زمانی که داشتیم پیکر مهران را مهیا میکردیم، صوت اذان مهران از بلندگو پخش میشد. بچهها میگفتند خودش شهید شد اما هنوز صوت زیبای اذانش به گوشمان میرسد.
به گزارش خط هشت: گروهک تروریستی جیشالعدل یک گروه شبه نظامی تروریستی و تندروی سلفیمذهب است که با نظام جمهوری اسلامی ایران به مبارزه مسلحانه میپردازد. جیشالعدل پس از فروپاشی گروهک تروریستی جندالله اعلام موجودیت کرد.
گروهک تروریستی جیشالعدل یک گروه شبه نظامی تروریستی و تندروی سلفیمذهب است که با نظام جمهوری اسلامی ایران به مبارزه مسلحانه میپردازد. جیشالعدل پس از فروپاشی گروهک تروریستی جندالله اعلام موجودیت کرد. تروریستهای جیشالعدل با اهداف دروغین از جمله حمایت از مردم اهل تسنن بلوچستان دست به کشتار میزنند. در پی این مسئله علمای اهل تسنن نیز اعلام کردهاند: عوامل گروهک تروریستی جیشالعدل نه تنها اهل تسنن نیستند، بلکه مسلمان هم نیستند. از جمله جنایات تروریستی این گروهک به شهادت رساندن هشت مرزبان ایرانی و به آتش کشیدن پیکر بیجان آنها بود که در سال 1394 رقم خورد. شهید مهران اقرع یکی از شهدای این حادثه بود که با معرفی یکی از دوستان شهید با خانوادهاش ارتباط گرفتیم و این نوشتار ماحصل گفتوگوی ما با خانواده شهید است. گویی شهید مهران با پدرش همکار بودند؟ بله؛ همسرم و مهران با هم همکار بودند. زندگی نظامی سختیهای خودش را دارد. من و همسرم سال 1367 در روزهای پایانی جنگ با هم ازدواج کردیم و ماحصل زندگیمان سه فرزند شد. مسعود، مهران و مرجان. مهران متولد 18 خرداد سال 1371 بود. بعد از دیپلم وارد دانشگاه علوم انتظامی امین ناجا شد و بعد از اتمام درسش در سال 1393 به سیستان و بلوچستان رفت. چون میخواست ابتدای خدمتش را در مرز سپری کند. شما که تجربه زندگی با یک نظامی را داشتید، چطور رضایت دادید پسرتان همین شغل را انتخاب کند؟ مهران اصرار داشت که وارد ناجا شود. با توجه به سابقه خدمتی همسرم، هر دو فرزندمان مسعود و مهران میتوانستند معاف شوند اما مهران اجازه نداد که پدرش کارهایش را پیگیری کند. گفت من نظام را دوست دارم. خیلی دوست داشت که حتماً خدمت سربازیاش را انجام دهد. اما من از مهران خواستم که خوب فکرهایش را بکند. به شوخی به مهران گفتم شاید مانند پدرت خوششانس نباشی تا همسری گیرت بیاید که با همه شرایط یک فرد نظامی، رفت و آمدها، نبودنها و شهر به شهر گشتنها بسازد. گفت مامان مثل شما پیدا میشود. من شغل بابا را دوست دارم. همیشه با خنده میگفت مامان بگذار من بروم سیستان و بلوچستان ریگی را دستگیر کنم. میگفتم نگو من استرس میگیرم. میگفت عمر دست خداست، نگران نباش. مهران با فرهنگ ایثار و شهادت آشنا بود؟ مهران معتقد بود هر کسی شهادت میخواهد میتواند در دو جا برات شهادتش را بگیرد؛ یکی در مسجد جمکران و دیگری حرم امام رضا (ع). مهران من در هر شرایطی اهل نماز اول وقت بود. دائمالوضو بود. اصرار داشت که ما در هر شرایطی نمازمان را اول وقت بخوانیم. مهران یک بسیجی فعال بود. هم در محلی که زندگی میکردیم و هم در هیئتهای مذهبی که با آنها همکاری داشت فعالیت گستردهای در زمینه بسیج داشت. در اینجا میخواهم برایتان خاطرهای از مهران بگویم. سال چهارم دبیرستان بود. نیمه شعبان هر روز صبح غسل میکرد، وضو میگرفت و با دوچرخهاش مسیر طولانی از خانه تا مزار شهدا را رکاب میزد. تا عید فطر کارش همین بود. میرفت تا در کنار گلزار شهدای گمنام دعای عهد را بخواند. مریض هم شد. اما خیلی مصر بود که برود من هم گفتم برو مهران جان، امام زمان (عج) ما غریباند. من نیت کرده بودم که شماها سرباز امام زمان (عج) باشید. پس مهران یک بسیجی بود؟ بله دقیقاً. من همیشه میگویم و گفتهام پسرهایم قبل از هر چیزی بسیجی هستند و این از همه چیز برایم مهمتر است. من قبل از اینکه به همه بگویم مهران افسر است، میگویم مهران یک بسیجی افسر است. یا وقتی میخواهم بگویم مسعود مهندس است ابتدا میگویم مسعود یک بسیجی مهندس است. من افتخار میکنم که بچهها بسیجی هستند. همه آنها را نذر خانم حضرت زهرا (س) کردهام. افتخار میکنم بچههایم از بسیجیان مخلص هستند. مهران چطور به شهادت رسید؟ تقریباً هفت هشت ماهی میشد که به سیستان و بلوچستان رفته بود. از آنجا خیلی برایم تعریف میکرد. میگفت همه چیز آرام است و جای نگرانی نیست. میگفت مادر در اینجا آدم به خدا نزدیکتر میشود. با این تفاسیر مطمئن میشدم که آنجا آرام است و نباید نگران شوم. هر بار که با من تماس میگرفت، میگفت مادر برایم دعا کنید. همیشه همین را میخواست. میگفتم انشاءالله خدا درست میکند. آخرین بار به من گفت: «مامان خیلی برای من دعا کن.» گفتم: «چی شده؟ مشکل کاری داری؟» گفت: «یک چیزی است فقط دعا کنید.» من هم گفتم: «تو که به من نمیگویی اما هر چه از خدا میخواهی به تو بدهد.» دوستانش میگویند قرار بود بروند و گشتی بزنند. مهران رفت وضو گرفت. زمانی که وضو میگرفت ذکر شهادتین را زمزمه میکرد. خودش داوطلبانه همراه نیروهایش رفته بود. مهران به یکی از دوستانش به نام عباس که تنها چند روز از خدمتش مانده بود میگوید عباس اگر میخواهی همراه ما بیا. عباس میگوید در این مدتی که اینجا بودم هیچ اتفاقی نیفتاد امروز میآیم ببینم چه میشود. بچهها در 17 فروردین ماه سال 1394 در منطقه مرزی به همراه همرزمانشان با عوامل گروهک تروریستی جیشالعدل که از داخل پاکستان وارد مرزهای ایران شده بودند، درگیر میشوند و مهران و همرزمانش به شهادت میرسند. وقتی جنگ باشد آدم خودش را منتظر شنیدن هر خبری میکند. اما مهران در شرایطی شهید شد که کمتر احتمالش میرفت؛ چطور با این قضیه رو به رو شدید؟ خبر شهادت مهران را ابتدا به پسرم مسعود داده بودند. وقتی مسعود به خانه آمد، دیدم چشمهایش قرمز است. گفتم: «چرا آنقدر با لپ تاپ کار میکنی؟ چشمهایت اذیت شدهاند.» خودم هم همیشه اخبار را پیگیری میکردم. چند ساعت پیش از آمدن مسعود زیرنویس شبکه 6 را خواندم که نوشت: امروز در یک حادثه تروریستی چند مرزبان ایرانی در نگور به شهادت رسیدند. با خودم گفتم خدا لعنت کند این تروریستها را که بچههای ما را شهید میکنند. آنقدر مهران از آرام بودن اوضاع محل خدمتش گفته بود که اصلاً گمان نمیبردم این اتفاق برای مهران افتاده باشد. مسعود نتوانست خبر شهادت برادرش را به ما بدهد. فردا صبحش که شوهرخواهرم آمد خانه ما، به من گفت میخواهم چیزی به شما بگویم. اما باید مثل همیشه خیلی خوب و منطقی برخورد کنید. ایشان گفت: «در درگیری دیروز مهران از ناحیه چشم و پا دچار مجروحیت شده است.» با شنیدن این خبر، پاهایم سست شد، نشستم و گفتم مگر میشود چشم آسیب دیده و مهران زنده مانده باشد. خودم آرام آرام به پدرش موضوع را گفتم. خیلی خونسرد بودم. خدا کمک کرد. به شوهر خواهرم گفتم گروه خونی من O مثبت است. کم کم حاضر شویم و برویم شاید کسی نباشد که به پسرم خون بدهد. لباس میپوشیدم که برویم که دیدم خواهرها و بستگانم یکی بعد از دیگری به خانه ما میآیند، بعد از طرف اداره همسرم آمدند و خبر شهادت را دادند. من مات مانده بودم و سجده شکر کردم. مهران به خواستهای که همیشه برای اجابتش از من میخواست دعا کنم رسیده بود. شهادت فرزند سخت است؛ چطور توانستید در برابر شنیدن خبر شهادتش اینقدر قوی برخورد کنید؟ دو شب قبل از شهادت مهران داشتم قرآن میخواندم. به این معنا در قرآن رسیدم که فرمودند: ما شما را با مال و جان و فرزندانتان امتحان میکنیم. رفتم پیش مسعود و معنای این آیه قرآن را برایش خواندم و گفتم: «تاب ندارم که خدا من را با جان شما امتحان کند.» مسعود گفت: «مادر جان خدا بارها شما را آزمایش کرده است.» گفتم «با هر چه آزمایش کند من با این مورد نمیتوانم کنار بیایم.» مسعود گفت: «خدا خودش میداند که چه کند. شما بسپار به خدا.» گریه کردم و گفتم: «من این را نمیتوانم تحمل کنم.» همان شب در نماز شب به خدا گفتم هر کاری میخواهی کن، من تسلیم امر تو هستم، نمیخواهم پیش خانم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بیآبرو شوم. اگر مهران غیر از شهادت از من جدا میشد، نمیتوانستم تحمل کنم. خود خدا کمک کرد و آرامش عجیبی در مراسم مهران داشتم، آنقدر که خواهرهایم میگفتند ما خجالت میکشیدیم پیش تو گریه و زاری کنیم. گفتم خدا در سوره بقره فرموده است: هر کسی در راه خدا از جان و مالش بگذرد خدا جای آن نفر را در خانه پر میکند و من این را با حضور مهران درکنارم حس میکنم. وقتی میخواستم درباره شهید مهران اقرع تحقیق کنم به یک عکس رسیدم که پر از حرف است. شما و تصویر کوچکی از پسرتان در آن عکس بودید. خاطره آن عکس هیچ گاه از ذهنم دور نمیشود. آن عکس هدیه مهران بود. مراسمی به مناسبت شهدای ترور در تهران برگزار شد که من و پدر مهران هم در آن دعوت شدیم. به ما گفته بودند که قاب عکس شهیدتان را همراتان بیاورید. ما هم بردیم. اما به دلیل حضور مسئولان اجازه ندادند وسیلهای همراه خودمان ببریم. من و پدرش قاب عکس مهران را داخل ماشین گذاشتیم. کمی بعد متوجه شدم خانوادهها عکس بچهها را از داخل قاب بیرون آوردهاند و فقط عکس شهیدشان را با خود حمل میکنند. به پدرش گفتم شما بروید قاب عکس را با خود بیاورید تا عکس را برداریم. گفت نه من دیگر نمیتوانم به سمت ماشین برگردم. خیلی ناراحت شدم. اجازه نداد خودم هم بروم. بغض کردم. حس کردم مهران شانه به شانه من حرکت میکند. گفتم مهران جان فدایت شوم اخلاق پدرت را که میشناسی. اجازه نداد من این همه راه را برگردم. میخواستم عکست را بیاورم. انگار مهران گفت مادر هیچی نگو. بسپار به خودم. عکس با من! در سالن نشسته بودم و داشتم فیلم شهادت بچهها را میدیدم، خواستم اشکم را پاک کنم دستم را داخل کیفم بردم که متوجه شدم این عکس مهران در کیفم است. اصلاً نمیدانم کی و کجا آن را داخل کیفم گذاشتم. همان عکس را به دست گرفتم. گویی یک قوت قلبی برایم شد. عکاسی تصویر ما را برداشت و در رسانهها پخش شد. مهران وقتی گفت بسپار به من به قولش عمل کرد. شهدا زندهاند این را میتوان به خوبی از اتفاقهایی که در اطرافمان رخ میدهد بفهمیم. سخن پایانی. همیشه به بچهها میگفتم راضی نیستم اگر روزتان بدون خواندن زیارت عاشورا یا آیهالکرسی شب شود. مهران به همرزمانش گفته بود بچهها تا جوانیم و حالمان خوش است باید خدمت کنیم تا شهادت روزیمان شود. دوستانش میگفتند زمانی که داشتیم پیکر مهران را مهیا میکردیم، صوت اذان مهران از بلندگو پخش میشد. بچهها میگفتند خودش شهید شد اما هنوز صوت زیبای اذانش به گوشمان میرسد.