علی در یادداشتی نوشته بود: اکنون که این مطلب را می‌نویسم از زیادی گناهانم شرمنده‌ام. ولی می‌دانم که گناهانم هرچه قدر زیاد باشد، در برابر رحمانیت خداوند متعال هیچ است. ترسم از این است که چرا قلبم، چراگاه شیطان شده است و نفس اماره با اسب سرکش در این چراگاه بدون هیچ مزاحمتی به سرکشی خود ادامه می‌دهد!

حال و هوای روستای ما در روز تشییع و تدفین این شهیده، خاص بود. تاکنون مردم روستا چنین حال و هوایی را تجربه نکرده بودند. آن‌ها بدرقه با شکوهی از شهید داشتند. مردم روستا اعتقاد دارند که حاج قاسم یکی یکی این شهدا را انتخاب کرده است. همانطور که زینب به ما قول داده بود، باعث افتخار ما و روستا شد. حالا دیگر روستای ما یک شهید دارد، آنهم زینب جان من است

یک واقعه‌ای که بعد از پذیرش قطعنامه پیش آمد و کمتر به آن پرداخته شده است؛ حمله هوایی بعثی‌ها بعد از قطعنامه است. در واقع این حادثه دومین خلف وعده بعثی‌ها در خصوص قطعنامه است. در پی این حادثه، نیروی هوایی عراق به نیروگاه اتمی بوشهر حمله کرد و خسارت سنگینی به آن وارد کرد.

ما خودمان یک خانواده انقلابی داشتیم. پدرم هشت سال در دفاع‌مقدس حضور داشت و جانباز اعصاب، روان و شیمیایی است. گلوله به کتف پدرم خورد، ترکش به گوشش اصابت کرد و شنوایی‌اش را از دست داد، الان سمعک می‌گذارد. آن زمان با آنکه کودک بودم، یادم است پدرم هر موقع از جبهه می‌آمد، مجروح بود. همه بدنش ترکش داشت

برادر مظاهری با مسئولان تیپ تماس می‌گیرد تا برای‌شان خاکریز بزنند، ولی، چون دشمن از هر طرف فشار می‌آورد، سه دستگاه بلدوزری که به منطقه آمده بودند تا دژ خودی را به دژ دشمن متصل کنند با آتش شدید دشمن موفق نمی‌شوند. شاید اگر این خط تکمیل می‌شد، سرنوشت عملیات طور دیگری رقم می‌خورد

آقا محسن از کودکی اهل مسجد رفتن بود و در برنامه‌ها و کلاس‌های قرآن مسجد محله شرکت می‌کرد. همچنین به صورت مستمر در بسیج فعال بود و آنجا خدمت می‌کرد. زندگی ما بسیار ساده بود. شهریه ناچیز طلبگی پدرم هرچند کم بود، ولی همیشه برکت داشت.

به گزارش خط هشت، ابوالقاسم آقاجانی یاسینی بسیجی بود که اواخر سال ۱۳۵۹ برای اولین بار به جبهه رفت. سال ۶۰ مجدد به جبهه بازگشت و این‌بار تا پایان جنگ تحمیلی در مناطق عملیاتی ماند. در تمام این مدت با عنوان بسیجی اعزام می‌شد و حتی زمانی که به فرماندهی دیده‌بانی تیپ مستقل توپخانه ۶۳ خاتم الانبیا (ص) رسید، جزو نیرو‌های داوطلب مردمی به شمار می‌رفت. حاج قاسم یاسینی از سال‌ها حضور در جبهه‌های دفاع مقدس خاطرات بسیاری دارد. او حوادثی را به چشم دیده است که می‌تواند برای نسل جوان شنیدنی و آموزنده باشد. گفت‌وگوی ما با این رزمنده پیشکسوت را پیش‌رو دارید.
 
چه مدت سابقه حضور در جبهه دارید؟
من اواخر سال ۵۹ برای اولین بار به جبهه رفتم و دوبار دیگر هم سال ۶۰ اعزام گرفتم. بار دوم ماندگار شدم و تمام وقت در منطقه بودم. نهایتاً گاهی مرخصی می‌آمدم و باز به جبهه برمی‌گشتم. سال ۶۳ که مادرم قلبش را عمل کرد، مدتی به تهران برگشتم. چند ماهی ماندم و باز به جبهه رفتم. آن چند ماه طولانی‌ترین زمانی بود که از جبهه‌ها دور بودم. تا بعد از قطعنامه هم در منطقه عملیاتی بودم و به این ترتیب چند سال سابقه حضور در جبهه‌های دفاع مقدس را دارم. 

اینجا بیشتر قصد داریم از خاطراتی بگوییم که می‌تواند برای جوان‌تر‌ها جذاب باشد. اولین حادثه‌ای که در جبهه بیشتر روی شما تأثیر گذاشت چه بود؟
یکی از حوادثی که خیلی روی من تأثیرگذاشت، مربوط به مجروحیت شدید سردار شهید عباس شعف می‌شود. مجروحیت او و سه بار تلاش ما برای آوردنش به عقبه، ماجرا‌های جالبی را رقم زد. در سال ۶۰ عباس شعف فرمانده محور راست سرپل ذهاب بود که ما هم در همین محور نیروی پیاده بودیم و حضور داشتیم. در آن مقطع فرمانده غرب کشور شهید غلامعلی پیچک بود. ایشان بعد از شهید بروجردی این مسئولیت را برعهده گرفته بود. یک روز در سنگرمان که زیر پلی قرار داشت بودیم که شعف آمد از آنجا عبور کرد و برای شناسایی به دشت ذهاب رفت. شهید شعف عادت داشت معمولاً تنهایی به شناسایی برود، اما آن روز یک برادر بیسیمچی را با خودش برده بود. تازه نماز صبح را خوانده بودیم که ناگهان بیسیمچی شهید شعف وارد سنگر شد و گفت برادر شعف مجروح شده است. ما رفتیم دنبال شعف و، چون آفتاب بالا آمده بود، عراقی‌ها ما را دیدند و به سمت‌مان شلیک کردند. یک گلوله آرپی جی آمد و به دیواره کانال خورد. داخل کانال من و چند نفر از بچه‌ها بودیم. موج انفجار آر پی جی باعث شد تا آقای مهدی‌زاده که همراه‌مان بود به شدت به دیوار کانال برخورد کند و مجروح شود. ما او را به عقب منتقل کردیم و به بیمارستان سرپل ذهاب در پادگان ابوذر رساندیم. در نبود ما گروه دوم برای پیدا کردن شهید عباس شعف وارد منطقه شدند، اما آن‌ها هم روی مین رفتند و تلاش‌شان ناکام ماند. 

شما دیگر پیگیر وضعیت شهید شعف نشدید؟ 
ما وقتی دوست مجروح‌مان را به بیمارستان رساندیم، شانس آوردیم که یک آمبولانس می‌خواست به منطقه برگردد. اگر این آمبولانس نبود، شاید دیگر تا مدتی ماشین گیرمان نمی‌آمد. حوالی ظهر ساعت یک یا دو دوباره به منطقه برگشتیم. دیدیم هنوز عباس شعف مفقود است و نتوانسته‌اند او را برگردانند. قرار شد دوباره دنبالش برویم. در اینجا بیسیمچی شهید شعف که صبح خبر را رسانده بود از راه رسید و راهنمای ما شد. با راهنمایی او به محل مجروحیت شهید شعف رسیدیم. بعثی‌ها یک گلوله خلاص به صورت ایشان زده بودند. اگر تصاویر شهید شعف را ببینید، پلک یک چشمش بسته است. آن روز ما او را در یک حالت نزار و ناله کنان پیدایش کردیم. صورتش پوکیده بود و بعثی‌ها به تصور اینکه شهید شده است، او را رها کرده بودند. بعد‌ها خودش تعریف کرد که بار اول دشمن او را با گلوله‌ای می‌زند و روی زمین می‌افتد. بعد که عراقی‌ها جلو می‌آیند، بیسیمچی فرار می‌کند و شعف به دست نیرو‌های دشمن می‌افتد. آن‌ها هم یک تیر خلاص به او شلیک می‌کنند و می‌روند. خلاصه ما شعف را روی برانکاردی گذاشتیم و، چون در دید دشمن بودیم، سانت به سانت او را جا‌به‌جا کردیم. هر بار هم اسم یکی از معصومین را می‌آوردیم و او را مقدار کمی جلو می‌بردیم. آن‌قدر نام ائمه و اولیای الهی را صدا زدیم که به نام پیامبران هم رسیدیم! چون حرکت‌مان کند بود، حوالی غروب به خط خودمان رسیدیم. بچه‌ها از دیدن ما آن‌قدر خوشحال شدند که ولوله‌ای به راه افتاد. یکی از بچه‌ها نمی‌دانم از کجا نوشابه شیشه‌ای گیر آورده بود که با دندانش سر نوشابه را برای ما باز کرد و به هرکدام از ما یک نوشابه خنک داد. شعف را به بیمارستان پادگان ابوذر بردیم و ایشان در آن مقطع زنده ماند. بعد رفت در تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص) فرمانده گردان شد. در عملیات فتح‌المبین باز مجروح شد و در برگشت مجدد به جبهه، در یکی از مراحل عملیات الی‌بیت المقدس (آزادسازی خرمشهر) به شهادت رسید. 

کدام شهید بیشترین تأثیر را روی شما گذاشته است؟ 
من با تعداد زیادی از شهدا همرزم بودم. فرمانده‌مان شهید حاج حبیب الله کریمی فرمانده گروه توپخانه ۶۳ خاتم یک انسان وارسته و بسیار بزرگی بود. ایشان در راه نجات همرزمانش به شهادت رسید و ماجرای معروفی دارد که قبلاً بیان شده است، اما اینجا می‌خواهم از شهید سیدتقی موسوی روایت کنم که یک دایره‌المعارف کامل بود! ایشان بچه جوادیه تهران بود و وقتی دهان برای صحبت باز می‌کرد، ناخودآگاه همه سراپا گوش می‌شدند و حرف‌هایش را می‌شنیدند، چراکه پر از معلومات بود و پخته حرف می‌زد. شهید موسوی در خودسازی و تهذیب نفس بسیار تلاش می‌کرد. خودش می‌گفت زمان شاه که دانشگاه قبول می‌شود (الان خاطرم نیست دانشگاه اصفهان بوده یا شیراز) وقتی به آنجا می‌رود و فضای دانشگاه را می‌بیند، انصراف می‌دهد و به تهران برمی‌گردد. آن زمان قبول شدن در کنکور که به این راحتی‌ها نبود. همه به سید تقی می‌گویند چرا درس را رها کردی و به او سرکوفت می‌زنند، اما شهید موسوی کار خودش را می‌کند و دیگر به دانشگاه برنمی‌گردد. یک‌بار شهید موسوی خاطره عجیبی از خودسازی و سخت گرفتن به نفسش برای ما تعریف کرد. می‌گفت یک روز دوستش که در شمال کشور خانه‌ای داشت او را به آنجا دعوت می‌کند. سید تقی به سختی خودش را به آن شهر شمالی می‌رساند و به خانه دوستش می‌رود. شب وقتی پنجره اتاق را باز می‌کند، هوای مطبوعی وارد اتاق می‌شود و گویا آن خانه هم شیک و‌تر و تمیز بود. ایشان می‌گفت آن شب وقتی هوای خنک و مطبوع وارد اتاق شد، یک آن به ذهنم رسید که من هم مرفه شدم و در یک حالت رفاهی قرار دارم. ناگهان از بیم آنکه این وضعیت در نفسم تأثیر منفی بگذارد همان شب تصمیم گرفتم به تهران برگردم و این کار را هم انجام دادم. موسوی چنین آدم عجیبی بود. در خانه‌شان در محله جوادیه تهران اتاقکی را خودش در پشت بام ساخته بود و می‌گفت از ساعت ۱۲ شب تازه کارم شروع می‌شد و در همین اتاقک تا صبح کتاب می‌خواندم. سیدتقی همان سال ۶۰ روی مین رفت و مجروح شد. می‌خواستند او را به عقب برگردانند که یکی از نفرات حامل برانکارد او نیز روی مین می‌رود و بر اثر همین انفجار، موسوی هم شهید می‌شود. 

به عنوان یک دیده‌بان با تجربه دفاع مقدس، چه تعریفی از دیده‌بانی دارید؟
آن زمانی که دیگر بچه‌های رزمنده سرشان را به خاطر نخوردن ترکش و پیشانی‌ها را برای اینکه مورد اصابت قناسه قرار نگیرد پایین می‌آوردند، سر دیده‌بان باید بالا می‌رفت! زمانی که همه استراحت می‌کردند و چشم‌ها از خستگی بسته می‌شد، چشم دیده‌بان باید باز می‌ماند تا در وقت لزوم در شب هم آتش را هدایت کند. نهایتاً حس مسئولیت‌پذیری و دل و جرئت داشتن حس قشنگی است که دیده‌بان دارد. زمانی که سکوت در منطقه است و دیده‌بان به صورت کلی ناظر بر منطقه است یک حس حاکمیت در منطقه دارد. مثلاً نیروی پیاده تصوری از منطقه ندارد. من هنوز هم دلم می‌خواهد محل زندگی‌ام بلند باشد و بتوانم همه جا را ببینم. سال‌ها بعد از جنگ وقتی کوه را می‌دیدم حس نظامی بودن به من دست می‌داد که کجا برای نفوذ بهتر است! یا کجا برای دیده‌بانی خوب است. یک دید بالا و جمعی نسبت به مسائل داشتم. به همین دلیل دیده‌بان‌ها آدم‌های موفقی بودند که جبهه و خط را خوب می‌دیدند. دقتی که این رشته لازم دارد باعث می‌شود این افراد در زندگی و کارشان افراد دقیقی شوند. در کل حس قشنگی است. توضیحی هم در مورد نوع دیده‌بان‌ها بدهم. ما هم دیده‌بان کلی داریم و هم دیده‌بان در خط داریم. دیده‌بان خط بیشتر مربوط می‌شود به ادوات سبک مثل خمپاره و کاتیوشا یا توپ‌های دوربرد کوتاه که ممکن است در خط هم وارد کارزار شود. اما دیده‌بان کلی روی دکل در عقبه است و از معرکه فاصله دارد که خود آن دکل مورد هجوم و دید دشمن است. اینکه شما آتش توپخانه را هدایت می‌کنید و تمام کننده فرایند شناسایی و هدایت گلوله به هدف هستید، به من دیده‌بان حس جالبی می‌داد. دیده‌بان حس می‌کند که نقشش مهم و وظیفه‌اش سنگین است. پس باید با دقت بیشتری کار و تخصص بیشتری کسب کند. آنجایی هم که در خط می‌رفتیم، باید دل و جرئت و همت بیشتری به خرج می‌دادیم. 

در پایان ما را میهمان یکی از خاطرات دوران جنگ کنید. 
من و شهید سیدتقی موسوی و شهید پهلوان یکجا و هر سه نفر دیده‌بان بودیم. من و شهید پهلوان برای شهادت موسوی یک روز تمام پشت کانتینری که شهدا در آن قرار داشتند، نشستیم و با دیدن او حسرت خوردیم و با هم درد دل کردیم. یادم است شهید پهلوان آن روز می‌گفت شهید موسوی الان آن دنیا دارد به ریش ما می‌خندد و ما اینجا داریم برای او گریه می‌کنیم. وقتی خبر شهادت شهید پهلوان را شنیدم عین آن جمله را من برای ایشان گفتم. البته اولین مرتبه خبر شهادت پهلوان اشتباه بود! یعنی به اشتباه گفته بودند او شهید شده است. وقتی او را دیدم برایش تعریف کردم و گفتم خیلی خوشحالم که زنده هستی. ما سه نفر خیلی به هم وابسته شده بودیم. دفعه دوم شهید پهلوان به شهادت رسید و باز من یاد این جمله افتادم. اینجا می‌خواهم از شهید سعید امین و شهید ورامینی یاد کنم. شهید امین از خانواده‌ای بسیار متمول و ثروتمند بود، اما همه کار و آن زندگی راحت را رها کرده و به جبهه آمده بود. عاقبت هم به عنوان فرمانده گردان به شهادت رسید. شهید ورامینی هم از بچه‌های مهمات‌سازی ارتش بود، اما، چون به او اجازه آمدن به جبهه را نمی‌دادند بدون اجازه به منطقه آمده بود. می‌گفت اگر برگردم طبق قانون ارتش محاکمه‌ام می‌کنند. هرچند کار به آنجا نکشید و در حالی که راننده آمبولانس بود، خدا او را با شهادت برد. در ماجرای انتقال پیکر شهید شعف ایشان با گروه دوم به منطقه رفته بود که در بازگشت آمبولانسش به ته دره سقوط می‌کند و، چون دسترسی به آنجا خیلی سخت بود، آمبولانس از دید خارج می‌شود و ورامینی همانجا به شهادت می‌رسد. 


کلام شهید
پیکر بی‌جان برادرش را در مسیر دید
ما دوستی داشتیم به نام مختار سلیمانی که بعد‌ها در لشکر ۲۷ فرمانده گردان شد. وقتی مختار به لشکر ۲۷ رفت، به من گفت بچه‌هایی را که می‌شناسی و فکر می‌کنی توانایی دارند، بیاور گردان ما تا بتوانیم در مواقعی مثل عملیات از وجود و توانایی‌شان استفاده کنیم. در زمستان سال ۶۱ عملیات والفجرمقدماتی در منطقه فکه اجرا شد. من طبق خواسته برادر مختار سلیمانی به گردان ایشان رفتم. والفجر مقدماتی عملیات بسیار سختی بود. دشمن آن قدر مانع ایجاد کرده بود که این عملیات به «جنگ با موانع» هم معروف شد. در والفجر مقدماتی من همراه گردان برادر سلیمانی وارد منطقه عملیاتی شدم. قبل از ما، گردان‌های دیگری به خط زده بودند و حین مسیر پیکر تعدادی از شهدای این گردان‌ها را می‌دیدیم که روی زمین افتاده بودند. در واقع ستون ما از کنار پیکر مطهر شهدا عبور می‌کرد. در حین مسیر برادری همراه ما بود که او را نمی‌شناختم. ناگهان همین برادر رزمنده با دیدن پیکر یکی از شهدا در جا نشست و جمله‌ای را گفت که هنوز هم در خاطرم مانده است. ایشان گفت: «این برادر منه». ظاهراً آن شهید، اخوی این رزمنده بود. چون فرصت نداشتیم و باید سریع به سمت خط دشمن می‌رفتیم، ایشان فقط همین یک جمله را گفت و بوسه‌ای بر چهره برادر شهیدش زد و دوباره راهی شد. دیدار دو برادر در آن روز عملیات و بوسه‌ای که بر چهره برادر زد شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید، اما آن قدر تأثیرگذار بود که هنوز بعد از گذشت ۴۲ سال عیناً در ذهنم مانده است. انگار در حافظه‌ام هک شده است. سراسر دفاع مقدس مملو از چنین صحنه‌های حماسی بود. هر کدام از ما شاید برادر داشته باشیم و برادرمان را بسیار دوست داریم. حالا تصور کنید شما در راهی عازم هستید که پیکر برادرتان را اتفاقی در راه می‌بینید و فقط فرصت می‌کنید بوسه‌ای بر چهره‌اش بزنید و دیدار بعدی را به قیامت موکول کنید. آنجا عین این شرایطی که عرض کردم اتفاق افتاد و آن رزمنده با بوسه‌ای که به چهره برادرش زد، رفت تا خودش هم به خط دشمن بزند و شاید او هم به شهادت رسیده و شاید هم مانده باشد و هنوز هم خاطره دیدار با برادر در عملیات والفجر مقدماتی را در گوشه ذهنش به یادگار داشته باشد.

 
 
 
 
 

بعد از پایان عملیات دزلی، حاج احمد عصبانی به جلسه ستاد غرب کشور آمد. من آن روز در این جلسه بودم. شهید بروجردی هم که فرمانده ستاد و جلسه بود. حاج احمد آمد در مورد عملیات دزلی گزارشی داد. از کمبود امکانات و پشتیبانی و اینطور مسائل گلایه کرد. گفت شما در کرمانشاه نشسته‌اید و ما آنجا کمترین امکانات را داریم

بهترین خاطره‌ای که از شهیدکاوه به یاد دارم زمانی بود که برای عقد پیش امام راحل رفتیم. بعد از اتمام جاری شدن خطبه عقد متوجه شدم یکی از برادران به نام آقای آشتیانی، شهید کاوه را به امام معرفی کردند و آقای کاوه همانجا دستش را بلند کرد. من هیچ‌وقت این صحنه که امام رو به آسمان کردند و برای آقای کاوه دعا کردند فراموش نخواهم کرد

یکسال که از شهادت خلیل گذشته بود که نامه‌ای از طریق صلیب سرخ به هلال احمر ایران آمد. نهایتاً این نامه به بنیاد شهید شهر ما رسید و به ما اعلام کردند برای شناسایی عکسی که از پیکر برادرم فرستاده بودند برویم. رفتیم و از روی عکس متوجه شهادتش شدیم

صدام می‌گفت فاو را رها کنید تا ما مهران را پس بدهیم! فاو زمستان سال ۶۴ از سوی رزمندگان فتح شد و خیلی برای عراق اهمیت داشت. چون دسترسی آن‌ها به خلیج‌فارس از طریق بندر فاو بود. صدام اینطور وانمود می‌کرد که در برابر فتح فاو که یک پیروزی بزرگ برای ایران به شمار می‌رفت، او هم مهران را گرفته است

خانواده شهید «سید طاهر مصطفوی» در گفت‌وگو با دفاع‌پرس به بیان ویژگی‌ها و سجایای اخلاقی شهید پرداخته و ولایتمداری، وطن‌دوستی و بخشندگی را از جمله صفات بارز شهیدشان برشمردند.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/7e9c135f11d634344176226aee8787e5.jpg
کتاب «سال‌هایی که رفته بودم» زندگی نامه شهدای ...
cache/resized/3a5a0148014eaa4edb5fa60f067c348f.jpg
یک فیلمساز پس از ۴۴ سال باعث پیدا شدن پیکر شهید ...
cache/resized/bc4ea58bf3a92f8fbec221c380de129b.jpg
کتاب «عطر گل‌های شقایق» خاطرات خود نوشت «حمید ...
cache/resized/a2f14cbaaa20370a35612524e231db1e.jpg
کتاب «مرواریدها» مجموعه داستان و خاطراتی از ...
cache/resized/36bf62d69dafbb0bf97a771ea4085114.jpg
کتاب «نینوایی در کرانه کارون» خاطرات جمعی از ...
cache/resized/2ed5608ad882de50dccfb85848ab284b.jpg
کتاب «نینوایی در کرانه کارون» خاطرات جمعی از ...
cache/resized/3b414121dbc080a630b0f96b3cc32645.jpg
«جبهه چشمان تو» مجموعه رباعیّات دفاع مقدّس «روح ...
cache/resized/31739084bab2887e5d14257daa3d153c.jpg
کتاب «سطر‌های سربلند» مجموعه مقالاتی در باب نظریه ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family