به گزارش خط هشت ، یاد سفارش پدرم افتادم، خوب نگاه کنم، خوب ببینم و حرف بزنم. امشب سرنوشت دیگری برایم رقم میخورد. مرتضی سرش پایین بود، خیره به گلهای فرش با انگشت اشاره با آنها بازی میکرد. فرصت مناسبی بود. نگاهش کردم قدبلندی داشت با ریشهای مشکی. صورتش برق میزد. به نظر میرسید مهربان باشد. یک انگشتر عقیق زیبایی به انگشت داشت. از همان لحظه دلتنگش شدم. با خودم تمرین کرده بودم که اگر یک بار دیگر قسمت شود ببینمش خیلی حرفها دارم که بهش بزنم؛ اما همهٔ حرفها یادم رفت. هر دو تایمان خجالتی بودیم. به همین خاطر لحظاتی در سکوت گذشت.
حرف را از درس و مدرسه شروع کرد. پرسید:
- کلاس چندم هستی؟
- اول دبیرستان.
به تحصیل علاقه نشان داد و از من قول گرفت درسم را ادامه دهم. کمی هم دربارهٔ حجاب زن صحبت کرد و متوجه شدم که حریمها و حرمتها برایش خیلی مهم هستند. در آن اتاق کوچک من به هیچچیز جز وصل به مرتضی فکر نکردم، نه مهریه، نه خرید، نه زرقوبرق زندگی. فقط با مرتضی بودن برایم آرزو شد و دعا کردم این وصلت سر بگیرد و ما زیر یک سقف برویم و زندگی بدون دغدغهای را شروع کنیم.
نگران اتاق مهمانی و صحبت بزرگترها بودم.
بین خانوادهها سر مهریه اختلافنظر پیش آمده بود. خیلی گریه کرده بودم. نمیخواستم مرتضی را از دست بدهم. چیزی ازش نمیدانستم؛ اما قلبم گواه میداد که باید در کنارش باشم.
با خودم میگفتم:
- نکند باز دعوایشان شود!
آخر مهریه به چه درد من میخورد. مگر میخواهم با مهریه زندگی کنم. اگر زن و مرد یکدیگر را دوست داشته باشند، اینها مهم نیست.
خانوادهٔ من میگفتند:
- 50 سکه بهار آزادی و یک حج.
خانوادهٔ ایشان حج را قبول نمیکردند.
فکر و خیالم درگیر اینها بود. گاهی صدای مرتضی را نمیشنیدم. صحبتهای ما تمام شد. نه از غذا و رنگ موردعلاقهمان حرف زدیم نه از چیزی دیگر. فقط درس و حجاب و خط رهبری. یک حرفی هم زد که معنایش را بعد از سیزده سال فهمیدم. گفت:
- دوست دارم مثل بیبی زینب (سلامالله علیها) صبور باشی.*
* به نقل از خانم فاطمه سادات موسوی، همسر شهید
بریدهای از کتاب «گنجشکهای بابا»؛ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «مرتضی کریمی شالی» (صفحات 60 تا 62)
نویسنده: هاجر پور واجد
ناشر: صریر
منبع: حریم حرم