به گزارش خط هشت ، آشنایی و دوستی شما با شهید کلهر از کجا و چگونه آغاز شد؟
آشنایی من با شهید کلهر به اوایل تشکیل بسیج برمی گردد. آن روزها من حدود 13 سال سن داشتم. سال 1359 ، وارد بسیج کارکنان شدم.
تقریبا چند مرکز بسیج در کرج وجود داشت که محوریت داشتند مانند بسیج مساجد. بسیج کارکنان هم که یکی از جایگاه های تقریبا اصلی جمعیتی بچه های کرج بود و بیشترین شهدا را در بر گرفته است از چندین محله شکل گرفته بود. خود ما مثلا محلمان کارخانه قند نبود اما از محل دیگر به آنجا می رفتیم.
بدین جهت در بین فرماندهان سپاه کرج یا بزرگوارانی که بیشتر در جنگ حضور داشتند در آن محل رفت و آمد بیشتری داشتند.
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی من در مدرسه ملی درس می خواندم و اوضاع درسی ام هم خوب بود. در مباحث قرائت قرآن کریم هم در حد کشوری پیش رفته بودم. مقداری هم در حاشیه بحث مداحی حالا به سبک همان زمان، نوحه خوانی داشتم. از این جهت در سطح شهر کرج یک شناختی روی من بود. به همین دلیل بیشتر مراسماتی که در سطح کرج برگزار می شود من به اجرای برنامه می پرداختم. شهید کلهر هم در بعضی از این مراسم ها حضور داشتند و کم کم باب آشنایی ما ایجاد شد.
از طرفی هم شهید کلهر به جهت هیبت و ظاهر دارای قد و قواره بلندتری نسبت به دیگر فرماندهانی که در سپاه کرج حضور داشتند، او را جذاب تر کرده بود. البته قصد جسارت به دیگر دوستان را ندارم اما منظور این است که وقتی نام فرمانده برده می شود این تصویر در ذهن افراد ایجاد می شود که او باید یک شخصی با ظاهر متفاوت تر از بقیه به لحاظ جسمانی داشته باشد. هیکل و جسم شهید کلهر واقعا در این سطح بود و بیشتر جاذبه داشت. مسئله دیگر این است که شهید کلهر عادت داشت که به سمت دیگران برود.
یعنی الزامی نداشت که شما تلاش کنید تا به او نزدیک شوید؛ او آرزو شما را برآورده می کرد و شما را تحویل می گرفت. مثلا یک شوخی باهات می کرد و آن فاصله ای که به این صورت بین همه افراد وجود دارد را از میان می برد. از همان موقع همیشه سعی می کردیم که ما را به منطقه ببرند که نمی شد.
نبردن شما به منطقه علتی داشت؟
بستگی به دوطرف داشت. از طرفی سن و سال ما کم بود و بعد سماجت طرف مقابل هم بستگی داشت. افرادی که سماجت می کردند شاید موفق می شدند. از طرف دیگر حاج یدالله رعایت یکسری مسائل مانند خانواده ها، قد و هیکل ما را هم لحاظ می کرد.
پیش آمد که از شهید کلهر درخواست کنید تا شما را در اوایل جنگ تحمیلی به منطقه ببرند؟
همان روزها زیاد به ایشان می گفتم اما جواب حاجی این بود که می گفت: تو مال این حرفها نیستی. برو همان قرآن را بخوان. یا می گفت: برو تو نوحه و سرود بخوان.
یادم هست عملیات فتح المبین که در روزهای ابتدایی سال 61 انجام شد از طریق بسیج کرج به منطقه اعزام شدم. آن هم پنهانی که جلوی چشم حاج یدالله و دیگر فرماندهان نباشم. در اردوگاه مبارزان اهواز مستقر بودم که مرا نبینند. حالا در آن روزها میان دو حس قرار گرفته بودم. از یک طرف نباید جلوی چشم باشم؛ از طرفی هم دوست داشتم که حاج یدالله مرا ببیند که به منطقه آمده ام. اواسط عملیات بود که حاجی متوجه حضورم شد که اصلاً هیچ عکس العمل نسبت به من نشان نداد.
ارتباط شهید کلهر با نیروها به چه صورتی بود؟
نیروها با حاج یدالله ارتباط خیلی نزدیکی داشتند. حاجی خیلی تاثیر گذار بود. مثلا خبر شهادت نیروها در همان عملیات فتح المبین که در روزهای ابتدایی سال و ایام نوروز بود روحیه بچه ها را خراب کرده بود اما حضور حاج یدالله و نوع رفتارهایش برای نیروها قوت قلب شده بود. از طرف بسیج کارخانه قند هم جمعیت زیادی اعزام شده بودند. ما چند نفری بودیم که به خاطر سن و سال کم خود را گم و گور کردیم که زیاد به چشم نیاییم. من هم چون نوحه می خواندم، شاید یک جوری اصلاً نگاه به من فرق می کرد یا نظر این بود که حتی در منطقه باشم.
در میانه عملیات شما را شهید کلهر دید؟
بله. آن زمان به مستقیم در کنار شهید کلهر نبودم. اما بعد از عملیات دیگر به جهت اینکه این دیوار شکسته شده بود، راحت تر می توانستم تردد کنم. بعد از فتح خرمشهر من به کرج برگشتم. چون دوست داشتم این بار با اعزامی به منطقه بروم که شهید کلهر آن را فرماندهی می کند. اما مجددا موفق نشدم
حتی یکی دو عملیات بعدی هم موفق نشدم که مستقیم با شهید کلهر به منطقه بروم. شاید می خواست مرا امتحان کند. مثلاً وضعیت مرا با خانواده و با این حال با هم بسنجد که عشق علاقه من برای حضور در جبهه واقعاً هوسی نیست. ترس داشتم که مثلاً خیلی ما سوالات اینطوری کنیم. اما با این حال در اعزام ها به مناطق جنگی صورت می گرفت به صورت
مقطعی در جبهه حضور داشتم. تا بعد از عملیات والفجر یک. وقتی هم که حاجی به مرخصی می آمدند و من مطلع که می شدم دیگر او را رها نمی کردم. هر جا می رفت، همراه او بودم. وقتی به سپاه کرج می رفت، یا به هر خانه شهیدی که سرکشی می کرد شبانه روز با او بودم.
شهید کلهر به جهت هیبت و ظاهر دارای قد و قواره بلندتری نسبت به دیگر فرماندهانی که در سپاه کرج حضور داشتند، او را جذابتر کرده بود. البته قصد جسارت به دیگر دوستان را ندارم اما منظور این است که وقتی نام فرمانده برده می شود این تصویر در ذهن افراد ایجاد می شود که او باید یک شخصی با ظاهر متفاوت تر از بقیه به لحاظ جسمانی داشته باشد. هیکل و جسم شهید کلهر واقعا در این سطح بود و بیشتر جاذبه داشت.
شهید کلهر به جهت هیبت و ظاهر دارای قد و قواره بلندتری نسبت به دیگر فرماندهانی که در سپاه کرج حضور داشتند، او را جذابتر کرده بود. البته قصد جسارت به دیگر دوستان را ندارم اما منظور این است که وقتی نام فرمانده برده می شود این تصویر در ذهن افراد ایجاد می شود که او باید یک شخصی با ظاهر متفاوت تر از بقیه به لحاظ جسمانی داشته باشد. هیکل و جسم شهید کلهر واقعا در این سطح بود و بیشتر جاذبه داشت.
به منزل ایشان هم رفت و آمد داشتید؟
بله. در میان افرادی که کنار حاج یدالله حضور داشتند، بنده از همه بیشتر با حاجی رفت و آمد داشتم و نزدیک تر بودم.
از چه زمانی با شهید کلهر در منطقه حضور داشتید؟
تقریباً بعد از عملیات والفجریک، شهید کلهر به همراه شهید شرع پسند و چند نفر از دوستان به دلایلی از لشکر محمد رسول الله(ص) جدا شدند و به تیپ نبی اکرم رفتند. البته والفجر مقدماتی در لشکر بودند. شهید شرع پسند هم به جهت اینکه آقای ناصح که از قدیم در سپاه کرج حضور داشتند و از این نظر به او نزدیک بودند به تیپ نبی اکرم رفتند. البته یکسری از بچه های کرج هم در سر پل ذهاب و قصر شیرین حضور داشتند.
از اینجا به بعد من هم به تیپ نبی اکرم رفتم و آنجا در کنار حاج یدالله و دیگر دوستان مستقر شدم. در چند عملیات هم مثل عملیات والفجر 5 حضور داشتم. در همین مقاطعی که در حالت پدافندی قرار داشتیم، اگر لشکر یا تیپی در عملیاتی وارد عمل می شد و حالت آفندی داشت حاج یدالله و دیگر بچه ها در آن عملیات حضور پیدا می کردند. مثلا حاجی در عملیات والفجر چهار حضور داشت و بعد از عملیات مجددا به تیپ نبی اکرم برمی گشتم.
این حضور حاج یدالله تا خرداد یا تیر سال 64 ادامه داشت. اما چون در این زمان تیپ سیدالشهدا دچار مشکلاتی مدیریتی شده بود؛ حاج یدالله از تیپ نبی اکرم به آنجا رفت.
اوضاع تیپ سیدالشهدا به گونه ای شده بود که دیگر به آن ماموریتی داده نمی شد. به قول معروف تشکیلات تیپ تقریباً از هم پاشیده شده بود. برای بازبینی تیپ و تبدیل آن به لشگر و ساماندهی جدید نیاز بود که یک گروه جدیدی وارد تیپ سیدالشهدا بشوند تا دوباره از آن در عملیات ها حضور فعال داشته باشد.
این گروه فرماندهی جدید چون از زمان تشکیل تیپ المهدی با هم بودند هماهنگی های لازم را با هم داشتند و این خود یک گام بزرگ به جلو بود تا تیپ سیدالشهدا جان تازه ای بگیرد.
با این حال من در تیپ نبی اکرم ماندم. اما در لشگر سیدالشهدا رفت و آمد داشتم. به خصوص در زمان انجام عملیات ها به لشگر می رفتم و دوباره به تیپ نبی اکرم برمی گشتم.
نوع رابطه شما با شهید کلهر به چه گونه ای بود؟
رابطه من با حاج یدالله بسیار زیاد بود. به طوری که هر جا حاجی حضور داشت من هم قطعا حضور داشتم. حتی بین من و یکی از دوستانم که بعدها به شهادت رسیدند یک رقابت و مسابقه وجود داشت که کدام یک از ما دو نفر به حاج یدالله نزدیک تر است. ولی خب آن اصلاً با من قابل مقایسه نبود. او از خیلی جهات دوست داشتنی تر بود. با اینکه حاجی در آغوش من شهید شد و من در کنارش بودم و او نبود ولی وقتی که من آمدم و ماجرا را برایش تعریف کردم همان لحظه فهمیدم که کدام یک از ما به حاج یدالله نزدیکتریم. با اینکه من آنجا بودم و حتی با همان خمپاره که حاجی به شهادت رسید، زخمی شدم اما علی فردایش شهید شد. چون وقتی که داشت به خط مقدم می رفت به دیگر دوستانم گفتم که او دیگر برنخواهد گشت. تا این مقدار حاج یدالله بر ما تاثیر گذار بود. چون ما یک طوری بزرگ شده بودیم و یک طوری زندگی کرده بودیم که حاج یدالله برای ما همه چیز حساب می شد.
حاجی برادر، دوست و حتی جزو خانواده ما حساب می شد. ما احترام به حاجی را بیشتر از همه چیز رعایت می کردیم. این گونه یاد گرفته بودیم. مثلاً ما حرف بزرگ ترهای خانواده را گوش نمی کردیم، اما حرف حاج یدالله سمعا و طاعتا بود. مقابل خیلی از افراد می ایستادم اما یکبار مقابل حاجی نمی ایستادم. من پسر بزرگ خانواده بودم؛ پدرم توقع داشت حرفش او را گوش بدهم و به جبهه نروم اما خب من دلم در جای دیگر بود.
نزدیک های عملیات والفجر 4، خیلی وقت بود که به خانه برنگشته بودم. برای خانواده این کار خیلی غیرمنتظره بود. حالا برای دوری من یک عادت هایی کرده بودند اما نه تا این مقدار. می دانستند که من با حاج یدالله هستم. چون آن روزها من شاید 13 الی 14 ساله بودم. خب در عملیات والفجر 4 من به لشگر 27 محمد رسول الله(ص) رفته بودند و خانواده از ماجرا اطلاعی نداشت. به همین دلیل وقتی به دنبال من به پادگان ابوذر، مقر تیپ نبی اکرم رفته بودند نتوانستند مرا پیدا کنند. من هم هفت ماه که به خانه نرفته بودم حتی بین دو عملیات تماس تلفنی هم با خانه نگرفته بودم. آن روزها هم بازار شایعات داغ بود. به این صورت فکر کنم از طریق شهید کیان پور فهمیدم که پدرم برای دیدن من به منطقه آمده است. حاج یدالله وقتی از ماجرا مطلع شد کلی مرا دعوا کرد که چرا اینقدر بی نظمی هستی؟ از این تیپ به آن لشکر می روی. یک مرتبه گم و گور می شوی. در عملیات حضور داشتی و همه تو را دیدن اما یکدفعه هیچ کس اطلاع دقیقی از تو ندارد. آن وقت فکر می کنند که برایت اتفاقی افتاده است.
حالا هیچ چیز هم به من نمی توانست بگوید، چون در خط بودم که وقتی آمدم متوجه شدم که بابام پیش حاجی رفته است. شهید کلهر جلوی پدرم منو دعوا کردند و همان تشرهای همیشگی را زد.
حاج یدالله اهل تنبیه کردن هم بود؟
کلاً دو بار از حاج یدالله من سیلی خورده ام. هیچ وقت هم این موضوع یادم نمی رود. البته این سیلی ها هم برای تربیت بود و کاملاً جنبه تربیتی داشت. دو مرتبه هم به این دلیل بود که مرا با آدم های مختلف و گروه های مختلف دیده بود. مانند پدری که فرزندش را با یکسری از افرادی که در شان او نیستند دیده باشد و ناراحتی کند؛ حاج یدالله همان گونه بود. البته جلوی آن افراد مرا تنبیه نکرد. ولی مرا آن سمت برد و به صورتم سیلی زد. یک بار این اتفاق در سپاه کرج بود و مرتبه دوم زمانی
که در منطقه بودم. من با افرادی می گشتم که حاجی نمی پسندید. یا آن افراد را می شناخت و من شناختی نسبت به آنها نداشتم.
اما با این حال هیچ ناراحتی از دست حاجی پیدا نکردم. این هم به خاطر شدت علاقه ای بود که به حاجی داشتم. حالا شاید بهمان
یک جوری برمی خورد چون که سخت بود.
ولی اولاً جلو کسی سیلی نزد. البته در حالت شوخی بعضی مواقع ما را می زد. حاجی یک روش خاصی داشت. اکثر بچه ها هم این اخلاق حاجی دستشان آمده بود. به همین دلیل یک جوری از دم دست حاج یدالله فرار می کردند. مثلاً دوست داشتم پیشانی حاجی را ببوسم. این خودش یک قصه ای شده بود. چون هر کسی نمی توانست و زورش نمی رسید گردن حاجی را بگیرد و پایین بیاورد تا پیشانی او را ببوسد. برای ما آرزو شده بود که بتوانیم پشت سر حاج یدالله نماز جماعت بخوانیم. در نمازخانه آنقدر نزدیک دیوار می ایستاد که کسی نتواند پشت سرش نماز بخواند. که مدت باب شده بود که هر وقت یک نفر تا قامت نماز را می بست و نماز می خواند، سریع می دویدند و مهر می گذاشتند پشت سرش و نماز می خواندند.
حاجی خیلی از این کار اذیت و ناراحت می شد. بعد که نماز تمام می شد دو تلنگر با دست محکمش می زد. به همین دلیل وقتی بچه ها نماز را که می خواندند و تا سلام نماز را می دادند؛ زود فرار می کردند. حاج یدالله از یکسری کارها اجتناب داشت. حالا چند نمونه آن را گفتم و غیر از آن اهل عکس گرفتن آنچنانی نبود. یعنی یواشکی از او باید عکس می گرفتیم. مصاحبه که اصلا نمی کرد. سخنرانی رسمی هم انجام نمی داد. هر جا که قرار بود فرماندهان سخنرانی کنند؛ حاج یدالله، آقای فضلی را جلو می فرستاد. با اینکه البته حاج یدالله هفت سال از علی فضلی بزرگ تر بود.
زمانی که حاج یدالله در تیپ المهدی حضور داشتند شما کنارشان بودید؟
تا بعد از فتح خرمشهر من هم در تیپ المهدی بودم. که برای عملیات رمضان دیگر در آن تیپ نبودم. در تیپ 27 محمد رسول الله(ص) هم حضور داشتم. اما روز قبل از آغاز عملیات کربلای 5؛ صبح زود تیپ نبی اکرم را ترک کردم و به سمت مقر لشگر سیدالشهدا رفتم.
وقتی آنجا رسیدم؛ حاجی بیمار شده بود. مشکل شان چه بود؟
از زمانی که حاجی در عملیات والفجر هشت زخمی شده بود و دستش و کلیه اش دچار مشکل شده بود؛ کلاً سیستم بدنش بهم ریخته بود.
در بیمارستان هم ابتدا خودم بالا سرش بودم. حاجی یکی دو ماه بیمارستان نجمیه بود. بدنش خیلی ضعیف شده بود. سیستم داخلی بدنش کاملا بهم ریخته بود. با کوچکترین چیزی مسموم می شد، عفونت به بدنش به راحتی وارد می شد. بدنش خیلی سریع تحت تاثیر قرار می گرفت. آن روز هم مسمومیت غذایی گرفته بود و زیر سرم بود. تصاویری از آن روز باقی مانده است. اما با این حال مقداری که احساس کرد حالش بهتر شد، به خط مقدم رفت.
با یکدیگر سراغ آقای رنجی که در خط بودند، رفتیم. بیشتر نگران این بودم که حال حاج یدالله خوب نیست.
اگر اجازه بدهید مقداری عقب تر برگردیم. یعنی زمانی که حاج یدالله به تیپ نبی اکرم پیوستند. به نظر شما دلیل این کار چه بود؟
زمانی که حاج یدالله و شهید شرع پسند به تیپ نبی اکرم رفتند بخش عمده ای از رزمندگان کرجی در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) حضور داشتند. که اکثر آنها در تیپ سلمان فارسی مستقر بودند (یکی از تیپ های مطرح لشگر 27 محمد رسول الله). قبل از آن هم در تیپ المهدی حضور داشتند. این سوال شما در میان بچه های جبهه رفته هم مطرح بود که چرا این دوستان به غرب و تیپ نبی اکرم رفتند. و چرا اصلاً پخش و پلا شدند؟ یک سری جواب این سوال را داشتند؛ یک سری هم جوابش را نداشتند. مثلا برای خودم سوال بود اما جواب آن را هیچ وقت آن زمان پیدا نکردم. به خاطر اینکه سنم به این حرف ها نمی رسید و قدرت تشخیص نداشتم. اما برای دانستن علت آن خیلی کنجکاو بودم. حتی بعدها هم که به تیپ نبی اکرم رفتم خیلی به دنبال جواب این سوال بودم. این را هم می دانستیم که اگر در مورد علت این کار هم از حاج یدالله سوال بپرسیم هیچ جوابی نخواهیم گرفت. از طرفی هم منطقه ای که نبی اکرم حضور داشت کاملا یک منطقه پدافندی بود و به هیچ وجه از نظر روحی با دوستان و بچه هایی که همراه حاج یدالله بودند کاملا مغایرت داشت.
چون منطقه زیر نظر نبی اکرم غرب کشور بود که محدوده اش گیلانغرب تا سرپل ذهاب و ارتفاعات بمو بود. حتی بعد از عملیات بازی دراز دیگر آنجا عملیاتی انجام نشد وکاملا جبهه پدافندی بود. اتفاق خاص و برنامه ای هم نداشتند. اما چون سردار ناصح فرمانده تیپ بود و حاج یدالله و دوستانشان به او نزدیک بودن به آنجا رفتند. بعد که آنجا رفتیم، در این زمینه سوال می کردم اما جواب نمی گرفتم.
البته به گونه ای فهمیدیم که در ادامه مباحثی که از تیپ المهدی داشتند و در لشکر هم 27 محمد رسول الله(ص) هم ادامه پیدا کرد کار به اینجا کشیده شد. هر کسی یک طرف بر اساس تکلیفی که بهش شده بود در جنگ حضور پیدا می کردند. اما روحیات عملیاتی که داشتند نمی گذاشت که بیکار بمانند. در آن تیپ هم برنامه ریزی کردند که نبی اکرم را برای خود بچه های باختران درست کنند. چون بالاخره آقای کلهر و شرع پسند سابقه ای این کار داشتند که تیپ عملیاتی درست کنند و برای این کار برنامه داشتند. چون هدف این بود که کرمانشاه و باختران یک تیپ عملیاتی داشته باشد. این یکسری حُسن هایی داشت و یکسری ایراداتی.
حُسنش این بود که بالاخره در آن منطقه هم یک تیپ عملیاتی ایجاد می شد. از طرف دیگر محلی ها خیلی خوش شان نمی آمد این بود که افراد غریبه در آنجا حضور داشته باشند.
این دوستان در بحث عملیات های مختلف از زمانی که از تیپ المهدی صورت گرفته بود با هم همراه بودند. در عملیات های زیادی حضور داشتند. آن هم در سطح بالای فرماندهی کار را انجام داده بودند. مانند فرمانده و یا قائم مقام لشگر و تیپ مسئولیت داشتند. در بعضی از عملیات ها هم پیرامون نوع عملیات، مکان عملیات، زمان عملیات، نحوه انجام عملیات حرف برای گفتن داشتند اما هیچ گاه در مقابل فرماندهان بالا دستی خود نایستادند. یعنی بحث اطاعت پذیری را کاملا رعایت می کردند.
از طرفی هم این گونه اخلاقی نداشتند؛ که چون فرمانده از بقیه نیروها بالاتر هستند اما دوست داشتند که حرف های آنها پذیرشی داشته باشد. چون افرادی مانند شهید کلهر روحیاتشان این گونه بود که همراهی با نیروهای پایین دستی و نیروهای بسیج برایشان خیلی تاثیر گذار بود. اما بعضی از فرماندهان هم اینگونه نبودند. فرماندهانی داشتیم که شاید کمترین زمان را در خط مقدم به سر می برد.
اما فرماندهانی هم داشتیم مانند مرتضی قربانی که آنها معروف بودند که برای دیدن آنها باید به خط مقدم بروید. یا مثلاً در میان نیروها باید آنها را دید. وقت شان را بیشتر با بچه های بسیج می گذراندند. این نزدیکی با نیروها و این احساس با هم بودن طوری با روحیان آنها گره خورده بود که برایشان مهم بود که در کدام منطقه عملیات کنند. اعتراض داشتند که چرا در فلان مکان؛ یا چرا در فلان زمان؛ چرا با این استعداد نیرو؛ چرا با این امکانات و... .
این بحث ها را یکسری افراد برنمی تابیدند.
همین افرادی که به شکل های مختلف در حال حاضر در مورد قطعنامه صحبت می کنند. یا مثلا تعداد شهدایی که در عملیات ها داده می شد در روحیه نیروهایی که در رده های پایین تاثیر می گذاشت. خب این مسائل در این بحث های فرمانده را حس می کردیم. برای آن مسئله بود که کجا و چه وقت عملیات می شود. مثلا در بحث عملیات رمضان بحث های زیادی انجام شد. فردی مانند شهید کلهر این مسائل واقعا برایش مهم بود.
برای آنها خیلی مسئله بود و بحث و سوال داشتند. یکسری هم که در بالاتر حضور داشتند، لزومی نمی دیدند که به چنین سوالاتی پاسخ بدهند. مثلاً می گفتند شما در حدی که به شما گفته می شود، تکلیف دارید. اینها هم تکلیف را انجام می دادند. به همین دلیل گفتند که چرا در این منطقه کار کنیم؟ به تیپ نبی اکرم می رویم و تکلیف مان را انجام می دهیم.
به همین دلیل منطقه و یگان خود را تغییر می دادند و به جای دیگر می رفتند. اما یکسری دیگر بودند که وقتی اعتراض داشتند؛ کلاً جبهه را ترک می کردند. کسی مثل حاج یدالله به هیچ وجه اینگونه نبود که بخواهند ضدیت این مدلی داشته باشند؛ اما لزومی نمی دیدند که در آن منطقه هم باشند. حاجی تا زمان شهادتش این مسائل را با خودش همراه داشت.
چون می دانم که خیلی اذیت می شد و خیلی به او فشار می آمد.
حاجی این روحیه را داشت که وقتی می دید دوستانی که از ابتدا آغاز کارش در انقلاب و سپاه با او همراه و دوست بودند، حالا به جایی رسیده که تعداد آن کم و کمتر می شود.
یعنی دوستانش به شهادت می رسند و او هنوز در قید حیات است. این مسئله برای حاجی آنقدر اذیت کننده بود که دیگر تنها مثلاً یک نفر مانده بود و آن هم حسین میررضی است.
حالا همه دنیای رفاقت حاجی در این یک نفر باقی مانده بود. وقتی او هم شهید شد؛ حاج یدالله دیگر آن آدم طبیعی و معمولی چند سال پیش نبود. (آقای میررضی سه الی چهار روز زودتر از حاج یدالله به شهادت رسیده بود) یادم هست در روز آخری که با هم بودیم؛ زیر آتش دشمن دست حاجی را می کشیدم، گریه می کردم، فریاد می زدم که بیا از این منطقه برویم. او را می کشیدم چون یک دستش کار نمی کرد و از نظر جسمی ضعیف شده بود. یا باید هلش می دادم، یا باید می کشیدم. بعضی جاها کناری پرتم می کرد کنار. برایش سخت بود که از دوستانش جا مانده است.
یک وقت خط می رفتیم و موقع برگشت، من برای خودم وظیفه می دانستم که هر جور شده حاج یدالله را سالم برگردانم. حالا نحوه شهادتش هم چهار پنج بار به خط رفتیم و برگشتیم.
پس علت رفتن حاج یدالله به تیپ نبی اکرم همین مسئله بود. حاجی نمی توانست این وضع را تحمل کند به همین دلیل به آنجا رفتند و تیپ را تشکیل دادند. عملیات والفجر 5 را در محور چنگوله برنامه ریزی کردند که در آن هم حاج مهدی شرع پسند به شهادت رسیدند.
همان موقع که نبی اکرم بودند؟
بله. یک عملیات آنجا انجام شد که محوریتش دست همین جمع بود. فکر کنم در دی ماه سال 62 بود.
عملیات خیبر چه کارکردید؟
عملیات خیبر به همراه حاج یدالله در عملیات حضور داشتیم. اما دیگر نه به عنوان فرمانده تیپ و یا لشگر. بلکه به عنوان نیروی آزاد به جاهای مختلف سر می زدیم. بعد از اتمام آن عملیات هم مجددا یه تیپ نبی اکرم برگشتیم. سال 63 را بیشتر در همان محور چنگوله پدافندی داشتیم. عقبه هم در پادگان مستقر بود. در این مدت هم یکسری از افراد حاضر در تیپ نبی اکرم که اکثرا هم بومی بودند جو سازی می کردند. به همین دلیل حاج یدالله خیلی اذیت می شد. چون حاجی به نبی اکرم آمده بود تا از اینگونه صحبت ها به دور باشد. از طرف هم با شهادت مهدی شرع پسند اوضاع روحی حاجی بهم ریخته بود. توقعاتی شاید از سردار ناصح داشت که برآورده نشده بود. یادم هست یک روز که داشتیم از منطقه برمی گشتیم، مطلع شد که در کرمانشاه جلساتی برگزار شده است. ویا حرف هایی می شنید که اذیتش می کرد. نیتش هم این بود که به این صحبت ها دامن نزد. حرف اصلی این بود؛ کرمانشاه می گفت چون نیروهای تیپ نبی اکرم از طریق ما تامین می شود، پس کادر فرماندهی آن را هم باید تعیین کنیم.
اینگونه بحث ها باعث شده بود عرصه برای حاج یدالله تنگ شود. همیشه می خواست به یک جایی فرار کند و برود که راحت باشد.
یعنی یک جوری بود که دیگر نحوه رفتنش بر روی کار کردنش داشت تاثیر می گذاشت.
منظورتان از این حرف چیست؟
یعنی حاج یدالله از اینکه نمی توانست شهید بشود، کلافه شده بود. عرصه بهش تنگ شده بود. شما حساب کنید خیلی از دوستانش که شهید شدند در همین عملیات ها به شهادت می رسیدند. عملیات هایی که هر شش ماه و یا هر سه ماه انجام می شد. حاجی همه را از دست داده بود. خودش هم از نظر سنی و هم از لحاظ مدیریتی بزرگ تر از رفقای شهیدش بود. به همین دلیل جا ماندن از رفقایش برایش خیلی سخت بود. خیلی از افرادی که فرمانده لشگر می شدند؛ همین جوری مراتب رو طی می کردند اما حاجی در همان حالت سال 60 باقی مانده بود. البته این موضوع برایش خیلی اهمیت داشت. خیلی از کسانی که کارشان را از فرماندهی گردانی شروع کرده بودند و به فرمانده تیپ و لشگر رسیده بودند و به قول معروف یک روز نیروهای زیر دست حاج یدالله بودند، آنها هم شهید شده بودند.
این تنگی عرصه روحی از یک طرف و بوجود آمدن مسائل کاری و حاشیه ای در تیپ نبی اکرم باعث ایجاد مشکلات زیادی برای حاجی شده بود و خیلی اذیت می شد. آدم به آن بزرگی، هیبت و ابهت نمی توانست کاری بکند و تمام این مشکلات را در خودش فرو می برد.
مثلا یادم هست در آن روزهای آخر من برای انجام کاری به باختران رفته بودم. از آنجا به حاجی زنگ زدم. او در ستاد تیپ واقع در پادگان ابوذر بود. حاجی به من گفت: لازمنیست که پادگان برگردی. خودم ساکت را برایت می آورم. تو فقط برو بلیط بگیر. گفتم: بلیط چی؟ گفت: سه عدد بلیط برای خودت، علی و من. گفتم: آقا بلیط برای چی؟ گفت: همین که بهت می گم؛ گوش کن. گفتم: چشم. جرات نمی کردم چیزی بگویم. رفتیم بلیط هم گیرم نیامد. بلیط تو بوفه گیرم آمد. حاجی به من گفته بود که وقتی بلیط ها را گرفتم به سپاه بروم. به آنجا رفتم و جریان را از علی پرسیدم. او هم گفت: هیچ سوالی نپرس. حالا او می دانست که چه خبر است و تنها من خبر نداشتم.
از کرمانشاه به کجا رفتید؟
به کرج آمدیم. من یک هفته ای ماندم. بعد که دوباره به منطقه برگشتم؛ فهمیدم که حاج یدالله به لشگر سیدالشهدا رفته است. آن زمان لشگر اوضاع خوبی نداشت. حاج علی فضلی هم فرمانده لشگر شده بود. قرار شده بود که دوباره بچه های کرج یکجا جمع بشوند و سپاه کرج، پشتیبانی لشگر سیدالشهدا را انجام دهد.
این دوستان در بحث عملیات های مختلف از زمانی که از تیپ المهدی صورت گرفته بود با هم همراه بودند. در عملیات های زیادی حضور داشتند. آن هم در سطح بالای فرماندهی کار را انجام داده بودند. مانند فرمانده و یا قائم مقام لشگر و تیپ مسئولیت داشتند. در بعضی از عملیات ها هم پیرامون نوع عملیات، مکان عملیات، زمان عملیات، نحوه انجام عملیات حرف برای گفتن داشتند اما هیچ گاه در مقابل فرماندهان بالا دستی خود نایستادند. یعنی بحث اطاعت پذیری را کاملا رعایت می کردند.
این دوستان در بحث عملیات های مختلف از زمانی که از تیپ المهدی صورت گرفته بود با هم همراه بودند. در عملیات های زیادی حضور داشتند. آن هم در سطح بالای فرماندهی کار را انجام داده بودند. مانند فرمانده و یا قائم مقام لشگر و تیپ مسئولیت داشتند. در بعضی از عملیات ها هم پیرامون نوع عملیات، مکان عملیات، زمان عملیات، نحوه انجام عملیات حرف برای گفتن داشتند اما هیچ گاه در مقابل فرماندهان بالا دستی خود نایستادند. یعنی بحث اطاعت پذیری را کاملا رعایت می کردند.