به گزارش خط هششت، خاندان «باغبانی» نامی آشنا برای اهالی ایثار و شهادت است؛ چرا که همهی مردان خانوادهی باغبانی، اهل دلاند و مطیع امر رهبر؛ پدر جانبازشان چندسالی است که به یاران شهیدش پیوسته، خود حاج مصطفی، جانبازی نخاعی است و دو برادرش هم جانبازند و نامشان در کارنامهی رشادت این خانوادهی ارزشی به ثبت رسیده است.
مصطفی بانی و بنیانگذار هیئت عشاقالعباس(ع) است و ارادت قلبیاش به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) باعث شده که منزل مسکونیاش را بهصورت حسینیه، وقف هیئت عشاق العباس برای عزاداری جانبازان، ایثارگران و دیگر اقشار کرده است که خود این حسینیه و هیئت، مکانی برای دیگر کارهای خیرخواهانهی این جانباز خیر میباشد؛ چنانکه مدتی مکانی برای یاریرساندن به خانوادهی رزمندگان تیپ فاطمیون ساکن ایران بوده است.
جانباز مصطفی باغبانی متولد 1342 است. او علاوه بر داشتن کارشناسی نظامی، کارشناس حقوق نیز میباشد و قبل از جانباز شدن در حوزهی علمیه مشغول به تحصیل بوده و از محضر آیتالله مجتهدی کسب فیض کرده است.
ماجرای مجروحیت این جانبازفداکار نیز بسی شنیدنی است که تاکنون نزدیک به 30 عمل جراحی روی بدنش صورت گرفته است. وی دچار چسبندگی نخاع است و زمانی که درد به سراغش میآید، گویی برقی به قدرت 420 ولت بر بدنش وارد میشود؛ و این درد آنقدر آزاردهنده است که ناگهان از حال میرود و برای خلاصی از این درد، بالاجبار داروهای مسکن بسیار قوی مصرف میکند تا بلکه اندکی دردهایش فروکش کند. او با وجود این شرایطی که دارد بمب روحیه و بسیار فعال و پرتلاش، به رتق و فتق امور خود و دیگران می پردازد.
با این مقدمه به سراغ این جانباز ارزشی عاشق ولایت می رویم و به تناسب حال و هوای این روزهای محرم و ایام سوگواری اباعبداللهالحسین(ع)، گفت و گویی با ایشان داریم که خواندن آن خالی از لطف نیست.
لطفا کمی از دوران کودکی خود برایمان بگویید.
- بنده در یکی از محلههای جنوب شهر یعنی میدان خراسان و تیردوقلو به دنیا آمدم. درسال 1356 در آن جو نامناسب، با روحانی پیشنماز مسجد محل، حجت الاسلام علمالهدی (نمایندهی ولی فقیه در استان خراسان رضوی و امام جمعهی فعلی مشهد مقدس) آشنا شدم. با تشریح اهداف انقلاب توسط ایشان، تکثیر اعلامیهها و توزیع آنها، کمکم زمزمههای انقلاب به گوش میرسید که ما هم به موج مردم پیوستیم و با تسخیر کلانتری محله، پس از پیروزی انقلاب به کمیته پیوستیم و حاج آقا علمالهدی هم رییس کمیتهی منطقه10 بودند و ما هم درکنار ایشان بودیم.
چطور شد که به جبهه اعزام شدید؟
- بنده به همراه مرتضی رضایی، سلیمانی، شهید حسن لاجوردی، شهید قاسم بالابلند، شهید هادی قنبری و شهید رضا قنبری، در تیم حفاظت آقای علمالهدی بودیم. هر زمانی که خبردار میشدیم عملیاتی در پیش است، به نوبت و گاهاً هم از هم سبقت میگرفتیم و به جبهه میرفتیم و معمولا مجروح هم میشدیم. من جزو نیروهای رسمی کمیته بودم؛ بنابر این برای اعزام به جبهه باید اجازه میگرفتم. به کمیته برگشتم تا از آقای صالحی خوانساری اجازه بگیرم که به جبهه اعزام شوم که ایشان اجازه ندادند. من آنقدر درب خانهشان نشستم تا بالاخره با دوماه مرخصی بدون حقوق من موافقت کردند. در چهل و هشتمین روز اعزام بود که مجروح شدم.
نخاعی شدنتان چگونه اتفاق افتاد؟
- صبح روز دوم عملیات والفجر 8 ، حدود ساعت 1-2 نصف شب بود. روز قبل از آن در روز 22 بهمن، حضرت آقا که آن زمان رییس جمهور بودند در میدان آزادی خطبه نماز جمعه را که خواندند فرموند که ما «فاو» را ثبت میکنیم. شهید دستواره به من فرمودند خطبههای آقا را گوش کردی؟ گفتم بله. گفتند: شب احتمال دارد ما خاکریز ثبت را بزنیم. شب شد و قرار شد یک گروه تخریبچی بیایند مینهای یک قسمتی را خنثی کنند و لودرها هم راه را باز کنند. کارها که انجام شد به ما گفتند شاید دشمن طوری بیاید که این مینها را از زیر خارج کند. یک دستگاهی هست بهنام «اژدرمنگال»(که هم اکنون نیز سلاح ارتش آمریکاست که شبیه لولهی جاروبرقی است) لولههایی به طول یک و نیم متر درون همدیگر قرار میگیرند. حدود 50 متر میشود و یک چاشنی به آن میزنند که منفجر میشود و به قاعدهی 5/3 متر درعرض و 4 متر در عمق خاکبرداری میکند. یعنی قدرت تخریبی آن خیلی زیاد است. من به شهید یزدان که مسوول کار بود گفتم شاید دشمن یک تک بزند و نیروهایش را از خاکریز عبور دهد؛ آنوقت چه کنیم.
قرار شد یک عده جلوتر چالههایی را حفر کنیم که اگر زمانی تانکها آمدند از روی ما عبور کنند، ما از پشت آنها را بزنیم. این کارها را که انجام دادیم، حدود ساعت 6 صبح بود که نمازم را خواندم و رفتم درون سنگری که آخر آن کمی بالاتر از سطح قرار داشت؛ از نظر استراتژیکی هم جای مناسبی بود. حدود دو شب بود که اصلا نخوابیده بودم. سرم را که گذاشتم خوابم برد – البته جا دارد اینجا خاطرهای را تعریف کنم؛ من در منطقهی مهران که بودم، یک شب باران بارید. یکی از بچهها به نام خسروجردی که نوجوانی تقریبا 14 ساله بود، سردش بود و مشغول نگهبانی بود. او را به داخل سنگر فرستادم و خودم نگهبانی دادم. سنگری داشتیم که حدود 10 متر طول و عرض آن5/2 و ارتقاع ان 170- 180 میشد و حدود یک متر هم که گونی میگذاشتند. این بود که اگر کسی میخواست درون سنگر بیاید، باید کمی خم میشد. آمدم سنگر، دیدم که خیلی سردش است و میلرزد. پتوی خودم را روی او انداختم و بخاری را کنارش گذاشتم و باز هم دیدم سردش است. از پشت با همان پتوها بغلش کردم که کمی گرم شود و خودم سرم را به پشتش گذاشتم که خوابم برد؛ که یک لحظه حضرت ولی عصر(عج) را دیدم که وارد سنگر شدند.
همه بلند شدیم. ایشان آمدند و پیشانی یکی از بچهها را بوسیدند، دست روی قلب یکی گذاشتند و به نوعی هر کسی را مورد تفقد قرار دادند؛ به خسروجردی که رسیدند، دست روی انگشت پایش کشیدند. به من که رسیدند گفتند: شما چه میخواهی؟ گفتم هرچی عشق شماست! گفتند: آن را که ما میدهیم؛ اما شما چه میخواهید؟ گفتم این جمال و زیبایی صورت را از من بگیرید - البته این هم خود حکایتی دارد. آقای مهدوی کنی هر زمان من را میدیدند، دستی به صورتم میکشیدند. خب آن زمان جوانان همه در تزکیهی نفس بودند – برای همین من به آقا عرض کردم دوست دارم جمال مرا بگیرید! – من که از خستگی خوابم برده بود یک مرتبه چیزی به سر من اصابت کرد. راکتی به سنگر ما خورد و ترکش آن صورتم را از هم پاشانید. من همان لحظه یاد خواب و صحبتهای آقا امام زمان(عج) افتادم.
دستم را درون صورتم کردم و غرقابه خونی که در گلویم جمع شده بود بیرون کشیدم. ناگهام چشمانم باز شد. یک جوان در بهداری داشتیم که دوید و صورت مرا جمع کرد و پدی روی آن گذاشت و بست. بعد با بیسیم اطلاع داد که برادر باغبانی مجروح شده؛ اما آنها گفتند راهی ندارد جز این که خودش را - که فاصله 50 متری با خاکریز داشتیم- برساند و از آنجا با برانکارد به بیمارستان برسانیم. البته تیراندازی ادامه داشت. من که کونگفوکار بودم و بدن قوی داشتم. تا 50 متر دویدم. کمی که دویدم یک خمپاره هم به شکمم اصابت کرد و رودههایم هم بیرون ریخت. خودم را به برانکارد رساندم و دمر روی آن خوابیدم. بچهها که آمدند برانکارد را بلند کنند و درون آمبولانس بگذارند عراقیها رگبار بستند. نفر عقبی به زمین افتاد و نفر جلویی، حمید داوودآبادی بود که او هم مرا رها کرد و پشت سنگر رفت. ناگهان تیری به کمرم اصابت کرد. حمید یکی را صدا میکند که برانکارد مرا به کنار جاده برسانند. آمبولانسی میآید مرا منتقل کند؛ که ناگهان خمپارهای به آن اصابت میکند و آتش میگیرد؛ که قستی از بدنم هم میسوزد. مرا با آمبولانس بعدی به بیمارستان شهید بقایی منتقل میکنند. در بیمارستان شهید بقایی کمی رسیدگی شدیم. البته در پایگاه یکم شکاری که برای پاکسازی به آنجا رفته بودیم یک دست لباس عراقی نو آنجا بود که آن را پوشیدم. در زمان مجروحیت هم همان لباسها تنم بود. در بیمارستان فکر کردند من عراقی هستم. من با همان حال گفتم عراقی باباته! بعد لباسهای مرا از تنم بیرون آوردند و ملافهای رویم انداختند و مرا با برانکارد سوار قایق کردند؛ همینکه قایق حرکت کرد، خمپارهای جلوی قایق خورد و برانکارد به بیرون از قایق و درون آب پرتاب شد. من از قایق به درون آب پرتاب شدم؛ بهطوری که رودههایم بیرون بود و روی آب شناور بود و پد پانسمانی هم که روی صورتم بود، بیرون آمده بود. خلاصه چندنفری درون آب پریدند و مرا با سختی، از آب بیرون آوردند. در بیمارستان شهید بقایی ظاهرا میگویند امیدی نیست و او را به سردخانه منتقل کنید. ساعت 5 بعداز ظهر، یکی از پزشکان بهطور اتفاقی از یکی از سربازها میپرسد مجروحی که صبح آورده بودید کجاست، میخواهم او را ببینم. وقتی به سردخانه میآید میبیند من هنوز زندهام و نفس میکشم.
جرقهی ایجاد هییت عشاق العباس(ع) از کجا در ذهن شما زده شد؟
- سال 1370 تنها تولدهای آقا قمربنیهاشم (ع)، امام حسین(ع) و امام زمان(عج) را جشن مختصری میگرفتند. یک بار که شب میلاد آقا ابوالفضل(ع) در حرم حضرت امام رضا(ع) بودم، موقع برگشت، جمعیت حرم را که شمردم 16نفر بودند. برای من بسیار مهم بود که چرا باید تولد حضرت قمربنیهاشم(ع) اینقدر غریبانه برگزار شود. سال 77 هیئت را تشکیل دادیم؛ بعد اعلام کردند برای هیئت باید کارت هم داشته باشیم؛ بنابراین ازلشکر کارت گرفتیم. اولین شهید هم شهید احمدفاریاب بود. هیئت گردان شهادت را هم درکنار آن ایجاد کردیم. از آن زمان به بعد سعی کردیم که این میلاد را باشکوه بیشتری برگزار کنیم.
باتوجه به این نکته که حسینیهی عشاقالعباس(ع) در منطقهی ارامنهنشین قرار دارد، عکسالعمل گروه اقلیت مذهبی نسبت به این هیئت چگونه بوده است؟
- بنده که از سال 1370 بهتنهایی برای آقا قمربنیهاشم(ع) مراسم میگرفتم و از سال 1377 به همراه دو نفر از جانبازان این مراسم مولودی را داشتیم؛ در آن مراسم آقای سازور مداحی میکرد و من جلوی در ایستاده بودم؛ دیدم یک مرد قوی بنیه با سبیلهای چخماقی آمد و از بچهها سوال کرد صاحب اینجا کیست؟ گفتم اینجا صاحب ندارد؛ نوکر دارد! گفت: همان! مسوول اینجا کیست؟ بچهها مرا نشان دادند. گفت: عباس فقط مال شما نیست؛ مال ما هم هست. دیدم چهارتا کاسهی بزرگ کاکائو آورده. ما هم کاسههای کاکائو را به مداح دادیم و او آنها را بین حاضرین پخش کرد و گفتم: شما دست پر آمدید، با دست پر هم برمیگردید. دو سه روز بعد ماشین من که خراب بود، برای تعمیر به یک مکانیکی برده بودم. روزی که میخواستم آن را از تعمیرگاه بگیرم، یکی از بچهها را فرستادم. صاحب مکانیکی ماشین را تحویل نداده بود و گفته بود خودش بیاید. من با عصبانیت رفتم که ماشین را تحویل بگیرم. گفت: شلوغ نکن. این داستان دیشب که اتفاق افتاده ماجرایش چیست؟ شما ما را نجس میدانید؟ گفتم نه. شما هم صاحب کتاب هستید و.... بعد از آن در مراسمهای ما تعدادی از ارامنه هم حضور داشتند. یک فرد ارمنی به نام «گرگین» بود که بعد از من همه کارهی هیئت بود. حتی ماشین مرا که تعمیر میکردند ریالی نمیگرفتند.
نکته جالبی که در این چندساله در این هیئت میبینید بیان کنید.
- ابتدا این که تمامی خادمان این هییت، عاشق جانباز و ویلچر هستند. زمانی که یک جانباز با ویلچر وارد میشود، همه کارهایشان را رها میکنند تا به ایشان خدمت کنند. بعد هم شفا یافتن بچههای مریض همین همسایههای ارامنه که با آوردن فرزندان خود و تبرکشان به پارچههای سیاه، شفای فرزندانشان را از حضرت ابوالضلالعباس(ع) میگیرند، بهترین اتفاقاتی است که در هیئت حضرت ابوالفضل (ع) داریم.
توصیه شما به دیگر جانبازان چیست؟
- جانبازی و ویلچرنشینی یک ابهت الهی است که خداوند ارزانی ما داشته است. پس باید از آن با تزکیه و ممارست محافظت کنیم؛ تا پس از شهادت، در دنیای آخرت بتوانیم دیگران را هم شفاعت کنیم.
به کوشش صنوبر محمدی
منبع: فاشنیوز