شهید اکبر عظیم زاده موسوی در هفتم خرداد ماه سال 1338 در روستای برک چای شهر رضی به دنیا آمد0 اکبر پنجمین فرزند ربابه خانم و میر بابا بود0 ربابه خانم سه دختر داشت که نذر کرد که خدا به او دو پسر بدهد که اسمشان را اکبر و اصغر بگذارد0خداوند نذر او را برآورده ساخت و دو پسر به او داد0 ربابه خانم اسم پسر اولش را اصغر و پسر دومش را اکبر گذاشت0 در آن زمان میر بابا خیاط بود0 اکبر در سایه ی مهر و عطوفت پدر و مادر رشد کرد و بالید0 هفت ساله بود که با خوشحالی و شور کودکانه پا به مدرسه گذاشت0 آن زمان چون در روستای خودشان مدرسه نبود، اکبر به همراه دوستانش هر روز مسافت زیادی را تا رضی طی می کردند تا درس بخوانند0 ربابه خانم از آن روزها این گونه یاد می کند: روز اول که به مدرسه رفت وقتی به خانه برگشت، شاد و خوشحال از اولین روز مدرسه،با اشتیاق گفت: مادر به پدر بگو برایم دوچرخه بخرد تا هر روز با دوچرخه به مدرسه بروم و بیایم0روزها از پی هم می گذشت و اکبر با شور و علاقه درس می خواند و بزرگ می شد0 کلاس اول راهنمایی بود که یک روز جعبه ای کوچک که عکس جوانی های امام خمینی (ره) در آن بود به خانه آورد و گفت: مادر این را برایم نگه دار تا در زمان مناسب از تو بگیرم، گفتم: چرا من، گفت: تو مادرم هستی و بهترین کسی که می توانم به او اعتماد کنم0 نگه دار و تا وقتی من از تو نخواستم آن را به کسی نشان نده0 من هم جعبه را گرفتم و در صندوق گذاشتم0 سالها بعد وقتی آن را از من خواست گفتم: یادم نیست کجا گذاشته ام0گفت: اگر مادر منی می دانی کجاست پس برایم می آوری0
اکبر همیشه می گفت: مادر، پدر بزرگم که در اردبیل خانه دارد و بدون استفاده مانده، پدر را راضی کن تا به اردبیل برویم و آنجا زندگی کنیم0 گفتم: نه پسرم اردبیل جای زندگی نیست0 آنجا هر چیز کوچکی را باید با پول بخریم0 گفت: مادر تو نگران این چیزها نباش من دست فروشی می کنم و خرج تو را می دهم0 با اصرار او به اردبیل آمدیم و ساکن شدیم0 او راهنمایی را در اردبیل تمام کرد و بعد به همراه عمویش به تهران رفت و آنجا به ادامه تحصیل پرداخت و دیپلم گرفت و بعد هم پیش عمویش ماند و کار کرد0 گاهی هم به ما سر می زد0 بعد هم که جریان انقلاب و راهپیمایی ها او را مشغول کرد0 در این ایام ما تقریبا او را نمی دیدیم0بعد از پیروزی انقلاب هم بیست و چهارم مهر ماه سال شصت در تهران با هما ازدواج کرد و همانجا هم زندگی می کرد0 هما با این که چندین سال از خودش بزرگتر بود ولی همدیگر را خیلی دوست داشتند0 با این که همه او را مسخره می کردند و می گفتند: این کیه که با او ازدواج کرده ای ولی او می گفت:هر چه که هست برایم عزیز است و بسیار دوستش دارم0 بعد ازدواجش به ما خبر داد که ازدواج کرده است0 بعد هم آمد و خواست مرا با خود به خانه اش ببرد0 آن موقع پاسدار بود0 من هم گفتم:پسرم دست خالی که نمی شود به دیدار تازه عروس رفت0 پول دادم رفت و انگشتری خرید، من هم کمی وسایل آماده کردم و راهی شدیم0اکبر خانه ی کوچکی اجاره کرده بود و با همسرش هما در آن زندگی می کرد0 خانه اش آنقدر ساده بود که برایم تعجب بر انگیز بود0 یک دست رختخواب و یک رادیو و یک فرش کهنه0 گفتم: اکبر این فرش کهنه را عوض کن و یک تازه اش را بخر0 گفت: مادر می خواهم چه کار این همه زیاد است0 هما گفت: مادر اگر مستحقی پیدا شود این را هم خواهم بخشید0بعد انگشتر را به هما دادم و گفتم: عروس گلم این هم هدیه ی من به تو است0 گفت: ببین اکبر، مادر جان چه انگشتر زیبایی برایم خریده0 وقتی به انگشتش کرد،گفت:حیف بزرگ است0 بلافاصله اکبر گفت: بده من برایت عوض می کنم0 گرفت و انداخت توی جیبش و رفت بیرون، وقتی برگشت خواستم بپرسم عوض کردی یا نه که هما گفت: مادر اکبر آن را به یک مستحق داده، ازش نپرس0 چند روزی ماندم بعد به اردبیل بازگشتم0 اکبر پانزده روز در جبهه بود وپانزده روز در خانه0 آنقدر به جبهه رفته بود که حسابش از دستم خارج شده0 آخرین بار که رفت زمان شروع عملات خیبر بود0 اکبر رفت و طی این عملیات در جزیره ی مجنون به جمع عاشقان راه حق پیوست و مفقودالجسد شد0غم از دست دادنش بسیار سخت بود و سخت تر از آن این که حداقل مزاری نداشت که بر سر آن بنشینم و با جگر گوشه ام درد و دل کنم و از غم فراغش بگویم0همیشه از خدا می خواستم که جنازه ی اکبر پیدا شود0 تا این که بعد از هفده سال دوری جنازه ی اکبر در سیم اردیبهش ماه سال 1379 پیدا شد0 آن روز اصغر آمد و گفت: مادر جنازه ی اکبر پیداشده0 و آورده اند در مسجد محل است0 گفتم: خدا را شکر من از خدا خواسته بودم که اگر شهید شده جنازه اش پیدا شود0 وقتی جنازه ی اکبر را تشییع می کردند جمعیت زیاد بود0 اصغر گفت: مادر در ماشین بنشین، بعد از این که دفنش کردیم می برمت سر مزارش0 وقتی جنازه ی اکبر را دفن کردند اصغر آمد و مرا برد0 وقتی به نزدیکی مزارش رسیدم گفتم: خوش آمدی پسرم، دل تنگیم را دیدی که آمدی0 بعد فاتحه ای خواندم و به دخترانم که به شدت بی تابی می کردند گفتم: بلند شوید به خانه برویم اینجا ننشینید0اصغر وقتی صبر و خود داریم را دید به پشتم زد و گفت: آفرین مادر شیر زن هستی0 از آن روز تا حالا وقتی می خواهم سر خاکش بروم نمی توانم به مزارش نزدیک شوم، دلم نمی آید0 از دور می ایستم و با اکبر حرف می زنم0
بعد از شهادت اکبر، شوهرم به هما گفت:دخترم پاسوز اکبر نشو تو هنوز جوان هستی و حق زندگی داری پس ازدواج کن0 ولی هما گفت: مادر، روزگار فقط یک مرد زائیده بود که آن هم اکبر بود که رفت و دنیایی از تنهایی و غم برایم گذاشت، اولین و آخرین مرد زندگیم اکبر بود و هست0 اکبر رفت و به آرزوی دیرینه اش که شهادت در راه خدا بود رسید و همه را در فراق دوریش گذاشت.