: به گزارش هشت ، صبح روز یکشنبه نهم بهمن ۱۳۶۱، گروهی از فرماندهان جنگ به ملاقات امام خمینی (ره) رفته بودند که خبر تلخ و جانسوزی به جماران رسید: «نابغه جنگ «حسن باقری شهید شد
آن روز، روز تلخی برای فرماندهان بود. محسن رضایی گفت: «انگار انفجاری در مغزم شکل گرفت.» او با نگرانی از آینده جنگ گفت: «احساس کردم یکی از بازوهایم را از دست دادم؛ حالا چطور میخواهیم جنگ را ادامه دهیم؟» شهید مهدی زین الدین گفت: «خبر مثل کوهی روی سرمان خراب شد.»
ادامه جنگ زیر سوال بود که حالا دیگر حسن نداریم، فرمانده قرارگاه کربلا نداریم، چطور میخواهیم جنگ را ادامه دهیم؟ حاج قاسم سلیمانی گفت: «در طول جنگ هیچ روزی برای بچههای جبهه به اندازه شهادت حسن باقری سنگین نبود؛ شهادت او برای جنگ ضایعهای بود که تا پایان جنگ جبران نشد.»
متن بالا برگرفته شده از کتاب «ملاقات در فکه» است. «سعید علامیان» در این کتاب ابعاد جدیدی از زندگی شهید حسن باقری از زبان همرزمان، دوستان و خانواده وی بیان کرده است. در ادامه بخشی از این کتاب که متعلق به بیانات همسر شهید باقری است، را میخوانید:
همسر و شریک زندگیاش شاید بیش از هر کس دیگر آمادگی شهادت را در او دیده بود. خانم پروین داعی پور یک سال و چند ماه با غلامحسین زندگی مشترک داشت؛ هر چند که جنگ بر زندگی آنها سایه انداخته بود. او در دو سه ماه آخر به روشنی متوجه تغییر در رفتار غلامحسین نسبت به پدر و مادر شد.
مادرش را به دوری عادت میداد
«هر وقت مادرشان زنگ میزد، ایشان در اولین فرصت تماس میگرفت؛ اما این اواخر زنگ نمیزد. گاه دو سه بار میگفتم که مامان زنگ زده، ولی زنگ نمیزد. یک ماه مانده، یک بار به او گفتم: چرا به مامان زنگ نمیزنی؟ نگران است، میخواهد صدایت را بشنود. گفت: باید عادت کند.
شاید بعد از پنج شش بار زنگ میزد. نسبت به مادر شروع به فاصله گرفتن و نسبت به بابا شروع به نزدیک شدن کرد. از زمانی، پدر را همراه خودش میبرد. تا بابا میگفت: بیایم؟ میگفت: بیا حاجی. از آن زمان، همه جا کنار دستش بود. بابا از سر محبت بلند میشد چای میداد. توی خانه هم همین کار را میکرد؛ تا میدید ماها نشستیم، میرفت آشپزخانه، چیزی میآورد. در مواقع مختلف میدیدم دست پدر را میبوسد. احساسم این است که غلامحسین بعد از اینکه خودش پدر شد، بیشتر به پدرش نزدیک شد.
گاهی من و غلامحسین حرفی نمیزدیم، ولی میدانستیم توی فکرمان چه میگذرد. گاه همزمان یک چیز به ذهنمان میآمد. خیلی اصرار داشتم که از ایشان صاحب فرزند شوم، چون ته ذهنم میدانستم در معرض رفتن است، نمیخواستم برود و دستم خالی باشد. ایشان هم مایل نبود فرزندی بیاید، چون به ذهنش این بود که در معرض رفتن است و اگر میخواهد برود چیزی روی دستم نماند. هر دو نمیتوانستیم این موضوع را به هم بگوییم. به او میگفتم خوب است یک بچه باشد. ایشان میگفت: نه، چه اصراری است؟ هیچ کدام به صراحت حرفمان را نمیگفتیم. از اول با هم توافق کرده بودیم که هروقت اختلافی بینمان پیش آمد، قرآن بینمان حکم کند. وقتی به جایی نرسیدیم، "گفتم: خب، بیا به قرآن مراجعه کنیم."
ایشان از آقای موسوی جزائری خواست استخاره کنند. بعد، زنگ زد که استخاره خوب آمده. خیلی خوشحال شدم. گفت: میدانی چه آیهای آمده؟ آیه اعطای موسی به مادر موسی.
آیه و سوره را گفت. دویدم قرآن را آوردم. خیلی ذوق کردم. آیه آمده بود که ما به مادر موسی، موسی را دادیم که غم را از دلش بزداییم، و این پاداش مصلحین است؛ همین اتفاق افتاد. نرگس چهارماهه بود که رفت. قبل از تولد در مورد اسم بچه تصمیم گرفتیم. گفتیم اگر پسر باشد موسی، اگر دختر باشد، ایشان، چون امام زمان (عج) را خیلی دوست داشت. گفت: سوسن. چون در اول انقلاب، این اسم یادآور خوانندهای به این نام بود، گفتم نه. گفت: پس نرگس»
خانم داعی پور به عنوان مسئول بسیج خواهران و غلامحسین در پایگاه گلف و قرارگاههای نصر و کربلا و خاتم الانبیاء (ص) به شدت درگیر امور جنگ بودند، اما همان فرصتهای اندک انباشته از زندگی بود:
«نسبت به وظایفش توجه داشت. مرد بسیار مهربانی بود. ممکن بود ۱۰ روز نیاید و وقتی میآمد گاه پنج شش کیلو وزن کم میکرد، ولی با اینکه از وجودش خستگی، در حد خستگی رو به مرگ، میبارید، مع الوصف اصلا انگار نه انگار؛ شوخی میکرد، دلجویی میکرد، عین یک دختر مینشست میپرسید تعریف کن ببینم چه کار کردی؟ به کتابهایش خیلی علاقه داشت. هروقت میرفت با خودش کتاب میبرد. آخرین کتابی که قبل از شهادتش میخواند ارشاد شیخ مفید بود، که در مورد وقایع مربوط به ائمه است. وقتی شهید شد، یکی از چیزهایی که به من دادند همین کتاب بود. جوری رفتار میکرد که یادم میرفت ده روز است ندیدمش و آماده بودم ده روز دیگر نبینمش.»
شهادت را از امام رضا (ع) خواسته بود
غلامحسین چند روز پیش از شهادتش سفری یک روزه به مشهد رفت. او در این سفر شهادت را از امام رضا (ع) خواسته بود؛ خواستنی که از اجابت آن مطمئن بود، و همسرش این اطمینان را در درخشش چشمهای غلامحسین دید:
«تمام چیزی که از او داشتم یک حلقه بود؛ آن را خیلی دوست داشتم. سفری به مشهد رفته بود. داشتم بچه را تعویض میکردم، خواستم دستم را بشویم، یکباره حلقه از انگشتم در آمد توی کاسه روشویی افتاد؛ در پوش و زانویی نداشت، حلقه رفت. حالم بد شد. گفتم اتفاقی افتاده. پریشان بودم. تا اینکه شب آمد. نرگس روی پایم بود. کنارم نشست. به او گفتم: امروز خیلی احساس وحشت کردم، چه کار کردی؟ گفت: یعنی چی؟ گفتم: نمیدانم، کاری کردی؟ اتفاقی افتاد؟
برایم قصه مشهد را تعریف کرد. چند بار دیگر از شهادت حرف زده بود. این بار ریختم بههم. اشکم در آمد. سعی نکرد آرامم کند. در چشمش چنان برقی دیدم که هیچ وقت یادم نمیرود. واقعا چشمش درخشید. وقتی گفت: دعا کردم و جوابم را گرفتم، تمام شعف را در چشمهایش دیدم. احساس کردم تمام شد، او کار خودش را کرده بود. دانستم از دست رفتن حلقه هم زمان با وقتی بوده که به ضریح چسبیده بوده. انگار رفتن حلقه همین پیام را داشت. بعد از عملیات فتح المبین عملیاتها سخت بود، بچهها شهید میشدند. او آدم لطیفی بود. یک وقتهایی فکر میکنم او چطور میتوانست این لطافت کنترل کند، در بیت المقدس آن طور محکم بایستد که تعدادی باید کشته شوند، چون اگر عقب بیایند تعداد زیادتری کشته خواهند شد؛ این حرف خیلی عقلانی است. برایش سخت بود که در تصادف یا بستر بمیرد. تصادف طریق القدس برایش تلخ بود.»
برای شهادت رزمندگان گریه میکرد
فقط همسرش میتوانست در خلوت خانه، شاهد رنجهای غلامحسین به خاطر شهادت بسیجیها و همرزمانش باشد، تا آنجا که به رغم مرامش، اشکهایش را از همسرش پنهان نکند، بی پروا، های های گریه کند و از خدا بخواهد که او را هم به همرزمان شهیدش برساند.
«بعد از پدر شدنش، دو بار پیش من گفت: اگر روز قیامت بچههای شهدا جلوی مرا بگیرند که تو چه کاره بودی که پدر ما شهید شد، چه جوابی دارم؟ دلداریاش میدادم که تو به وظیفه عمل میکنی. در جایی که شهادت را سعادت میدانست، برایش خیلی سخت بود که خودش فرمانده باشد، ببیند بچههای زیر دستش بروند، او بماند و نظارهگر باشد و رنج مسئولیت شهادتها را به لحاظ دنیوی تحمل کند. او این آینده را میدید. او تا آنجا را میدید که روزی جنگ تمام میشود و روزی پسر فلانی بیاید بگوید پدر من همرزم شما بود. این مسئله برایش سنگین بود و اشکش را در میآورد.
وسط یکی از عملیاتها، چند ساعتی به خانه آمد. حالش خیلی بد بود. گویا یکی دو تا عکس خیلی تلخ دیده بود. برایم توصیف کرد که: امروز عکسی از یک دشت دیدم که بچههای ما مثل گل روی زمین افتاده بودند گفت: این من هستم که نقشه عملیات را میکشم، ابن من هستم که فرمان عملیات میدهم، چه کسی میتواند به من اطمینان بدهد که مسئولیت کشته شدن این بچهها، این سربازهای امام زمان (عج) متوجه من نیست؟
بعد، به شدت گریه کرد و گفت: اگر روز قیامت فقط بچه یکی از آنها جلویم را بگیرد که تو آنجا چه کاره بودی که پدر من شهید شد؟ جواب بچهها را چه بدهم؟
این تنها موردی بود که پیش من گریه کرد و با صراحت گفت: از خدا بخواه من هم نمانم.
آن شب احساس کردم که او جزء فرماندهانی است که نمیتواند بدون سربازهایش بماند، و اگر روزی جنگ تمام شود، مرگ تک تک بچهها آزارش خواهد داد. تازه آن یک عملیات محدود بود، مسلما در طراحی عملیات بزرگی مثل بیت المقدس در برابر هر خطایی که از طرف فرماندهی صورت میگرفت و تک تک شهدایش احساس مسئولیت میکرد. من رنجی را که او میکشید احساس میکردم و از آن موقع میل به شهادت در او جدیتر شد.»
منبع: دفاع پرس