فرمانده پشتخط نشین نبود. اصلاً یکی از شرطهایش برای پذیرش فرماندهی تیپ «زینبیون» این بود که کسی کاری به کارش نداشتهباشد که چرا میرود جلو و... شهادتش در عملیات آخر هم وقتی اتفاق افتاد که برای شناسایی به شمال شهر «حماه» رفتهبود.
به گزارش خط هشت ، مریم شریفی: «گفتهبودم پسر من زرنگ است و برمیگردد. دیدید راست میگفتم...؟» بلورهای اشک از کاسه چشم مادر پایین میغلتد و لبخندش شور میشود. همه آنهایی که با پسر عزیزکرده مادر انس داشتهاند، در سکوت با حال خوش او همراه میشوند اما در دلشان شهادت میدهند که حاج حیدر این بار هم برای خاطر دیگران از خواسته خودش گذشته است. همه میدانستند آرزوی او شهادت در گمنامی بود و یک بار دیگر رضایت داد از آرزویش بگذرد تا دلهایی که دلش برایشان میتپید آرام بگیرد.
2 سال پس از شهادت «محمد جنتی»، فرمانده تیپ «زینبیون»، معروف به «فرمانده حیدر»، مادر وطن آغوشش را برای پیکر این فرزند غیرتمند باز کرد و همشهریان هم برای استقبال از او سنگتمام گذاشتند.
تسلیت را حذف کنید، امروز فقط تبریک بگویید
همینکه میگویم: «هم تبریک عرض میکنم و هم تسلیت...»، دستم را میفشارد و با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده، محکم و مطمئن میگوید: «تسلیتش را حذف کنید...» توفیق همصحبتی با همسر شهید همینقدر کوتاه نصیبم میشود؛ بانوی جوانی که در پیشانی جمعیت، با اقتدار و ابهتی لطیف، مجلسگردانی میکند. لبخندبرلب از خانمهایی که از دور و نزدیک به احترام شهید خود را به مراسم رساندهاند استقبال میکند، به پایشان میایستد، رویشان را میبوسد و از حضورشان در مراسم قدردانی میکند. و همین آرامش و صبوری شگفتانگیز اوست که آتش به دل حاضران میاندازد و حالوهوایشان را زیر و رو میکند. یکی از خانمها تا متوجه میشود همسر شهید در کنارش ایستاده، منقلب میشود و میگوید: «شما را به خدا وقتی به محضر شهید رفتید و پیکرش را دیدید، سلام ما را هم به او برسانید...» و اشک امانش نمیدهد. حالا برعکس شده؛ همسر شهید او را دلداری میدهد و میگوید: «مطمئن باشید در هر صورتی سلام شما به شهید میرسد. دعا کنید شفیع همه ما باشد.» صدای خانم دیگری از پشتسر جلب توجه میکند: «مادرم نتوانست بیاید. گفت از طرف من هم به خانواده شهید التماس دعا بگو...»
به سمت صدا برمیگردم و از پیغام مادرش میپرسم. تا میآید دهان باز کند، قطرات اشک بیاجازه میپرند وسط کلماتش اما در همان حال میگوید: «من هر وقت بتوانم خودم را به مراسم وداع و تشییع شهدا میرسانم اما مادرم پادرد دارد و نمیتواند. امروز هم دلش اینجا بود و گفت سلامش را به خانواده شهید برسانم و بگویم برایش دعا کنند.»
«صحرا محمدی» دوباره یاد همسر شهید میافتد و میگوید: «روحیه خوب همسر شهید، واقعاً قابل تحسین است. میدانید، چند وقتی است پسرم از رفتن به سوریه حرف میزند. از یک طرف با خودم میگویم میسپارمش به حضرت زینب (س) اما از آن طرف، مهر مادری میجوشد و نمیگذارد با این موضوع کنار بیایم. حالا بیشتر عظمت کار خانواده شهدای مدافع حرم را درک میکنم. دل خیلی بزرگی میخواهد که از عزیزت بگذری و بگذاری برود در مسیری که شاید برگشتی نداشتهباشد.»
هرکس یکبار محمد را میدید، عاشقش میشد
آرام در گوشه مجلس نشسته. ردّ نگاهش را که بگیری، به تابوتی میرسی که نگین مجلس است و عاشقان دورش حلقه زدهاند؛ تابوتی که تمام زندگی او در آن خلاصه شده. حاج «محمدحسن جنتی»، پدر شهید محمد جنتی، برای توصیف پسر ارشدش به کلمات زیادی نیاز ندارد و تا میپرسیم، میگوید: «دریای ادب بود؛ از بچگی تا لحظه شهادتش.» دل پدر خیلی زود هواییِ حرم خانم زینب (س) میشود: «یکبار زخمی شدهبود. 3 ماه در بیمارستان بستری بود و 3 ماه هم در خانه ماند. اما بعد از آن 6 ماه دوباره عازم شد. خب نمیشد که حرم حضرت زینب (س) را خالی بگذارند. محمد آقا فقط هم در سوریه نبود. در عراق هم حضور داشت و خدمت کرد.»
از زینبیون و ارتباط عاطفی حاج حیدر با رزمندگان پاکستانی مدافع حرم که سئوال میشود، انگار پدر بیشتر به پسر رشیدش افتخار میکند: «محمد با همه دوست بود؛ با عرب و عجم. اصلاً هرکس یک جلسه با او نشستوبرخاست میکرد، عاشقش میشد.» و حاج محمدحسن خوب میداند آداب قربانی دادن در راه خدا را که در دو سال چشمانتظاری، برای بازگشت پیکر پسر عزیزش بیتابی نکرده: «انسان وقتی چیزی را به راه خدا میدهد، دیگر نباید نگرانش باشد و انتظار داشتهباشد آن را پس بگیرد. امام حسین (ع) در یک روز همه خانوادهاش را در راه خدا داد و گلایه نکرد. من هم 7 پسر دارم و میگویم همهشان به فدای حضرت زینب (س). درست است در این دو سال برای پیدا شدن پیکر محمد دعا میکردیم اما راضی بودیم به رضای خدا.»
گفتهبودم پسرم زرنگ است و برمیگردد، دیدی راست میگفتم؟
حکایت مادر محمد آقا اما چیز دیگری است. از همان روز که خبر شهادت محمد را آوردند، دلش روشن بود دوریشان خیلی طول نمیکشد و پسر عزیزکردهاش زیاد چشمانتظارش نمیگذارد. تا میگویم: «چشمتان روشن»، گل خنده روی صورتش باز میشود و به زبان شیرین آذری میگوید: «همیشه به همسایهمان میگفتم: محمد برمیگردد. پسر من، زرنگ است. میدانم یک روز برمیگردد. اما همسایهمان باور نمیکرد. امروز که میآمدیم پیکر محمد را ببینیم، به آن خانم همسایه گفتم: دیدی راست میگفتم؟»
برای حاج خانم «حلیمه افقی» البته محمدش، یک همیشهمسافر بود: «هر وقت سراغش را میگرفتیم، یا مسجد بود، یا هیئت، بسیج، زیارت حرم حضرت معصومه (س) و... زیاد هم مأموریت میرفت اما نگفتهبود سوریه میرود. دفعه آخر به من گفت عازم سوریه است. بعد از آن، دو بار تلفنی صحبت کردیم. یکبار شب میلاد حضرت فاطمه (س) زنگ زد و روز مادر را تبریک گفت و یک بار هم برای عید نوروز تماس گرفت. بعد از آن بود که شهید شد. یکبار محمد را در خواب دیدم. سراغ همسرش را گرفتم. گفت: دست و پایش شکسته. گفتم: چرا؟ گفت: کار داعشیهاست... انگار میخواست بگوید برای این به سوریه رفته که زن و بچهها را از دست داعش نجات دهد.»
شرط کردهبود من فرمانده پشتخط نشین نیستم
«تا قبل از مجروحیتش، هیچکس نمیدانست مشغول چه کاری است. هر بار عازم مأموریت میشد، میگفت: میروم امارات، قطر و... وقتی مجروح شد، تازه بعد از 2 سال فهمیدیم دارد میرود سوریه. اما باز هم برای اینکه مادرمان نگران نشود، از فعالیتهایش در سوریه چیزی نمیگفت. حتی وقتی همرزمانش برای ملاقات به خانه میآمدند، با آنها به زبان عربی صحبت میکرد تا ما متوجه محتوای صحبتهایشان نشویم.»
«حسین جنتی»، برادر شهید، با توضیحاتش کمکم جای خالیهای ذهنمان درباره شهید حاج حیدر را پر میکند: «فرمانده پشتخط نشین نبود. اصلاً یکی از شرطهایش برای پذیرش فرماندهی تیپ زینبیون این بود که کسی کاری به کارش نداشتهباشد که چرا میرود جلو و... عملیات آخر، عملیات آزادسازی شمال «حماه» در منطقه «تحریر الشام» بود که مرکز فرماندهی داعش بهحسابمیآمد. تا یادم نرفته، بگویم حاج حیدر خیلی دلش میخواست آزادی «اِدلب» را ببیند. میگفت: کِی میشود عملیات آزادسازی ادلب را طراحی کنم.
آن روز صبح به همراه دو نفر دیگر از فرماندهان به نام «مراد عباسی» و «کربلا» برای شناسایی منطقه رفتهبودند که در کمین «جبهه النصره» گرفتار شدند و حاج حیدر و کربلا به شهادت رسیدند.»
معروف شدهبود به «حاج قاسم کوچک»
«قبلاً فرمانده عملیات «حیدریون» بود که از رزمندگان عراقی تشکیل میشد. بعد که بهعنوان فرمانده تیپ زینبیون انتخاب شد، شهید «حسین قمی» به جای او فرمانده حیدریون شد. خیلی با هم رفیق بودند و راز عکسهای زیادی که از آنها کنار هم منتشر شده، همین است.» برادر دست روی یکی از درخشانترین ویژگیهای شهید حاج حیدر میگذارد؛ دوستی و محبت عمیق نسبت به رزمندگان غیرایرانی مدافع حرم: «سابقه آموزش به رزمندگان پاکستانی، افغانستانی و نیروهای حزبالله را داشت. اصلاً همه میدانستند که اگر میخواهی فرمانده حیدر را پیدا کنی، باید بروی مقر بچههای حزبالله. با «جهاد»، فرزند شهید «عماد مغنیه» هم رفاقت خیلی نزدیک داشت.»
از ابراز محبت سردار قاسم سلیمانی به شهید «محمد جنتی»(حاج حیدر) که میپرسیم، حسین آقا میگوید: «سردار خیلی به ایشان محبت داشتند. چند روز بعد از شهادت حاج حیدر، در کتاب «وقتی مهتاب گم شد»، یادداشتی از سردار سلیمانی منتشر شد که در آن نوشتهبودند: «حیدر یکی از بهترینهایم بود.» جالب است بدانید حاج حیدر در میان مدافعان حرم بهدلیل هوش، شجاعت و تعیین درست استراتژیها در عملیات، به «حاج قاسم کوچک» معروف شدهبود.»
امروز به بابا گفتم بِهِت افتخار میکنم
خیال میکنی بیخبر از دنیای بزرگترها و ماجراهای آن تابوت مزینشده به پرچم، کنار دوستانش سرگرم و شاد است و پیش خودت میگویی چه خوب است هنوز معنی جای خالی پدر را درک نمیکند. «فاطمه زهرا» اما همه حساب و کتابهای ذهنیات را به هم میریزد و نشان میدهد اتفاقاً از همهچیز باخبر است. وقتی از دختر 10 ساله شهید محمد جنتی میخواهم چند دقیقهای با هم صحبت کنیم، مثل آدمبزرگها اول فکر میکند، در سکوت به حرف خاله و عمویش توجه میکند که میگویند: اگر تمایل داری و اذیت نمیشوی، صحبت کن، و بعد راضی میشود بنشیند و برایمان از بابا بگوید: «بابا هر وقت از مأموریت میآمد، با ما بازی میکرد. کشتی که میگرفتیم، بیشتر اوقات برادرم «امیرعباس» برنده میشد. اما وقتی در پارکینگ با ماشین کنترلی بازی میکردیم، هر دفعه یکی بازی را میبرد.»
مردد ماندهام چطور از شهادت و تحمل 2 سال جای خالی و بعد، خبر بازگشت بابا بپرسم که فاطمه زهرا خودش مسیر صحبت را به آنجا که لازم است، میبرد: «آخرین بار که بابا را دیدیم، عید نوروز بود. ما رفتهبودیم سوریه پیش بابا. آن موقع، خواهرم «زینب»، یکی دو ماهه بود. بعدها مامان گفت: موقع برگشت وقتی در فرودگاه بودیم، آخرین جملهای که بابا گفت، این بود که: «دوست دارم شهید شوم اما برنگردم. دوست دارم مثل حضرت فاطمه زهرا (س) گمنام باشم.» چند روز بعد از اینکه از سوریه برگشتیم، بابا شهید شد. مامان با من صحبت کرد و گفت: شهادت بابا به این معنی نیست که او رفته و دیگر نیست. بابا همیشه پیش ماست، فقط نمیتوانیم او را ببینیم.» میپرسم: واقعاً اینطور است؟ این را خودت حس کردهای؟ فاطمه زهرا انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشته، همانطور که تعجبش را نشان میدهد، محکم میگوید: «یک آیه قرآن درباره این موضوع داریم...»
صحبتهایمان که به آخر میرسد، معلوم میشود راز شادابی امروز دختر بابا چیست: «خبر داشتیم که دو تا پیکر در سوریه پیدا شده و دارند رویشان آزمایش میکنند. یک روز مامان با خوشحالی گفت: یک خبر خوش دارم. یکی از آنها، باباست... امروز هم آمدیم اینجا برای دیدن بابا. وقتی بابا را دیدم، گفتم: بهت افتخار میکنم.»
خانم! واسه چه میخوای بری استخوان ببینی؟!
2 ساعتی از مراسم گذشته و حالا دیگر بهندرت افراد در محوطه معراج شهدا باقی ماندهاند. کنار دختر جوانی که تنها روی نیمکتی نشسته و با خودش خلوت کرده، مینشینم و میپرسم: حالوهوایت بعد از ملاقات با شهید تازه از راه آمده چطور است؟ اول سکوت میکند و بعد میگوید: «هر بار که میآیم، حس میکنم خود شهدا دعوتم کردهاند. اعتقادم این است. و اطمینان دارم حتماً در آن حکمتی هم بوده؛ یا گرهی در زندگیام باز میشود یا یک چیزی به من اضافه میشود چون شهدا کسی را دستخالی برنمیگردانند.»
«مبینا باقری» 22 ساله غمی هم در دلش دارد از قدرنشناسی بعضیها: «موقع آمدن، سوار تاکسی شدم. راننده مسیرم را پرسید. وقتی گفتم: معراج شهدا، یکدفعه گفت: خانم! این چه کاری است میکنید؟ واسه چی میخواهید بروید چند تا استخوان ببینید؟! گفتم: آقا! این شهدا بهخاطر امنیت و آسایش من و شما رفتند و شهید شدند. از همسر، فرزند یک ساله و از همهچیزشان گذشتند. حالا ما از حضور در مراسم بزرگداشتشان دریغ کنیم؟... واقعیتش این است که علاوهبر علاقهای که به شهدا دارم، احساس وظیفه میکنم برای حضور در چنین مراسمی. این کمترین کاری است که برای ادامه راه شهدا میتوانم انجام دهم.»
اینجا میآیم تا آداب «همسر شهید بودن» را تمرین کنم!
مشغول صحبت هستیم که دستی از پشتسر، برچسب منقش به عکس یکی از شهدای مدافع حرم را بهعنوان هدیه تعارفمان میکند. سربرمیگردانم. دو دختر جوان خوشرو سلام میکنند. کنارمان مینشینند و خیلی زود صحبتمان گل میاندازد. «زهرا شوندی» که حسابی خوشحال است، میگوید: «برای اولین بار به مراسم وداع شهدا آمدهام. خیلی دوست داشتم بیایم. مراسم وداع با شهید مجید قربانخانی را که از دست دادم، خیلی خسرت خوردم. امروز به دوستم گفتم هرطور شده باید برویم.»
«باران عباسی» دنبال حرف دوستش را میگیرد و میگوید: «میدانید، یک حس صمیمیت خاصی با شهدای مدافع حرم داریم. شاید چون همدوره خودمان بودهاند، در همین روزگار نفس کشیدهاند و زندگی کردهاند. مخصوصاً آنهایی که همسنوسال خودمان هستند. من با خودم میگویم: ببین این شهید، همسن توست. وقتی او به این مقام رسیده، نشان میدهد تو هم اگر روی خودت کار میکردی میتوانستی به اینجا برسی...»
زهرا میرود سر اصل مطلب و میگوید دلشان میخواهد خودشان را شبیه شهدا کنند و به همین خاطر سعی میکنند هر کجا شهدا رفتهاند، بروند و هر کاری آنها کردهاند، تکرار کنند: «مثلاً از وقتی شنیدیم شهید هادی ذوالفقاری به یکی از پاساژهای حوالی انقلاب میرفته و هدایایی مثل سربند و چفیه و... برای مدافعان حرم سامرا میخریده و میبرده، ما هم همیشه به یاد این شهید به آن پاساژ میرویم و خریدهای فرهنگیمان را از آنجا میکنیم. اصلاً با یاد او وارد آن پاساژ میشویم و میگوییم: اینجا قدمگاه شهید ذوالفقاری است.»
باران اما غافلگیرم میکند وقتی بعد از ثانیههایی پر از تردید، رازش را برایم فاش میکند: «راستش، من در مرحله گفتوگو با یک فرد برای ازدواج هستم. ایشان مدافع حرم و خیلی عاشق شهادت است. به همین خاطر، حالا مدتی است با این نگاه به معراج شهدا میآیم و در مراسم وداع و تشییع شهدا شرکت میکنم که شاید بعدها خودم هم بهعنوان همسر شهید در اینجا بیایم. میخواهم با این فضا آشنا شوم، رفتار همسران شهدا را ببینم و از آنها یاد بگیرم تا اگر قسمت شد یک روز بهعنوان همسر شهید در این فضا حضور پیدا کنم، بهترین و شایستهترین رفتار را داشتهباشم.»
مهمان ویژه حاج حیدر، آخر مجلس رسید
میخواهم از حسینیه معراج شهدا خارج شوم که تازهواردی توجهم را جلب میکند؛ نه خودش بلکه چادر گُلگُلیاش! نزدیک که میروم و سلام که میکنم، هرچقدر تلاش کرده برای منظم کردن این حجاب جدید، خراب میشود و هم چادر گلگلی و هم شال خودش از سرش میافتد. میگویم: برای مراسم آمدهای؟ با لبخند سر تکان میدهد. میگویم: این چادر خوشگل را خودت همراه آوردهای یا...؟ میگوید: «نه. جلوی در، گفتند باید با چادر وارد شوم. آنها چادر را به من دادند.» میپرسم: «چطور شد امروز اینجا آمدی؟ قبلاً هم آمدهبودی؟» با لبخند شیرینی میگوید: «راستش من یک مشکلی دارم. یکی از دوستانم که در جریان بود، تماس گرفت و گفت: امروز یک شهید میآورند. برو مشکلت را به این شهید بگو.»
میگویم: پس فرصت را از دست نده. پیکر شهید در اتاق انتهای حسینیه است. تا کنار تابوت شهید همراهیاش میکنم. مینشیند و هرچند کوتاه اما حرف دلش را با حاج حیدر میگوید. حاجی انگار فقط منتظر آمدن این مهمان خاص بوده که هنوز به دقیقه نرسیده، عزم رفتن میکند. پیکر شهید را که از اتاق بیرون میبرند، با هم به حسینیه برمیگردیم. میگویم: دیر رسیدی اما بهموقع رسیدی... «مریم حسنلو» 19 ساله میگوید: «بله. راستش نمیخواستم بیایم. هم خسته بودم هم... اما جور شد و آمدم. من همیشه شهدا را دوست داشتهام و با آنها غریبه نیستم.»
میپرسم: حالا به شهید چه گفتی؟ لبخندبرلب میگوید: «فرصت که نشد زیاد صحبت کنم. از شهید کمک خواستم و فقط گفتم: خودت که همهچیز را میدانی...» میگویم: میدانی همه آنهایی که به اینجا میآیند، معتقدند خود شهید آنها را دعوت کرده؟ پس مطمئن باش تو هم دعوت شدهبودی که امروز پایت به اینجا باز شد. و شهدا هم از مهمانهایشان به بهترین شکل پذیرایی میکنند.» تا این را میشنود، گل از گلش میشکفد و میگوید: «چه خوب. خدا کند همینطور باشد.»