به گزارش خط هشت ، جواد ترقی اوغاز متولد ۲۱ دی ماه سال ۷۴ در روستای تازه اوغاز شهرستان شیروان بود. از آن دست جوانهای خستگیناپذیری که همه آرمانش این بود از اسلام و امنیت کشور دفاع کند. از این رو برای دست یافتن به این آرزو راهی خدمت سربازی شد. جواد در شب ۲۱ ماه رمضان برای خواهرش پیام فرستاد و از او خواست وقتی که نذری شب ۲۱ ماه مبارک رمضان را آماده میکنند، او را هم دعا کنند. در ادامه پیامش نوشته بود: «دعا کنید امام زمان (ع) شهادتنامه من را امضا کند.»
دعایی که خیلی زود مستجاب شد و تنها چند روز پس از آن پیکر خونیاش روی دست مردم تشییع شد. شهید جواد ترقیاوغاز در ۵ تیر ۱۳۹۵ در پیشین سیستان و بلوچستان در درگیری با اشرار در سن ۲۱ سالگی به شهادت رسید. متن پیش رو واگویههای خواهر این شهید است.
لباس عید
اوضاع زندگی سخت میگذشت. دستمان تنگ بود. جواد شرایط خانواده را خوب میفهمید. هیچوقت طلب پول نمیکرد که پدر کارگرش شرمنده شود. در دوران سربازی کار میکرد تا از پس هزینههایش بربیاید. ایام مرخصی در پادگان میماند که برای هزینه رفتوآمدش به ما فشار نیاید. یک بار قبل از عید با پسانداز و به سختی برایش لباس عید خریدیم. جواد گفت: «من این لباس رو نمیپوشم آبجی.» گفتم: «چرا؟ تو که لباس عید نداری!» سرش را انداخت پایین و گفت: «پسر همسایه نه بابا داره، نه لباس عید. من چطور این لباس را بپوشم؟»
دعای ۲۱ ماه رمضان
آرزویش شهادت بود. در اعماق قلبش آن را پرورش داده بود. وگرنه یک جوان ۲۰ساله، هزار برنامه و هدف برای آینده دارد. در سر جواد، اما فکر دیگری نمیچرخید. تنها پسر خانواده و عزیزکرده بود، اما سربازیاش را با رضایت رفت. شب ۲۱ ماه رمضان بود که برایم پیامک فرستاد. آن روز ما مشغول پختن نذری بودیم. دیدم نوشته است: «آبجی، نذری که میپزی برای من هم دعا کن.» به دلم اضطراب افتاد. پرسیدم: «چی شده جواد؟ برای چی دعا کنم؟» انگار جوابش را از قبل میدانستم. جواد نوشت: «دعا کن امامزمان (ع) شهادتنامه من را امضا کند.» یقین داشتم که آرزویش همین است وگرنه چند روز بعد پیکر خونیاش را روی دستها تشییع نمیکردند! برادرم ۵ تیر ۱۳۹۵ در پیشین سیستان و بلوچستان با اشرار درگیر شد و به شهادت رسید. آن روز به جای یکی از دوستانش به مأموریت رفته بود و همان مأموریت، او را در سن ۲۱ سالگی به وصال محبوب رساند.

اوضاع زندگی سخت میگذشت. دستمان تنگ بود. جواد شرایط خانواده را خوب میفهمید. هیچوقت طلب پول نمیکرد که پدر کارگرش شرمنده شود. در دوران سربازی کار میکرد تا از پس هزینههایش بربیاید. ایام مرخصی در پادگان میماند که برای هزینه رفتوآمدش به ما فشار نیاید. یک بار قبل از عید با پسانداز و به سختی برایش لباس عید خریدیم. جواد گفت: «من این لباس رو نمیپوشم آبجی.» گفتم: «چرا؟ تو که لباس عید نداری!» سرش را انداخت پایین و گفت: «پسر همسایه نه بابا داره، نه لباس عید. من چطور این لباس را بپوشم؟»
دعای ۲۱ ماه رمضان
آرزویش شهادت بود. در اعماق قلبش آن را پرورش داده بود. وگرنه یک جوان ۲۰ساله، هزار برنامه و هدف برای آینده دارد. در سر جواد، اما فکر دیگری نمیچرخید. تنها پسر خانواده و عزیزکرده بود، اما سربازیاش را با رضایت رفت. شب ۲۱ ماه رمضان بود که برایم پیامک فرستاد. آن روز ما مشغول پختن نذری بودیم. دیدم نوشته است: «آبجی، نذری که میپزی برای من هم دعا کن.» به دلم اضطراب افتاد. پرسیدم: «چی شده جواد؟ برای چی دعا کنم؟» انگار جوابش را از قبل میدانستم. جواد نوشت: «دعا کن امامزمان (ع) شهادتنامه من را امضا کند.» یقین داشتم که آرزویش همین است وگرنه چند روز بعد پیکر خونیاش را روی دستها تشییع نمیکردند! برادرم ۵ تیر ۱۳۹۵ در پیشین سیستان و بلوچستان با اشرار درگیر شد و به شهادت رسید. آن روز به جای یکی از دوستانش به مأموریت رفته بود و همان مأموریت، او را در سن ۲۱ سالگی به وصال محبوب رساند.