق داشت موفق شد به جبهه برود.

چند بار به جبهه اعزام شد؟
پسرم سه بار به جبهه رفت. بار اول که به مرخصی آمد، از شیرین‌ترین لحظات زندگی‌ام بود. من در کلاس‌های نهضت سوادآموزی درس می‌خواندم. یک روز که از مدرسه به خانه برگشتم دیدم یک نفر داخل اتاق نشسته و فقط جوراب‌های سبز رنگش جلوی درِ اتاق پیداست. وقتی وارد اتاق شدم دیدم احمد بی‌خبر از جبهه به مرخصی آمده است. غافلگیر شدم و خیلی از دیدنش خوشحال شدم. الان بعد از سال‌ها وقتی وارد منزل می‌شوم هنوز احساس می‌کنم احمد آمده و پشت در اتاق نشسته است.

چطور شما را برای رفتن دوباره‌اش به جبهه راضی کرد؟
زمانی که در مرخصی بود مدام به فکر کمک به دیگران بود و بین حرف‌هایش صحبت از رفتن دوباره به جبهه می‌کرد. مثلاً یک روز من و چند نفر از خانم‌های محله دور هم نشسته بودیم که احمد آمد و گفت مادرجان من می‌خواهم تا چند روز دیگر به جبهه برگردم. اینجا بیکار ننشینید، اگر پارچه اضافه در منزل دارید بردارید و باهم جانماز‌های کوچک بدوزید تا من خودم به جبهه ببرم به رزمنده‌ها هدیه کنم. احمد خیلی پشتکار داشت. همیشه با پیشنهاد‌های کاری که داشت ما را غافلگیر می‌کرد. خلاصه آن قدر حرف جبهه را پیش کشید که راضی شدم دوباره برود.

بیشتر شهدا از شهادتشان آگاه بودند. این موضوع درباره احمد هم مصداق داشت؟
بله. کاملاً. او نسبت به شهادتش کاملاً آگاه بود. احمد از خیلی قبل‌تر شهادتش را پیش‌بینی کرده بود و می‌دانست شهید می‌شود. گاهی در صحبت‌هایش اشاراتی می‌کرد. مثلاً گفته بود که اگر می‌خواهید به مکه بروید همین امسال بروید و به سال دیگر موکول نکنید که مردم فکر نکنند با سهمیه بنیاد شهید به سفر حج رفته‌اید! ما هم قبل از شهادت احمد به سفر حج رفتیم. همین طور وقتی از ملاقات برادر جانبازش از بیمارستان نمازی شیراز برگشت به عکاسی شوهرعمه‌اش در اصفهان رفت و از او خواست چند عکس بگیرد. به او گفته بود این آخرین عکس من است. همان عکس هم در مراسم تشییع پیکرش و حجله شهادتش قرار گرفت.

آخرین وداع چطور گذشت مادر؟
آخرین بار که احمد می‌خواست به جبهه برود من حال عجیبی داشتم و بر خلاف دفعات قبلی که می‌رفت و خیلی گریه می‌کردم آرامش خاصی داشتم. با این حال دستم به بستن ساکش نمی‌رفت. از خودش خواستم ساکش را ببندد. آن زمان ما در محله‌مان زائر مکه داشتیم. شب قبل از سفر زائر مکه، احمد به همراه بقیه اهل محل کوچه را آب و جارو کردند تا صبح که مردم می‌خواهند برای بدرقه بیایند محل تمیز باشد. آن شب احمد وقتی به خانه آمد گفت مادر! الان به کسی نگو که من می‌خواهم فردا به جبهه بروم. خودم به وقتش می‌روم و خداحافظی می‌کنم. صبح که شد احمد بند ساکش را روی شانه‌اش گذاشت و دستش را پشت سر خواهرش گذاشت و گفت من الان می‌روم و چند وقت دیگر من را با هواپیمای چوبی (تابوت) برمی‌گردانند و تو آن زمان خواهر شهید می‌شوی. خواهرش با شنیدن این حرف ناراحت شد. من هم که خواستم احمد را قبل از رفتنش ببوسم گفت مادر با رفتنم گریه نکن. گفتم نه. فقط اجازه بده یک بار دیگر ببوسمت. بعد احمد را برای رفتن به جبهه و زائری که به زیارت خانه خدا می‌رفت بدرقه کردیم. هر دو به سوی خدا می‌رفتند و ذکر لبیک بر لب داشتند. منتها فرق این دو زائر خدا این بود که یکی مانند ابراهیم (ع) می‌رفت تا گرد خانه کعبه بگردد و مهمان ویژه خدا شود و یکی مانند اسماعیل (ع) می‌رفت تا به درگاه خدا قربانی شود و در آغوش پرمهر خدا قرار گیرد.

از حضور پسرتان در جبهه خاطره‌ای به نقل از همرزمانش شنیده‌اید؟
یکی از فرماندهان احمد یک روز همسرم را می‌بیند و می‌گوید احمد خیلی شجاع است. در یک عملیات در کانالی بودیم که دیوار کوتاهی داشت و باید به صورت خمیده راه می‌رفتیم. کسی جرئت نداشت سرش را بلند کند، چون در تیررس دشمن بودیم و هوا خیلی گرم بود. بچه‌ها تشنه بودند. احمد رفت یک قالب یخ را بر دوشش گذاشت و آورد و با همان قالب یخ مسیر کانال را خمیده طی کرد تا آن قالب یخ را به دست بچه‌های رزمنده برساند.

پس از شنیدن خبر شهادت احمد چه احساسی داشتید؟
پسرم ۲۳ مرداد ۶۶ در ماووت شهید شد و همان طور که خودش گفته بود سوار بر تابوت چوبی از دیدار خدا برگشت. زمانی که پیکرش را به معراج شهدای اصفهان آوردند، خبر دادند می‌توانیم به معراج شهدا برویم. قبل از رفتن، پدر مرحومش به من گفت که خانم‌سادات! وقتی به معراج شهدا رفتیم مبادا گریه کنی. افتخار کن احمد امانتی بود که خدا به ما داد و امروز با شهادتش ما را روسفید کرد.

 
 
 

منبع: روزنامه جوان

خواندن 621 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)