خاله شهید میگوید: خواهرم بچههای دیگری هم داشت که آنها را دوست داشتم، اما مهر عباس چیز دیگری بود. برای همین بعد از تولدش او را به خانه خودمان که در همان کوچه بود میبردم و از آن زمان عباس در خانه ما زندگی کرد. وقتی گرسنهاش میشد من را تکان میداد که او را به خانه مادرش ببرم تا شیرش را بخورد
چون محمد پیکری نداشت مدتی طول کشید تا شهادتش تأیید شود. سال ۶۳ و مقارن با عملیات بدر در جبهههای جنوب، بعثیها پادگان ابوذر را بمباران شدیدی میکنند. کار داداش حمل و نقل مهمات در منطقه عملیاتی بود. روز شهادت، محمد موقع اذان انگشتر و پلاکش را از دستش در میآورد و وضو میگیرد. در همین لحظه بمباران پادگان شروع میشود
پیکر مطهر یک شهید دوران هشت سال دفاع مقدس، با دست و پاهای بسته در منطقه عملیاتی شرهانی کشف شد.
شهادت برادرم در آن مقطع که ابتدای جنگ تحمیلی بود، بازتاب بسیار زیادی بین مردم پیدا کرد. خصوصاً آنکه تشییع پیکر برادرم مصادف با برگزاری روز قدس بود. هشتم مرداد که محمد شهید شد، اواخر ماه رمضان بود. پیکرش در بیمارستان جاجرود بود و امام جمعه وقت آقای نورمفیدی خیلی تلاش کرد پیکر شهید در روز راهپیمایی قدس به گرگان برگردد
وقتی اکبرآقا در کردستان مجروح شد او را به تهران منتقل کردند و در بیمارستان ارتش بستری شد. از ناحیه سر مجروح شده بود و یکی از دستانش کار نمیکرد. با دست دیگرش روی برگهای نام الهام (مریم) را نوشته و خواسته بود او را بیاورند تا ببیند، اما متأسفانه حتی قسمت نشد این پدر و دختر برای بار آخر همدیگر را ببینند
پدر نزدیک ۲۵ سال چه در زمان قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب در ارتش خدمت کرد و در هشت سال دفاع مقدس، جلسات متعددی با مقام معظم رهبری داشت. بعد از شهادت ایشان وقتی همه اهل خانواده خدمت رهبر انقلاب حضرت آیتالله خامنهای رسیدیم، آقا فرمودند: «ما الان فهمیدیم که شهید بچهای معلول هم دارد.»
مسیح در کتاب مقدس میگوید محبتی بالاتر از این نیست که انسان جانش را فدای دوستانش کند. این یک آیه روشن در کتاب مقدس در خصوص جانفشانی و ایثار یک شخص برای دیگران است. سراسر جبهههای جنگ تحمیلی هم مملؤ از ایثارگریهای رزمندگان بود. افرادی که از خود گذشتند تا کشور و ناموس و ارزشهایی که به آن اعتقاد داشتند حفظ شوند
در دهه ۶۰ هنوز از جنگ فاصلهای نگرفته بودیم که کسی بخواهد با نگاه تاریخی پای صحبتهای یک راوی بنشیند. ما در آن زمان هنوز در دل تاریخ جنگ زندگی میکردیم، اما مادامی که از جنگ فاصله گرفتیم، دغدغهها و بالطبع سؤالات هم تغییر کرد. به عنوان نمونه روایتگری به سمت و سوی تشریح عملیاتها و چرایی موفقیت یا عدم موفقیت آنها پیش رفت
این فصل از زندگی همسران شهدا شاید تلخترین بخش زندگی مشترکشان باشد. محدثهسادات موسوی از این لحظه تلخ روایت میکند: من چند ساعت قبل از شهادت آقا میلاد با او تماس گرفتم. او میان صحبتهایمان به من گفت: باید بروم و اگر کارم تمام شد، مجدداً با شما تماس میگیرم. چند ساعتی گذشت و خبری از میلاد نشد. پدرم مشغول نگاهکردن اخبار بود. بعد من را صدا کرد و گفت: دخترم بیا ببین اخبار چه میگوید؟! گویا در آن شهری که میلاد حضور دارد، حادثهای رخ داده!
بعثیها ابوترابی را کتک میزدند و میخواستند به امام توهین کند، اما سید شروع کرد به گفتن ذکر یا زهرا (س)، یکی از سربازهای بعثی با جفت پا پرید روی سینه سید و تیغی که سیدبرای اصلاح از قبل در جیبش گذاشته بود، به سینهاش فرو رفت و خون فواره زد
دی ماه قرار بر اعزام کاروان به کربلا شد. وقتی مسئول کاروان تماس گرفت به او گفتم نام همسرم را حذف کنید، چون شهید شده است. خیلی دلمان میخواست به کربلا برویم ولی به دلیل مشکل مالی نمیتوانستیم هزینههای سفر را تأمین کنیم. خیلی دلم گرفت و سر مزار محمد رفتم. به محمد گفتم من دلم خیلی هوای کربلا کرده، اما شما نیستید و از نظر مالی هم مشکل داریم، محمد خودت سفر کربلای ما را درست کن. چند وقت بعد مدیر کاروان با برادرم تماس گرفت و گفت اگر خانم و بچههای شهید میخواهند کربلا بیایند ما میتوانیم آنها را از نظر مالی حمایت کنیم
در اسارت دوستی داشتم به نام برادر غریب که از فرط علاقهاش به ایران سه رنگ سبز، سفید و قرمز را زیر یقه لباسش میزد و هر روز این سه نقطه رنگ را به عشق پرچم کشورمان نگاه میکرد. ما ایران را مادرمان میدانستیم و در هیچ شرایطی ذرهای از علاقهمان به مام میهن کم نمیشد