گفت‌و‌گو با همسر شهید غلامرضا رضایی که در ۴ خرداد ۶۷ به شهادت رسید‌

می‌گفت خدایا مرا به عنوان شهید بپذیر!

سه شنبه, 06 تیر 1402 10:25 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

صدیقه جعفری همسر شهید غلامرضا رضایی و خواهر شهیدان رشید و مجید جعفری است. دو برادری که در عملیات‌های بیت‌المقدس و بدر به شهادت رسیده‌اند. غلامرضا می‌ترسید از قافله شهدا جا بماند که نماند. اصرار پدرش برای ماندن در پشت جبهه هم فایده نداشت. آنقدر خوب زندگی کرد که خدا او را هم برگزید. او تمام لحظات زندگی خودش را برای کسب رضای خداوند تنظیم کرده بود تا اینکه در چهارمین روز از خرداد ماه سال ۱۳۶۷ شهادت نصیبش شد. روایت‌های صدیقه جعفری همسر شهید را پیش‌رو دارید.

سخت‌کوش و یاور پدر بود
به گزارش خط هشت، غلامرضا متولد سال ۱۳۳۹ روستای سرخده در شرق مازندران در خانواده‌ای مذهبی و کم درآمد بود. آن‌ها در تابستان و زمستان به ییلاق و قشلاق کوچ می‌کردند. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی غلامرضا در روستای دینه‌سر به پایان رسید. خانواده‌اش بعد از آن در سال ۵۳ به خاطر مسائل مالی از مازندران به تهران نقل مکان کردند. غلامرضا هم برای چرخش چرخ زندگی و کمک به پدر مشغول به کار شد. ابتدا به مغازه لنت فروشی رفت. سخت کوش بود تا قدری از بار و فشار مالی خانواده بکاهد. با این حال درس را هم رها نکرد و در کنار کار روزانه، شب‌ها را به تحصیل مشغول بود. سال ۵۵ از تهران به سمنان آمد، کارگری در ساختمان را شروع کرد. با شروع فصل زمستان با تهیه چرخ دستی اقدام به فروش نفت سهمیه‌ای کرد تا کمک حال پدرش باشد. چند سالی هم در کارخانه ریسندگی سمنان مشغول شد و سرانجام در مغازه تعمیرات رادیو و ضبط به شاگردی پرداخت که شغل و حرفه آینده او هم شد و در تعمیر رادیو و تلویزیون حرفه‌ایی شد.

فعال در تظاهرات و فعالیت‌ها علیه رژیم ستم‌شاهی
غلامرضا روشنگری در مخالفت با رژیم ستم‌شاهی را از خانواده شروع کرد. شب‌ها نوار سخنرانی حضرت امام را به خانه می‌آورد و گوش می‌کرد و برای اهل خانه از حضرت امام و مبارزه با ظلم و ستم دوران می‌گفت. همیشه پای ثابت تظاهرات علیه رژیم فاسد شاه بود که چند بار او و دوستانش را دستگیر و به بازداشتگاه برده بودند. ولی این تهدید‌ها و دستگیری‌ها مانع از فعالیت او نشد و حتی یکی از افرادی بود که مجسمه شاه را از میدان شهر سمنان به پایین کشیدند و عکس شاه را آتش زدند، هرگز ترس در دلش راه نداشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم عضو بسیج پایگاه شهید دستغیب محلات سمنان شد و زیر نظر شهید سید جلال‌کیاء شبانه‌روز خودش را وقف فعالیت در بسیج کرده بود.

مهری که به دل نشست
ما دو سال بعد از پیروزی انقلاب یعنی سال ۵۹ ازدواج کردیم، آن روز‌ها که پای غلامرضا به زندگی من باز شد را از یاد نمی‌برم. خانواده به من گفتند که امشب برایت خواستگار می‌آید. با تعجب گفتم چه کسی؟ گفتند غلامرضا، تعجب کردم، دلم نمی‌خواست که جواب بله به او بدهم. در آن زمان غلامرضا جوانی لاغر اندام با چهره‌ای نسبتاً تیره و مو‌های بلند بود، می‌دانستم جوان زحمت کشیده و رنج دیده‌ای است ولی در ابتدا نمی‌توانستم با این موضوع کنار بیایم. به قول معروف تا چشم باز کردم دیدم برای ما صیغه محرمیت خوانده‌اند و کنار سفره عقد در کنارش نشسته‌ام. دلم را به خدا سپردم و برای تشکیل یک زندگی خوش آماده شدم. خیلی سریع، مهرش به دلم نشست و از اینکه همسر غلامرضا شده‌ام راضی بودم. اوایل زندگی مشکلاتی داشتیم ولی بعد از شهادت برادرم رشید در سال ۶۰ که به شهرستان نکاء در مازندران رفتیم، زندگی‌ام بهتر شد و دوران خوشی را سپری می‌کردیم و او در حرفه تعمیرات رادیو و تلویزیون ادامه فعالیت داد.

خانه را ساخت و رفت
با پولی که از فروش زمین در سمنان به دست آورده بودیم، زمینی در همان شهرستان خریدیم تا خانه‌ای بسازیم. در ایام ساخت خانه هر روز بعد از نماز صبح و قبل از سپیده دم شروع به کار می‌کرد. تمامی مصالح ساختمان را آماده می‌کرد تا کارگران مشکلی نداشته باشند. حتی آبی را که برای کار ساخت و ساز لازم است را، چون در دسترس نبود از جوی آبی که دور از محل بود با بشکه می‌آورد. برای اینکه ساخت خانه زودتر تمام شود، به خودش خیلی سختی می‌داد و از مصارف غیر ضروری خانواده کاسته بود. هم کار ساخت و ساز خانه را انجام می‌داد هم در مغازه خودش کار می‌کرد. هفت یا هشت ماه بیشتر در آن خانه زندگی نکرد که به جبهه رفت.
از تعلقات دنیایی عبور کرد

علی فرزند اول‌مان در سرخده و دومین فرزندمان سجاد در نکاء به دنیا آمد و مریم را هم خدا در سمنان به ما داد، عاشق فرزندانش بود، علی و سجاد را از روی دوشش پایین نمی‌گذاشت، آنقدر به مریم علاقه داشت که می‌گفت دوست دارم هر چه زودتر مریم ازدواج کند و هفته به هفته به خانه‌اش بروم و دست پخت دخترم را بخورم و لذت ببرم. از بازی با بچه‌ها و بودن در کنارشان خسته نمی‌شد و هر کجا می‌رفت، آنان را با خود می‌برد. با این وجود و علاقه زیاد به بچه‌ها، باز هم از رفتن به جبهه دست برنداشت و چشم‌هایش را روی این تعلقات بست، تا مبادا مانع رفتنش شوند. او در تب وتاب اعزام به جبهه‌های نبرد و بی‌تاب رفتن بود. شهادت برادرم رشید در سال ۶۱ او را مصمم‌تر کرد. غلامرضا بار اول در سال ۶۲ به جبهه اعزام شد.

در اخلاق نمونه بود
خیلی به نماز اول وقت و به جماعت خواندن نماز اهمیت می‌داد. تأکید داشت که هیچ وقت نماز را فرادا نخوانید و نماز بر پایه جماعت است و این عمل باعث وحشت دشمنان می‌شود. به نماز جمعه علاقه زیادی داشت. خیلی ما را تشویق می‌کرد که در نماز جمعه شرکت کنیم. آنقدر به دید و بازدید علاقه نشان می‌داد که کمتر در خانه بودیم. همیشه به سراغ اقوام و فامیل می‌رفتیم. همیشه هم ما را با خودش می‌برد و تنها جایی نمی‌رفت. اگر هم در خانه کاری داشتم که نمی‌توانستم بروم، او بچه‌ها را سوار دوچرخه‌اش می‌کرد و با خود می‌برد. همه فامیل و نزدیکان هم به غلامرضا علاقه زیادی داشتند. بی‌آلایشی و سادگی او را دوست داشتند. می‌گفت دیگران هم باید به خانه ما رفت و آمد داشته باشند و صله رحم یکطرفه نباشد. ارادت زیادی به اهل‌بیت (ع) به ویژه به امام حسین (ع) داشت. به نماز و روزه خیلی اهمیت می‌داد. به بزرگ‌تر‌ها خصوصاً پدر و مادرش خیلی احترام می‌گذاشت و می‌گفت زحمات زیادی برای ما کشیدند تا ما را به اینجا رسانده‌اند. با همه خوش برخورد بود. هیچ وقت خنده از روی لب‌هاش پاک نمی‌شد. سعی می‌کرد که مشکلات را به سادگی از زندگی خودش و دیگران رفع کند. خلاصه الگوی خوبی برای ما در زندگی بود. اگر با کسی برای اولین بار برخورد می‌کرد طوری رفتار می‌کرد که انگار سال‌هاست آن فرد را می‌شناسد و خیلی زود جذب افراد می‌شد. خودش را از مردم دور نمی‌کرد.

شفاف مثل آیینه بود
وقتی شب‌ها از مغازه به خانه می‌آمد با اینکه خسته از کار روزانه بود ولی هیچ وقت به روی خودش نمی‌آورد و دستش پر میوه و لبش آکنده از خنده، با علی و سجاد بازی می‌کرد، هیچ وقت نمی‌گفت خسته‌ام و حوصله ندارم، با بچه‌ها بازی می‌کرد، وقتی هم که بازی با بچه‌ها تمام می‌شد می‌گفت آماده شوید که با هم برویم منزل همسایه‌ها. او عاشق صله رحم بود. خصوصیات اخلاقی خوبی داشت و بارزترین آن شوخ طبعی و مردمداری بود که زبان‌زد خاص و عام بود و همین دو ویژگی باعث شده بود که دیگران شیفته اخلاق غلامرضا شوند و ایشان هم از این موقعیت استفاده می‌کرد و موارد ضروری و لازم از امام و انقلاب را به دیگران منتقل می‌کرد. حتی بعد از انقلاب هم آنقدر روی بستگان و دوستان تأثیر گذاشته بود که همگان به تبعیت از او عضو بسیج شدند تا بیشتر در کنار او باشند و فعالیت‌های مذهبی و سیاسی را همراه او انجام دهند بسیار بذله‌گو و نکته سنج و اخلاقی بود و مشیء و مرام انسانی در او قوی بود و این ویژگی‌های منحصربه فردش همه را مجذوب و محبوب خودش می‌کرد. سینه‌ای داشت رئوف و خالی از حقد و کینه و شفاف مثل آیینه.

کمک به مشتریان کم درآمد و کار فی‌سبیل‌الله
غلامرضا یک نیروی فعال بسیجی بود و روحیه جهادی را تا آخر حفظ کرد. در کارش که تعمیر رادیو و ضبط و تلویزیون بود، خیلی مهارت داشت. حتی در این کار هم هوای مشتری‌های کم درآمد را داشت و به آن‌ها کمک می‌کرد. رادیو، ضبط و تلویزیون را که از طرف نهاد‌هایی مثل سپاه یا ادارات دیگر برای تعمیر می‌آوردند، می‌گفت، چون کمک به رزمندگان در جبهه است باید فی‌سبیل‌الله و رایگان تعمیر کرد.

پخت نان برای رزمندگان
دایی غلامرضا، آقای احمدعلی جعغری تعریف می‌کرد که عملیات رمضان در پیش بود و ما باید نان برای رزمندگان می‌پختیم و به رزمندگان می‌رساندیم، در همین ایام غلامرضا به منزل ما آمد، وقتی دید که نان برای جبهه پخت می‌کنیم با آن روحیه بسیجی، لباس مهمانی را درآورد و تا صبح به ما کمک کرد و مشغول پخت نان شد. به ما گفت حال که سعادت نصیب‌مان نشد که به جبهه برویم، در پشت جبهه وظیفه خودمان را باید انجام بدهیم، به فرموده حضرت امام مهم نیست که در کجا هستیم، همه وظیفه داریم دست به دست هم دهیم و پرچم اسلام را سرافراز نگه داریم.

بوسه‌های پدرانه
همانطور که گفتم احترام زیادی برای پدرو مادرش قائل بود، پدرش می‌گفت آخرین باری که غلامرضا را دیدم خیلی روحیه‌اش عوض شده بود. آمد از من اجازه بگیرد تا به جبهه برود، به او گفتم نرو و بمان، خانواده‌ات تنها هستند، بچه‌هایت دارند بزرگ می‌شوند، دو تا از برادرخانم‌هایت شهید شدند کافی است، تو دیگر نرو، دیدم سرش را پایین انداخت و گفت این‌ها برای من دلیل نمی‌شود، خانواده را می‌سپارم به خدا و خدا خودش از آن‌ها نگهداری می‌کند، اگه ما دو تا شهید دادیم، آن‌ها راه خودشان را رفتند که راه حق بود. من هم باید ادامه دهنده راه‌شان باشم. گفتم اگر می‌خواهی بروی پس بگذار دست‌هایت را ببوسم. دیدم با بغض گفت مگر می‌خواهی پیش خدا شرمنده‌ام کنی و روز قیامت به عذاب خدا گرفتار شوم، کجا دیدی پدر دست فرزند را ببوسد؟!

رفت و استخوان‌هایش بعد از ۷ سال برگشت
زمانی که می‌خواست به جبهه برود، عمه رحیمه که خود سه نوه یتیمش را سرپرستی می‌کرد، جلوی غلامرضا را گرفت و گفت کجا می‌روی! زن و بچه‌هایت را رها کردی به امان خدا؟ این زن با سه فرزند چکار کند؟ غلامرضا مثل همیشه خندید و گفت عمه جان زن و بچه‌هایم را به خدا سپردم و برای انجام تکلیف به جبهه می‌روم و خدا برای آن‌ها کافی است. الان حضور در جبهه واجب است. مأموریت من ۴۵ روز بیشتر نیست می‌روم و ان‌شاءالله بر می‌گردم. ولی غلامرضا رفت و در چهارم خرداد ماه سال ۶۷ به شهادت رسید و بعد از هفت سال استخوان‌های پیکرش را آوردند.

نجوای غلامرضا با خداوند قبل از شهادت
یکی از رزمندگان به نام خانعلی کیوان‌فر از همرزمان غلامرضا بود که در لحظات آخر در کنارش حضور داشت. او می‌گفت بعد از دو شب استقرار در ساختمان‌های ویران شده خرمشهر، به ما برای رفتن به خط مقدم آماده باش دادند. ساعت هشت صبح روز چهارم خرداد ماه به منطقه شلمچه اعزام شدیم. هنگامی که به شلمچه رسیدیم دشمن خط اول را با به کارگیری تمام امکانات هوایی و زمینی و حتی شیمیایی شکست و در حال پیشروی به سوی خاکریز دوم بود، نیرو‌های ما در سه طرف خاکریز‌ها مستقر شدند، گروهان حضرت علی اکبر (ع) که غلامرضا عضو آن بود، در ضلع جنوبی خاکریز مقابل دشمن قرار گرفتند. بعد از چند ساعت درگیری سخت با دشمن، در هوای ۵۰ درجه‌ای شلمچه و با شکم گرسنه و با لب تشنه، رنگ صورت رزمنده‌ها حالت تیره و کبود شده بود، در همین حال به نیرو‌ها دستور عقب‌نشینی تاکتیکی دادند. در جریان همین درگیری‌ها خمپاره‌ای کنارمان به زمین خورد همان لحظه غلامرضا را دیدم که در اثر موج خمپاره به هوا پرتاب و از ناحیه پهلو مجروح شد و خون زیادی ازبدنش رفت. هر مقدار سعی کردیم که او را به داخل سنگر ببریم نشد، چون درشت هیکل و وزن زیادی داشت. بعد از چند لحظه چشم‌هایش را باز کرد و گفت شما نمی‌توانید مرا تکان دهید بهتر است که خودتان را نجات دهید، من لحظات آخر زندگی‌ام است، شما به عقب بروید. نمی‌توانستیم غلامرضای نازنین را با پهلوی خونین، لب تشنه و شکم گرسنه تنها بگذاریم ولی چاره‌ای هم نبود، خداحافظی سخت و کوتاهی با هم کردیم متوجه شدم در آن حال زیر لب زمزمه‌ایی می‌کرد، نزدیک شدم، شنیدم که با خدای خود نجوا می‌کند، خدایا این بنده ضعیف و ذلیل و گنهکار تو می‌خواهد که او را ببخشی و بیامرزی و قلم عفو بر گناهانم بکشی، خداوندا عاجز و بیچاره‌ام، فقط امید به فضل و لطف و کرم تو دارم، خدایا از تو می‌خواهم در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شوم و مرا به عنوان شهید در راهت بپذیری، گناهانم زیاد و طاعتم اندک است.

موقعیت شهید غلامرضا رضایی
یکی از همرزمان غلامرضا به نام سرالله خورشیدی در مورد مفقود شدن پیکر همسرم گفت وقتی خبر مفقود شدن غلامرضا را شنیدیم، با محمدرضا قرار گذاشتیم تا از سرنوشت غلامرضا با خبرشویم. رفتیم دزفول و از آنجا با خودرو رفتیم هفت تپه مقر لشگر ۲۵ کربلا، دل تو دلمان نبود، خدا خدا می‌کردیم که دروغ باشد، باورمان نمی‌شد دیگر غلامرضا در میان ما نباشد، وقتی رسیدیم مقر، با صحنه‌ای مواجه شدیم که آب پاکی روی دستانمان ریخت. روی تابلویی نوشته شده بود: موقعیت شهید غلامرضا رضایی، دیگر گریه امانمان نداد.

 
 
 
خواندن 110 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family