خاطراتی از لحظات سخت و نفس‌گیر عملیات کربلای ۴ »

با ۲ رزمنده حاضر در این عملیات نیزار‌های ام‌الرصاص دروازه بهشت شده بود

دوشنبه, 04 دی 1402 12:05 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

سال ۶۵ برای اولین بار به جبهه اعزام شدم، اتفاقاً در همین عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن درآمدم. غواص‌های لشکر ۳۲ انصار باید شب عملیات از مقابل خرمشهر وارد کارون می‌شدند و بعد خودشان را به اروند و نهایتاً جزیره ام‌الرصاص می‌رساندند

به گزارش خط هشت، سوم دی ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۴ در جنوبی‌ترین نقطه جبهه‌های دفاع‌مقدس شروع شد. هدف از این عملیات عبور از اروندرود و تکمیل متصرفات عملیات والفجر ۸ در شمال فاو و جنوب بصره بود. هرچند کربلای ۴ موفقیت‌آمیز نبود، اما منجر به غافلگیری دشمن در عملیات کربلای ۵ شد. در کربلای ۴ رزمنده‌های حاضر لحظات سختی را سپری کردند. پرداختن به این سختی‌ها که جزیی از واقعیات جنگ هستند، می‌تواند تصور بهتری از دفاع‌مقدس پیش روی جوانان نسل حاضر بگذارد. در گفتگو با علی حسنی و مرتضی موسوی از رزمندگان حاضر در این عملیات، به خاطرات آن‌ها در خصوص کربلای ۴ پرداختیم.

علی حسنی از رزمندگان همدانی دفاع‌مقدس
اسارت زیر پد طولی
سال ۶۵ برای اولین بار به جبهه اعزام شدم، اتفاقاً در همین عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن درآمدم. غواص‌های لشکر ۳۲ انصار باید شب عملیات از مقابل خرمشهر وارد کارون می‌شدند و بعد خودشان را به اروند و نهایتاً جزیره ام‌الرصاص می‌رساندند. آن شب دشمن مرتب منور می‌زد و مشخص بود که نسبت به اتفاق‌هایی حساس شده است. نیرو‌های با تجربه می‌گفتند که احتمال لورفتن عملیات وجود دارد. چون تحرک عراقی‌ها طوری است که انگار متوجه حرکت ما شده‌اند. به هرحال با لباس‌های مشکی رنگ غواصی وارد آب شدیم. سرما همان لحظه احاطه‌مان کرد، اما تازه اول کار بود و سختی‌های دیگری در پیش داشتیم.

جریان شدید آب
هر چه به خط دشمن نزدیک‌تر می‌شدیم، شدت آتش دشمن بیشتر می‌شد. با شروع جزر آب، سرعت جریان رودخانه به ۱۰۰ الی ۱۵۰ کیلومتر در ساعت می‌رسید. هنگام جزر، ارتفاع آب پایین می‌آمد. آب اروند به سمت خلیج‌فارس می‌رفت، اما همین موضوع باعث می‌شد تا سرعت موج‌ها و جریان آب بیشتر شود. در این شرایط ما که غواص بودیم، به سختی می‌توانستیم خودمان را روی آب نگه داریم. از طرف دیگر باید مراقبت می‌کردیم مبادا آب ما را با خودش ببرد و از بچه‌های خودی جدا بیفتیم. زمانی که به خط دشمن رسیدیم، مد کامل برقرار شد. آب بالا آمده بود و روی موانع ساحلی دشمن را پوشانده بود. صرفاً نوک موانع خورشیدی یا حلقوی روی آب دیده می‌شدند. تیربار دشمن روی ساحل و بخشی از آب کار می‌کرد و ما باید سریع خودمان را به سنگر‌های روی بلندی‌ها می‌رساندیم. منظورم از بلندی‌ها خط دشمن بود که چند متری بالاتر از سطح ساحل درست شده بود. اگر می‌توانستیم به آنجا برسیم، خط اول دشمن را می‌شکستیم.

تیربارچی سمج
تا پایم به ساحل رسید، متوجه شدم که تیربار دشمن روی ما قفل کرده و یک‌ریز شلیک می‌کند. اصلاً نمی‌شد به سمت سنگرهای‌شان برویم. مجبور شدیم زیر پدی قرار بگیریم که در ساحل درست شده بود. چون مد برقرار بود، این پد زیرش را آب گرفته و هر لحظه سطح آب بالاتر می‌آمد. ما رفتیم زیر پد و تیربارچی بعثی‌ها هم ول کن ما نبود. یکی از بچه‌ها همین جا گلوله خورد. کالیبر تیربار آنقدر بزرگ بود که سر این بنده خدا را کاملاً شکافت و ایشان به شهادت رسید. چند نفر دیگر از بچه‌ها هم زیر همان پد که به شکل طولی بود پناه گرفته بودند. یکی از بچه‌های تخریب کمی آن طرف‌تر از این پد، روی سیم خاردار‌ها افتاده و به شهادت رسیده بود. تیربارچی دشمن چند بار دیگر جسم این شهید بزرگوار را مورد هدف قرار داد. شاید فکر می‌کرد، هنوز زنده است که بار‌ها او را هدف گرفت و تقریباً تن این شهید بر اثر اصابت چندین گلوله تکه‌تکه شد. ما زیر این پد گیر افتاده بودیم و تیربارچی هم مراقب بود اگر کسی از پد خارج شد، او را بزند. تا صبح امید داشتیم که بچه‌های موج بعدی از راه برسند و ما از این وضعیت خلاص شویم، ولی عملیات متوقف شد و ما که از جایی خبر نداشتیم تا صبح آنجا ماندیم. در این چند ساعت آنقدر گلوله تیربار و موشک آر. پی. جی به کنار پد خورد که موج انفجار بچه‌ها را تقریباً بی‌حس کرده بود. صبح شدت گلوله باران دشمن کمتر شد. می‌خواستیم تا شب بعدی همانجا بمانیم و با استفاده از تاریکی به ساحل خودی شنا کنیم که بچه‌های مجروح نتوانستند طاقت بیاورند و با بالابردن دست یکی از همین بچه‌ها، بعثی‌ها متوجه ما شدند و به اسارت درآمدیم.

مرتضی موسوی از رزمندگان اصفهانی سرپل ام‌البابی
در عملیات کربلای ۴ گردان‌های امام‌رضا (ع) و امام محمد باقر (ع) به جزیره ام‌الرصاص رفته بودند، اما، چون دشمن هوشیار بود، شرایط سختی برای این دو گردان پیش آمده بود؛ لذا ما که در نیروی گردان موسی‌بن‌جعفر (ع) بودیم، خواسته شد برای کمک به بچه‌های این دو گردان، به جزیره ام‌الرصاص برویم و سر پل ام‌البابی را بگیریم تا نیرو‌های باقیمانده در جزیره بتوانند آنجا را ترک کنند. با قایق موتوری به جزیره ام‌الرصاص رفتیم. وقتی که از خاکریز کنار ساحل بالا رفتم، دیدم همه جای جزیره را نیزار پوشانده است. آنجا محشری برپا بود. پیکر شهدای خودی را دیدم که کنار جاده روی زمین افتاده بودند. البته از نیرو‌های بعثی هم تلفاتی گرفته شده بود. باید از میان نیزار‌ها عبور می‌کردیم و خودمان را به منطقه هدف می‌رساندیم. از آن طرف هم بعثی‌ها مرتب به داخل نیزار‌ها شلیک می‌کردند.

گلوله‌های سرگردان
حین حرکت، برخی از همرزمان‌مان مورد اصابت گلوله‌های سرگردان دشمن قرار می‌گرفتند و به شهادت می‌رسیدند. لحظه‌ای از حجم آتش دشمن کم نمی‌شد، جلوی من یکی از بچه‌ها ناگهان از پشت به عقب پرتاب شد. گلوله دشمن درست به سر ایشان اصابت کرده بود. این شهید بزرگوار جایی افتاد که من ایستاده بودم؛ لذا او را گرفتم و آرام روی زمین گذاشتم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم به شهادت رسیده است. همینطور که جلو می‌رفتیم، بچه‌های دیگر را می‌دیدم که مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار می‌گیرند و روی زمین می‌افتند. انگار که نیزار‌های ام‌الرصاص دروازه بهشت شده بودند. شلیلک بعثی‌ها اغلب کور بود، یعنی همین طور بی‌هدف شلیک می‌کردند، بلکه گلوله به کسی اصابت کند. مسئولیت عده‌ای از بچه‌ها با من بود و به همین خاطر حاج ناصر بابایی فرمانده گردانمان مرتب با بی‌سیم از من می‌خواست که شرایطمان را به او اطلاع بدهم. گفتم از همه طرف به سمت ما شلیک می‌شود. ایشان گفت که نیروی کمکی به سمت شما آمده است؟ ابراز بی‌اطلاعی کردم و به راهمان ادامه دادیم.

نوک ام‌الرصاص
هرچه به منطقه ام‌البابی نزدیک‌تر می‌شدیم، کار سخت‌تر می‌شد. آتش دشمن هم بیش از پیش شده بود. بعثی‌ها همینطور کور و بدون هدف شلیک می‌کردند. با تیربار و آر. پی. جی و هر چه دستشان می‌رسید، به طرفمان آتش می‌گشودند. شرایط واقعاً سختی حکمفرما بود، ولی بچه‌ها اصلاً هراس به دلشان راه نینداختند و به جلو می‌رفتند. بچه‌های گردان‌های امام محمدباقر (ع) و گردان امام رضا (ع) در چند ۱۰۰ متری نوک جزیره ام‌الرصاص قرار داشتند. در اینجا باید احتیاط می‌کردیم مبادا به نیرو‌های خودی شلیک کنیم. همینجا بود که ناگهان صدای رگبار تیرباری از مقابل ما شنیده شد. صدا بسیار نزدیک بود. جلو را که نگاه کردم دیدم چند نفر از بچه‌ها با هم روی زمین افتاده‌اند!

فریب بعثی‌ها
سریع خودم را به یکی از بچه‌ها که مجروح شده بود رساندم و پرسیدم چه شده؟ گفت انگار نیرو‌های خودی به ما شلیک کرده‌اند! نگاه کردم دیدم یک سری از نفرات با لباس‌های خودی، اما با چفیه‌های قرمز رنگ دارند به ما اشاره می‌کنند که به سمت‌شان برویم. حدس زدم این‌ها باید عراقی باشند که خودشان را به شکل بچه‌های خودی درآورده‌اند. تعدادشان هم خیلی زیاد بود تا خواستم کاری انجام بدهم، ناگهان چند گلوله به پا و یکی هم به گردنم اصابت کرد و روی زمین افتادم. آن‌ها نفرات دشمن بودند که خودشان را شبیه رزمندگان‌های خودی درآورده بودند. چند نفر از بچه‌ها آمدند و من را از مهلکه خارج کردند. دستور تخلیه جزیره صادر شده بود و من هم که مجروح بودم، همراه دیگر نیرو‌ها دوباره به اسکله‌های ابتدای جزیره برگشتیم و از جزیره ام‌الرصاص خارج شدیم.

 
 
 
 
خواندن 53 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family