شهین محمدیزاده گفت: پدرم در کنار پل قدیم دزفول مغازه فروش لوازم مکانیکی داشت. در مغازهاش صابون و مایحتاج اولیه نگه میداشت تا اگر رزمنده به سراغش آمد، به او بدهد. با این کار میخواست رزمندگان را دلگرم کند.
به گزارش خط هشت ، مونا معصومی؛ «من هم همچون همسنوسالانم جزو کسانی بودم که امام (ره) فرمودند، سربازان من در گهواره هستند. متولد ۴۲ هستم. من ابتدا با حجابم و سپس با حضور در تظاهرات و راهپیماییها با رژیم پهلوی مبارزه میکردم. پس از پیروزی انقلاب و قبل از آغاز جنگ ایران و عراق، از طرف بسیج به همراه جمعی از نیروهای سپاه پاسداران به عنوان مربی فرهنگی به کرمانشاه و ایلام رفتم. این گروه که متشکل از خواهران و برادران بود در فرمانداری کرمانشاه مستقر شدند. پس از تقسیمبندی نیروها، من به عنوان مربی عقیدتی و فرهنگی به قصرشیرین و سرپل ذهاب رفتم. منطقه سنینشین بود. به همین خاطر باید سخنانمان باعث ایجاد وحدت میشد. برخی از آمدنمان استقبال و برخی دیگر ما را تهدید میکردند. مثلا میگفتند شما را زنده در قیر میاندازیم. در آنجا آموزش نظامی هم دیدم. جنگ رسمی آغاز نشده بود، ولی عراق در سرپلذهاب تحرکاتی داشت. برای آشنایی با وضعیت مرز تصمیم گرفتند که این گروه را به مرز ببرد. من موافق نبودم و میگفتم که ما برای مسائل فرهنگی به اینجا آمدهایم نه نظامی. در نهایت به مرز رفتیم. یک گروهی از نیروهای سپاه که زودتر از ما حرکت کرده بودند، در تله مین افتادند و نیروها به شهادت رسیدند. در آنجا تانکهای دشمن را با دوربین میدیدیم. روستاهای عراق آنقدر به ما نزدیک بودند که مرغ و خروسهایشان به سمت مرز ما میآمدند. روستاهایشان کم جمعیت و برخی خالی از سکنه بودند. به نفت شهر هم رفتیم، خالی از سکنه بود. مردم مرز نشین غرب کشور، جنگ را حس و خانهها را ترک کرده بودند. مردم مغازهها را نیمه باز رها کرده و رفته بودند. مرغ و خروسها در خیابان سرگردان بودند. با دیدن این صحنه، وحشت زده شدیم. در برخی از روستاها چند نفر هنوز زندگی میکردند، با آن صحبت و به مقاومت دعوتشان میکردیم. اواخر شهریور سال ۵۹ به دزفول برگشتم.»

متن بالا برگرفته از سخنان «شهین محمدیزاده» از زنان مقاوم دزفول است. در ادامه گفتوگوی خبرنگار ما با این زن مبارز دوران دفاع مقدس را میخوانید.
مدیر مدرسه باعث شد با جریانهای انقلابی آشنا شوم
من قبل از انقلاب، مذهبی بودم نه سیاسی. در مدرسه حجاب داشتم. آن زمان ۱۵ سال سن داشتم. یک روز مدیر مدرسه مقنعه را از سرمان کشید و گفت که از فردا مدرسه نیاید. دلیل این کارش را نمیدانستم، پرسوجو کردم که گفتند «شما مخالف شاه هستید.» معلممان گفت که نزد مدیر برو و بگو که من از طرف شاه آمدهام و شما نمیتوانید من را اخراج کنید. شنبه که به مدرسه رفتم، مدیر کسانی که حجاب داشتند را به دفتر برد. دانش آموزان از ترس به جای مقنعه، روسری سر کرده بودند، ولی من با همان مقنعه و چادر بودم. مدیر همه را به کلاس فرستاد، اما من را نگه داشت. مستخدم مدرسه را صدا زد و گفت که ماشین را روشن کن و این دانش آموزان را به سازمان امنیت ببر. من واکنشی نداشتم. مدیر گفت: «آنجا با تو کاری ندارند، ولی حتما با پدر و برادرت کار دارند.» گفتم مگر دین به حجاب تاکید نکرده است. کجای کار من اشتباه است. مدیر پاسخ داد «زیر این حجاب، کارهای سیاسی انجام میدهید.» من با اشاره به آیات قرآن و با استدلال صحبت میکردم. مدیر گفت «برو وسایلت را از کلاس بیاور.» رفتم با چادر و کیفم آمدم. مدیر دوباره گفت «میخواستم ببینم چقدر بر روی حجاب تاکید داری. متوجه شدم که حجابت فقط به خاطر دین است نه مخالفت با شاه. سر کلاس برگرد و در مورد صحبتهایمان هم با کسی صحبت نکن.» مدیر مدرسه من را به مسئول آزمایشگاه معرفی کرد. او خانمی مذهبی بود. مسئول آزمایشگاه در خصوص مسائل دینی با من صحبت میکرد و از سوی دیگر میگفت «مراقب باش که بهانهای به دست مدیر ندهی تا اخراجت کند.»
این موضوع جرقهای شد تا من با مسائل سیاسی آشنا شوم. تا آن زمان نمیدانستم مخالفت با شاه چه معنی دارد. تحقیق کردم تا اینکه دریافتم چه اتفاقاتی در کشور رخ میدهد. از آن پس در جلسات عقیدتی شرکت میکردم. آن زمان به جهت اینکه ساواک به دنبال نیروهای انقلابی بود، فعالیتها به صورت مخفیانه انجام میشد، مثلا به من اطلاع میدادند که در چه روزی و کجا به راهپیمایی بروم. من نمیدانستم چه کسی پشت خط است که این پیام را میدهد. هویتها هیچ کدام واقعی نبود و همه با اسم مستعار فعالیت میکردند. من پنهانی به راهپیمایی میرفتم. مادرم هم با بچه کوچک و برادرم با دوستانش به راهپیمایی میرفتند، ولی هیچ کداممان جرات نداشتیم به یکدیگر بگوییم کجا میرویم.
من در حزب جمهوری اسلامی فعالیت داشتم. بعد از انقلاب به عنوان مربی فرهنگی در سطح شهر فعالیت میکردم. وقتی بسیج شکل گرفت، به عضویت بسیج درآمدم. برادرم حدود چهار سال از من بزرگ بود. وقتی من به کرمانشاه رفتم، او هم از طرف سپاه به کردستان رفت. پدرم فرد متعصبی بود، اما به خاطر انقلاب راضی شد که یک دختر ۱۶ ساله با آن وضعیت کشور، به غرب کشور بروم. من همیشه مدیون پدرم هستم.
درب خانههای مردم دزفول به روی جنگزدهها باز بود
۳۱ شهریور در دزفول بودم که هواپیماهای دشمن، دیوارهای صوتی را شکست. خانه ما نزدیک فرودگاه بود، وقتی فرودگاه بمباران شد، فکر نمیکردیم که کسی زنده بماند. از آن روز به بعد تا پایان جنگ، بمباران شهر ادامه داشت، اما هرگز شهر را تخلیه نکردیم. مردم دزفول درب خانهیشان را به روی مردم جنگ زده و خانوادههای نیروی هوایی که خانههایشان بمباران شده بود، باز کردند.
دوره نظامی دیده بودم، ولی بیشتر فعالیتهایم در حوزه فرهنگی بود. زمانی که امام راحل فرمودند که خانمها برای دفاع از خودشان، آموزش نظامی ببیند. زنان دزفول آموزش دیدند. من هم که مربی عقیدتی بودم به عنوان مربی نظامی در پایگاهها و مساجد آموزش میدادم. اسلحه را به مدارس میبردیم و آموزش میدادیم.
علاوه بر آموزش نظامی، به دیدار خانواده شهدا هم میرفتیم. یکی از وظایف ما هدفمند کردن دیدار با خانواده شهدا بود. ما آنها را به صبر دعوت میکردیم. یک بار هم خانواده شهدا را برای دیدار با امام خمینی (ره)، ساماندهی کردیم.
در همان بحبوحه جنگ ازدواج کردم. همسرم رزمنده بود و اکثر مواقع در جبهه حضور داشت. من با خانواده همسرم زندگی میکردم. آنها در کنار خانهشان یک انبار درسته کرده بودند که زنان و مردان در آنجا فعالیتهای پشتیبانی از جبهه را انجام میدادند. در این انبار لباس دوخته و شسته میشد، پارچه میآوردند و بالشت میدوختند، سبزی پاک میکردند و ... پدرهمسرم هم بازنشسته و مسئول این انبار جهادی بود.

نام خواهر همسرم به عنوان شهید ثبت نشد
سال ۶۰؛ یک روز پدر و مادرهمسرم برای اقامه نماز جمعه از خانه خارج شدند. آن روز نیروهای بسیجی در انبار، غذا میپختند. وقتی که شهر مورد هدف موشکهای دشمن قرار میگیرد، خواهر همسرم که ۱۷ ساله بود، به گمان این که پدرش در انبار است به آنجا میرود. موشک به انبار خورده بود. آشپزی که آنجا بود، سر از تنش جدا میشود و برنجها خونی میشوند. وقتی این دختر نوجوان آن صحنه را میبیند، فکر میکند که این پیکر متعلق به پدرش است، شوکه میشود. وقتی پدر و مادرش از نماز جمعه برمیگردند، متوجه این ماجرا میشوند. خواهر همسرم شهناز سخاوت نام داشت. او بر اثر مشاهده این حادثه، درگذشت، اما نامش در لیست شهدا قرار نگرفت. شهادتهای از این دست زیاد اتفاق میافتاد. کسانی که بر اثر گلوله مستقیم شهید نمیشدند.
یک مرتبه هم پدرهمسرم برای آوردن روغن به سردخانه میرود. در همان حین درب سردخانه بسته شده و او در آنجا زندانی میشود. به لطف خداوند یکی از مردم متوجه غیبت او میشود و به سراغش میرود. آنها پدرهمسرم را در حالی که یخ زده بودند یافتند، اما خوشبختانه نجات یافت.
مغازههای دزفول برای تقویت روحیه رزمندگان باز بودند
امام (ره) فرموده بودند که حفاظت از جان تکلیف است، اما ما حضور در دزفول را تکلیف خودمان میدانستیم. مردانمان در صحنه نبرد بودند، زنان و مردان مسن هم شهر را نگه داشته بودند. پدرم میگفت «اگر ما برویم. یک سرباز یا بسیجی وقتی از شهر میگذرد، دلسرد میشود. ما باید بمانیم تا آنها بدانند که پشتیبانشان هستیم.» پدرم در کنار پل قدیم دزفول مغازه فروش لوازم مکانیکی داشت. مغازه را باز میگذاشت تا اگر کسی نیاز به تلفن داشت، به آنجا برود. با موتور شخصیاش هم مردم را جابهجا میکرد. در مغازهاش صابون و مایحتاج اولیه نگه میداشت تا اگر رزمنده به سراغش آمد، به او بدهد. فقط پدرم نبود که این کار را میکرد، دیگر مغازهها هم با وجود اینکه مشتری نداشتند، همیشه باز بودند.
خاطره تلخ از بمباران مسجد نجفیه
۱۹ اسفند ۵۹ دزفول مورد حمله موشکهای دشمن قرار گرفت. پدرم با دیدن این وضعیت، به دنبال اعضای خانواده رفت تا همه را در پناهگاه جمع کند. ساعتی بعد؛ من، مادرم، مادربزرگم، خاله و پدرم در پناهگاه بودیم. هر لحظه شدت انفجار بیشتر میشد. صدای انفجار ممتد و نزدیک شده بود. ما گمان کردیم که دشمن در حال ورود به شهر است. اتاقی در خانه داشتیم که درب مخفی داشت. برادرم در آنجا زمان انقلاب، اسلحه پنهان میکرد. پدرم از ترس سربازان عراقی، ما را در آن اتاق پنهان کرد. مادرم از شدت ترس، فکش میلرزید. یک دست زیر چانه و دست دیگرم را روی سرش گذاشتم و فشار دادم تا دندانهایش نشکند. لحظهای بعد مادرم از شدت شوک، میخندید. هر لحظه دشمن را به خودمان نزدیکتر میدیدم. در این فکر بودم که اگر نیروهای عراقی وارد خانهمان شدند چه واکنشی داشته باشم و یا بعد از اسارت چه اتفاقاتی میافتد. ساعتها به این منوال گذشت تا اینکه صدای انفجار کم شد. از پناهگاه بیرون آمدیم و متوجه ماجرا شدیم.
آن روز ماشین حامل کپسولهای گاز در کنار مسجد توقف کرده بود. در بمباران، موشک به مسجد نجفیه اصابت میکند. آتش به کپسولها سرایت کرد و هر لحظه یک کپسول میترکید. ما فکر میکردیم که دشمن وارد شهر شده است. در آن روز، جمعی از جوانان انقلابی در مسجد به شهادت رسیدند.