گمنام زيست و در اوج گمنامي و در شرايط سخت بيماري كرونا به شهادت رسيد.
در ماه محرم حتي وقتي كه در افغانستان بود با همان سن كمي كه داشت، نوحهخواني ميكرد و در ايران نيز در ماه محرم، به هيئتهاي مختلف ميرفت و نوحه ميخواند. جوانی خوشرو و خوشاخلاق بود، خيلي مراقب حقالناس بود، مطمئن هستم ذرهاي حقالناس بر گردنش نبود
به گزارش خط هشت، در دوران دفاع مقدس، ارتفاعات سختگذر «بازي دراز» با قلههاي بلند و شيبهاي تند و بريدگيهاي ممتد از اهميت ويژهاي در منطقه مرزي استان كرمانشاه برخوردار بود. اين ارتفاعات به مثابه عرصه بزرگي درون مثلث قصرشيرين، گيلان غرب، سرپل ذهاب واقع شده است و برمنطقه تسلط كامل دارد. نيروهاي عراقي در روزهاي آغازين جنگ از بازيدراز براي ديده باني استفاده ميكردند. رزمندگان در شهريورماه 1360 با فداكردن جان خويش به اين قله حمله كردند و بخشهايي از آن را آزاد كردند. اما عبدالله و تعدادي از دوستانش در اين عمليات به شهادت رسيدند و پيكرشان يك سال در منطقه ماند. قسمت شد تا در چهلو دومين سالگرد عمليات بازيدراز با پوران عرب سرهنگي خواهر شهيد به گفتوگو بنشينيم تا خاطرات اين شهيد گرانقدر را مرور كنيم.
شهيد متولد چه سالي بود، در چه خانوادهاي رشد و چطور به جبهه رفت؟
ما يك خانواده 9 نفره بوديم و مادرم هفت فرزند؛ پنج دختر و دو پسر داشت. برادرم پنجمين فرزند و متولد چهارم مرداد 1340 بود. من هم متولد 1346 و شش سال از شهيد كوچكتر هستم. از برادرم هيچ فيلم و ويديويي ندارم فقط وصيتنامه و خاطراتي از او به ياد دارم. همان لحظهاي كه امام خميني تبعيد شد. از ايشان پرسيدند سربازانت كجا هستند كه فرمودند: «سربازان من هنوز در گهوارهها هستند». شهيد سرهنگي هم در آغوش ناز مادر بود و شير ميخورد. بعد از ۲۰ سال سرباز امام خميني (ره) شد. برادرم از كودكي بسيار مظلوم بود. ولي فهم و دركش خيلي بالا بود. عبدالله سال آخر متوسطه بود كه صدام به ايران حمله كرد. چون زمينههاي ديني و اعتقادياش را داشت، تحصيل را رها كرد و به جبهههاي حق عليه باطل شتافت. تقريباً چند بار به جبهه رفت و كلاً تا شهادتش سه ماه و 15 روز در جبهه بود.
قبل از ورود به جبههها، فعاليت انقلابي داشت؟
در مورد حضورش در جريان انقلاب خيلي نميدانم ولي ايشان همان اويل انقلاب به صورت گمنام و آشكار به مردم خدمت ميكرد. يادم است حتي به دليل ترورها و ناامنيهايي كه اوايل انقلاب به وجود آمده بود، داوطلبانه از منزل امام جمعه شهرمان محافظت ميكرد. عبدالله هم مثل خيلي از جوانهاي آن دوران خودش را وقف انقلاب و كشور كرده بود.
گويا شهيد ورزشكار هم بودند؟
هم فوتبال بازي ميكرد و هم هند بال. چقدر هم مدالهاي رنگ و وارنگ داشت كه يكي از مدالهاي شهيد به عنوان يادگاري در منزل خودم است. در دفاع مقدس چند نفر از همبازيهاي فوتبال عبدالله شهيد شدند؛ از جمله شهيد پاسدار سيد نورالدين موسوي، شهيد پاسدار محمد اشتري، شهيد عباس افغانخواه و شهيد غفور افتخاريپور.
زماني كه برادرتان براي بار آخر به جبهه ميرفت، آخرين ديدارتان با ايشان چطور سپري شد؟
يادم ميآيد اعزام برادرم به جبهه مصادف با شب 21 ماه مبارك رمضان بود. آن روز گلوي عبدالله درد ميكرد و برايش شير گرم كرده بودم. داشتم شيرش را فوت ميكردم كه زودتر خنك شود و براي رفتن ديرش نشود. عبدالله برگشت به من گفت: «شير را فوت نكن بگذار خودش خنك ميشود، اينطور من راحترم.» شير را خورد و بدون اينكه كسي همراهش باشد، شباهنگام به تنهايي با كوله بارش از ايوانكي راهي جبهه شد.
از خاطرات جبههاش چيزي شنيدهايد؟
عبدالله به دوستانش قبل از عمليات گفته بود: «بچهها اگر كسي دلبستگي دارد يا كار نصفه كاره دارد، ميتواند برگردد. بچهها من خواب ديدهام كه فردا همگي شهيد ميشويم». جزئيات خوابش را تعريف نكرده بود. اما همين هم شد. فردا بچههاي آن گروه كه حدود 72 نفر بودند همگي در قلهاي بازيدراز به شهادت ميرسند. اين روايت را هم كساني تعريف كردند كه همراه اين گروه نرفته بودند.
درباره نحوه شهادت عبدالله چه روايتي از دوستانش نقل شده است؟
برادرم شب ۲۱ ماه رمضان سال 1360 به عنوان پاسدار از طريق سپاه گرمسار و سپس سپاه تهران براي بار سوم به جبهه اعزام شد. مسئوليتش معاون گروهان بود. پس از 45 روز در قلههاي بازيدراز همراه ۷۱ نفر از دوستانش در عمليات پدافندي بر اثر اصابت تركشهاي خمپاره دشمن به پهلويش در دم به شهادت رسيد. تاريخ شهادتش در 17 شهريور سال 1360 بود. محل دفن برادرم در گلزار شهداي ايوانكي در جوار امامزاده عاقب كنار همرزمانش است. در ايوانكي يك بلوار بزرگ هست كه بنام شهيد والا مقام عبدالله سرهنگي نامگذاري شده است. زماني كه خبر شهادت برادرم آمد، پيكرش از منطقه عملياتي برنگشت. اما ما ختم و مراسم هفت و چهلم داداش را گرفتيم.
به نقل يكي از دوستانش به نام ابوالفضل كه داماد شهيد پاسدارعباس افغانخواه نيز است، ايشان برای مرحومه مادرم تعريف كرده بود كه ما عبدالله را خيلي دوست داشتيم. چند نفر خواستيم برويم جلو كه جنازه عبدالله را عقب بياوريم، ولي موفق نشديم و همه شهيد شدند. همرزم برادرم تعريف ميكرد كه موقع مجروحيت عبدالله، همينطور از پهلويش خون ميرفت، در حالي كه با دست خودش خونش را به آسمان پرتاپ ميكرد، به شهادت رسيد. ايشان ميگفت مجبور شديم تخته سنگي كنار جنازه عبدالله به عنوان نشانه بگذاريم تا بعد از يك هفته برويم جنازه را بياوريم. ولي يك هفته طولاني شد و تا يكسال نتوانستند پيكر عبدالله را بياورند. سال بعد كه قلههاي بازيدراز فتح شد، همان شب ۲۱ ماه رمضان جنازه برادرم و جنازه ديگر شهدا را آوردند و هر كدام را به شهرهايشان فرستادند.
بعد از يكسال برادرتان برميگشت، چه احساسي داشتيد؟
چيزي كه آن روزها باعث تقويت روحيه ما ميشد، اين بود كه جنازه برادرم بعد از يكسال سالم برگشته بود. زير آفتاب و برف و باران، پيكر برادرم با همان لباس فرم سپاه كه هنگام شهادت به تن داشت، به خانه برگشت و با همان لباس هم او را دفن كرديم. هركسي پيكر را ميديد تعجب ميكرد. من خودم پيكرش را از نزديك ديدم. غير از زخم پهلويش كه خونش خشك شده بود، باقي جنازه سالم بود. حتي يك مو هم از جنازه برادرم كم نشده بود. فقط كمي پوستش سياه شده بود. اين صحنه را به خوبي به ياد دارم.
در اين مدتي كه منتظر آمدن جنازه برادرتان بوديد خانواده و به خصوص مادرتان با اين قضيه چگونه كنار آمدند؟
براي دلداري به مادرم خيلي خبر ميدادند كه مثلاً پسرت زنده است يا دست بعثيها اسيراست. ولي مادرم اين حرفها را قبول نداشت و ميگفت، عبدالله من شهيد شده است و آنقدر جلوي تلويزیون و رادیو مينشينم تا زماني كه بگويند بازيدراز آزاد شده است همين هم شد و مادرم يكسال پاي تلويزيون نشست تا اينكه يك روز ديديم خوشحال نماز شكر خواند و گفت، از تلويزيون اعلام شده كه قلههاي بازيدراز آزاد شده است و انشاءالله كمكم جنازه بچهام را ميآورند. همان شد و جنازههاي شهدا را با قطار آوردند و سر هفته جنازه برادرم به ايوانكي برگشت.
مادرتان به رحمت خدا رفتهاند؟
بله ايشان مرحوم شدهاند.
از ايشان و علاقهاي كه بين مادر و فرزند شهيدش بود، چه خاطراتي داريد؟
مرحومه مادرم فرح لقا ميگفت اوايل انقلاب و روز 17 شهريورماه 57 بود كه عبدالله از مادرم ميخواهد مقداري پارچه سفيد به او بدهد. مادرم علتش را پرسيده و عبدالله گفته بود كه تعداد زيادي از مردم را در ميدان ژاله شهيد كردهاند. خلاصه به مادرم گفته بود هرچه پارچه سفيد داريد بده ببرم تهران براي غسل و كفن شهدا. مادر رختخواب را به هم ريخته و هر چه پارچه سفيد داشت به عبدالله داده بود. عبدالله همه پارچهها را گرفته و بعد اندازهاي يك كفن از پارچه سفيدها را برگردانده بود. مادرم گفته بود، چرا اين قطعه پارچه را نميبري؟ عبدالله گفت اين قطعه پارچه پيش خودت باشد حتماً روزي لازم ميشود. سرانجام در سال ۶۱ كه جنازهاش را آوردند، همان تكه پارچه لازم شد و براي كفن كردن خودش استفاده شد. البته عبدالله مثل اربابش امام حسين (ع) بدون غسل و كفن دفن شد، ولي آن مقدار پارچه را روي لباس خونياش پيچيدند و داخل قبر گذاشتند.
چه خاطرهاي از نوجواني عبدالله داريد؟
برادرم بچهاي زحمت كش و كشاورز بود. در خربزه كاري و گندم كاري كمك پدر و برادرش بود. كنار كارش هم دكه خربزه فروشي داشت. با آن دكه معاش زندگي خودش و خانوادهاش رو در ميآورد. اما شب ۳۱ شهريورسال 59 وقتي كه صدام به ايران حمله كرد، برادرم دكه خربزه را جمع كرد و به خانه آمد. مادرم پرسيد، ننه جان چرا اين كار و كردي؟ پس زندگي و خرج زندگيت چي ميشود؟ برادرم گفت مادر جان مگر نميبيني كه صدام حمله كرده؟ بايد برويم و از مرز و بوم كشورمان دفاع كنيم و صدام را عقب بزنيم. از همان شب به بعد ما ديگر عبدالله را كم ميديديم. همهاش فعاليت ميكرد و بقيهاي عمرش را هم در جبههها گذراند تا به شهادت رسيد. يك نكته ديگر بگويم، عبدالله در باغي كه كار ميكرد. كنار جوب باغش، همان جايي كه مسافران تردد داشتند، چند درخت انجير كاشت و مادرم بهش گفت مادر جان كو حالا تا اين نهالهاي كوچك بزرگ شوند و بار بدهند. عبدالله گفت مادر جان ديگران كاشتند و ما خورديم و ما ميكاريم تا ديگران بخورند. اينجا بود كه مادرم گفت شيرم حلالت مادر جان.
سخن پاياني.
يك روز خواهر كوچكم به خاطره ولايت فقيه و اسم و نام امام خميني (ره) با يكي از دوستانش مشاجره ميكردند كه عبدالله يهو از راه رسيد و اين صحنه را ديد. به خواهر كوچكم نصيحتي كرد و گفت خواهر جان هر جايي كه ديدي به ولايت فقيه بياحترامي ميشود، يا جواب طرف را ميدهي، يا آن محل رو ترك ميكني.
عبدالله هميشه دغدغهاي اولش در زندگي ولايت فقيه بود. ميگفت ولايت فقيه و ناموس و امنيت كشور اولويت ما سربازان امام خميني است. عبدالله هميشه شبهاي جمعه با دوستانش كه اكثراً شهيد شدند مجلس تلاوت قرآن داشتند و البته با صوت زيبايي قرآن ميخواندند. هميشه طوري زندگي كرد كه هم خدا ازش راضي بود و هم خانواده، به ويژه مادرمان كه بسيار از او راضي بود. آنقدر برادرم شهيدانه زندگي كرد تا عاقبت هم به شهادت كه آرزوي ديرينش بود رسيد. در پايان ميخواهم اشارهاي به وصيتنامه شهيد داشته باشم.
منبع: روزنامه جوان
در آخرین روزهای شهریور ۱۳۵۹، سایههای هجوم قریبالوقوع ارتش بعث عراق بیش از پیش احساس میشد.
محمد اسلامی یکی از پاسدارهای یگان امنیت سپاه فجر شیراز بود که دوم شهریور ۱۴۰۱ حین انجام مأموریت دچار حادثه شد و به شهادت رسید.
تا شهریور ۱۳۵۹ هر کاری که میشد برای تقویت نیروهای نظامی ایران انجام گیرد، صورت پذیرفته بود. در این زمان آنهایی که در مرزها مستقر بودند، حتم داشتند که جنگ آغاز خواهد شد، اما برخی مسائل در داخل ایران باعث میشد تا تلاش چندانی برای تقویت ارتش صورت نگیرد.
اولین همکاری دانشنامه شهدا و ایثارگران (ایثارگران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) با «شهر سرود» مرکز آوای انقلاب اسلامی (مأوا) با هدف قدردانی و زندهنگهداشتن یاد و خاطره شهدای مدافعحرم در پروژه «وارث نون حلال» رقم خورد.
به گزارش خط هشت، متولد ۱۰ دی ماه سال ۱۳۷۰ بود. جوان با معرفت خرمآبادی که خدمت در نظام را به هر موقعیت شغلی و حرفهای دیگر ترجیح داد. خادم الحسین (ع) که برات شهادتش را در تاریخ ۱۰ شهریور ۱۴۰۰ از سالار شهیدان گرفت و در گلزار شهدای ده کرامت تدفین شد. ستوان سوم شهید رشید سپهوند که به مدت سه سال در روستاهای مرزی خدمت میکرد، در یکی از مأموریتهای مرزی مورد تهاجم قاچاقچیان قرار گرفت و بر اثر اصابت سه گلوله به شهادت رسید. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با خواهر شهید است.
خادمالحسین (ع) و لوح تقدیر
برادرم دیپلم داشت و در رشته مهندسی برق یکی از دانشگاههای شهرستان بروجرد استان لرستان قبول شد، اما دانشگاه نرفت و به خاطر علاقهاش وارد خدمت در نظام شد. یکی از شاخصههای اخلاقی که همه آن را قبول دارند، خادم الحسین بودن ایشان بود. از دوران کودکی در میان هیئت امام حسین (ع) سینهزنی و زنجیرزنی میکرد. همین اواخر بود که برای تأمین نظم و امنیت دستههای عزای امام حسین (ع) مورد تقدیر قرار گرفت و لوح تقدیر دریافت کرد. از آن لوحهای تقدیر و آن خادمی همیشه به عنوان بزرگترین افتخار زندگیاش یاد میکرد. میگفت من افتخار داشتم خادم امام حسین (ع) باشم.
برادری، چون پدر
ایشان احترام زیادی برای پدر و مادرم قائل بود. ۱۵ سال داشت که به جای پدر به کار مشغول شد. یک پسر بچه ۱۵ساله آنقدر فهم و شعور داشت که به پدرم میگفت شما تا به امروز برای ما زحمت کشیدهای حالا نوبت ماست که جبران کنیم. پدرم جانباز دوران جنگ تحمیلی است. چند ترکش در بدنش دارد به همین دلیل از زمانی به بعد دیگر نتوانست کار کند. وضعیت جسمیاش اجازه نداد تا بتواند مایحتاج خانه را تأمین کند. برای همین رشید عهدهدار مخارج خانه شد. هم برای ما برادر بود و هم پدر، اجازه نداد پدرم کار کند. رشید قبل از ورود به نیروی انتظامی مدتی در پتروشیمی و مدتی هم در نانوایی مشغول کار شد.
برادرم میگفت تنها هدفم این است که شما زندگی آرام و خوبی داشته باشید. از هیچ چیزی برای ما دریغ نمیکرد. فکر نمیکنم هیچ برادری مانند ایشان باشد. رشید برادر ما نبود، پدرمان بود. مثل یک پدر حواسش به ما بود.
جان فدا
ایشان واقعاً اسوه مهربانی و خوش اخلاقی بود. با بزرگترها خیلی با احترام رفتار میکرد. بعد از شهادتش متوجه امور و کارهای خیری که ایشان انجام داده بود، شدیم. سعی میکرد همه را خوشحال و شاد نگه دارد. حالا که فکر میکنم میبینم اینکه میگویند «باید شهید باشی تا شهید شوی» در مورد برادر من صدق میکند. ۲۰ سال زندگی برادرم را که مرور میکنم به این میرسم که او از خودش گذشت تا خانواده و مردمش آرامش و امنیت داشته باشند.
او همه حقوقش را صرف خانواده و امور خیری که در نظر داشت میکرد. گاهی میگویم چطور میشود یک نفر این طور باشد که از همه داراییاش بگذرد. همه را بدون هیچگونه منت و چشمداشتی صرف خانوادهاش کند. زندگی با برادرم کوتاه، اما شیرین بود. من همیشه به عنوان بزرگترین افتخارم از او یاد میکنم.
اهل صله رحم بود. وقتی به کردستان میرفت و از خانواده دور میشد به پدرم سفارش میکرد حواستان به مادربزرگ باشد. حواستان باشد که داروهایش را به موقع بخورد. حواستان باشد حالش بد نشود. چون بیماری قلبی داشت. ایشان به چند تا از اقوامی که سن بالایی داشتند در روستا سر میزد. هر روز پنجشنبه سر مزار درگذشتگان میرفت. میگفت مگر میشود آدم به کسانی که روزی عزیزانش بودند، سر نزند. آنها چشم انتظار ما هستند! چطور تا وقتی که زنده هستیم احوال همدیگر را میپرسیم ولی وقتی میمیریم واقعاً فراموش میشویم؟! مرگ آخر زندگی است؟ ما همیشه باید به فکر عزیزانمان هم باشیم. برادرم اینطور آدمی بود. احساس میکنم این دنیا برایش کوچک بود.
عکس شهادت
وقتی رشید کنار ما بود، تصور نمیکردیم که یک روز شهید شود، راستش جرئت نداشتیم این فکر به ذهنمان خطور کند.
رشید در کادر نیروی انتظامی خودمان خدمت میکرد و به خاطر شرایط جانبازی پدرم میتوانست برای همیشه در خرمآباد بماند، اما خودش داوطلبانه خدمت در مرزبانی را انتخاب کرد.
گفتم برادر من! چرا میخواهی از خانواده و شهرت دور شوی و بروی؟ اصلاً وظیفه شما که مرزبانی نیست!
میگفت من باید بروم مرز. آنجا بهتر است. اگر من نروم، چه کسی برود؟ اگر من نروم آن مادر هم بچهاش را نمیفرستد، شاید آن خانم همسرش را راهی نکند، پس چه کسی قرار است از مرزهای ما دفاع کند.
تصمیمش را گرفته بود و صحبتهای ما هم فایدهای نداشت. لباسهای مرزبانیاش را پوشید، پوتینهایش را به پا کرد، گفت یک عکس از من بگیرید، شاید شهید شدم، اگر این اتفاق افتاد، این عکس را برایم بزنید. مادرم ناراحت شد و گفت چرا دم رفتن حرف از شهادت میزنی؟! تا متوجه ناراحتی مادرم شد گفت نه مادر شوخی میکنم. ناراحت نشو، شهادت نصیب ما نمیشود. خدا کسانی را که میخواهند شهید شوند انتخاب میکند. برادرم این را گفت و رفت و ما بعد از شهادتش همان طور که خودش خواسته بود، همان عکس را روی سنگ مزارش چاپ کردیم.
گره گشایی از کار مردم
خاطرات ایام محرم و عزای امام حسین (ع) را که مرور میکنم با خود میگویم قطعاً رشید برات شهادتش را از امام حسین (ع) گرفته است. ایام محرم به رسم و سنت شهرمان خرمآباد همه عزاداران خودشان را گلی میکنند. رشید هرساله شب تاسوعا همراه دوستانش خیمههای عزا را بر پا و گل درست میکردند که مردم فردا از آن استفاده کنند. آخرین محرمی که رشید بین ما بود روز عاشورا از خانه بیرون نرفت. من و مادر خیلی تعجب کرده بودیم. امکان نداشت در چنین روزی خانه بماند. رفتم اتاقش گفتم چرا برای اقامه عزا بیرون نرفتی، گفت کاری دارم که باید حتماً امروز انجام بدهم. گفتم کاری مهمتر از شرکت در عزای امام حسین (ع)؟!
رشید از خانه بیرون رفت و مدتی بعد برگشت. گفتم کجا رفتی؟ امروز چه شده است؟ گفت راستش برای یکی از هم محلیهایمان مشکلی پیش آمده بود. خانوادهاش از من خواستند پا در میانی کنم و رضایت طرف مقابل ایشان را بگیرم.
گفتیم به حق امام حسین (ع) و روز عاشورا همراه بچههای هیئت سینه زنی ۷۲تن و زنجیرزنان قمر بنیهاشم برویم در خانه این خانواده تا مشکل حل شود. آنجا بود که فهمیدم برادرم خادم مردم و گرهگشای کارشان بود.
مشوقی برای تحصیل
برادرم به دلایل خانوادگی هیچ وقت نتوانست تحصیلاتش را در حد دانشگاهی ادامه دهد. او بهخاطر ما از آرزوها، علاقهها و درس خواندنش گذشت و به من گفت شما درست را بخوان و به چیزی فکر نکن. من پشتت هستم. سالی که من برادرم را از دست دادم سالی بود که باید کنکور میدادم. روز آخری که میخواست به بانه برود، به من گفت من آخرین روزی است که اینجا هستم، اگر کاری داری بیا با هم برویم و کارهایت را انجام بدهیم. گفتم قرار است چند کتاب برای کنکورم بخرم. گفت باشد.
من را با موتور برد کتابهایم را خریدم. در طول مسیر که داشتیم میآمدیم، گفت ببین من دارم میروم، تو فقط درست را بخوان. باز هم همان حرفها را به من زد و گفت به چیزی فکر نکن، من همیشه کنارت هستم.
آن لحظه متوجه منظورش نمیشدم. با خودم گفتم انشاءالله میرود ۱۵روز دیگر برمیگردد، اما او رفت و دیگر برنگشت. با تمام سختیها و اتفاقهای ناگواری که برایمان افتاد فقط و فقط به عشق برادرم ادامه تحصیل دادم. چون تنها خواستهاش از من همین بود.
کارهای نیمه تمام رشید
بعد از شهادت هر مرتبه که با جمع خانواده مینشینیم و حرفها و رفتارهای اخیر برادرم را مرور میکنیم به این باور میرسیم که رشید میدانست قرار است به شهادت برسد. نمیدانیم چطور یا چگونه به او الهام شده بود، اما میدانست. سفارشها و توصیههای آخر او به خانواده و پسرعمویم خود گواه این مطلب است. پسرعمویم به ایشان گفته بود هر کاری باشد ما انجام میدهیم، حالا چرا آنقدر سفارش میکنی؟
رشید در پاسخ ایشان گفته بود من میدانم این بار که بروم دیگر برنمیگردم. حواستان به پدر و مادرم باشد. برادرم آخرین مرتبه که به مرخصی آمده بود، همه کارهای نیمه تمامش را تمام کرده بود. خانهمان را جابهجا کرده بودیم، ایشان تمام اسباب کشی را خودش انجام داد. وقتی خانه را جابهجا کردیم، گفت دیگر خیالم راحت شد. با تمام فامیل خداحافظی کرد. خیلی عجیب بود. با همه دوستانش و همه هم محلیها خداحافظی کرد. به دوستانش گفته بود من این مرتبه که بروم دیگر برنمیگردم.
لبخند شهادت
در لحظه شهادت یکی از دوستانش همراه ایشان بود. ایشان برای ما تعریف کرد و گفت ما در منطقه مرزی بودیم و فاصله زیادی با شهر داشتیم. برای همین نتوانستیم خیلی زود ایشان را به بیمارستان برسانیم. او میگفت وقتی رشید تیر خورد ما همه گریه میکردیم و او میخندید. ما بالای سرش بودیم. رشید به ما میگفت نگران نباشید، خوب میشوم. چیز خاصی نیست. فقط میخندید. بعد چشمانش را بست و شهید شد.
سرباز امام زمان (عج)
برایم یادآوری آن روزها خیلی سخت و دردناک است. گویا همه از شهادتش مطلع بودند و ما بیخبر بودیم. هم محلیها، فامیل و دوستان همه میدانستند، اما با خودشان گفته بودند صبرکنیم تا صبح بعد خبر شهادت رشید را به مادرش بگوییم، نکند اتفاقی برای مادر بیفتد. صبح شد و خبر را به ما دادند. من گفتم امکان ندارد ولی مادرم سر سجاده نماز نشست. گریه میکرد و میگفت خدایا! من همیشه به درگاه تو دعا میکردم و میگفتم رشید را نگهدار، رشید سرباز امام زمان (عج) است. خدایا! خودت نگهدارش باش. این یک دانه پسر را من دارم. این را هم در راه تو فرستادم ولی رشید هدیهای بود که تو به من دادی! الان هم این هدیه را پس گرفتی، تو بیشتر از من رشید را دوست داشتی. شاید تو صلاحش را در این میدانستی که شهادت را برایش رقم زدی.
فردای آن روز پدرم و بقیه اقوام به سمت بانه حرکت کردند تا از حال و احوال برادرم خبردار شوند. باورش سخت بود. خبر شهادت قطعی را که شنیدیم گویی دنیا روی سرمان خراب شد. اما میان همه دلتنگیها و دلگیریها و تلخی این داغ و جدایی، وقتی به خودمان میگفتیم شهادت لیاقت میخواهد و رشید به این عاقبت بخیری رسید، آرام میشدیم.
وداع با برادر
شاید آن روز را هیچگاه از یاد نبرم. مردمی که همه کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند. هر طرف را که نگاه میکردم، همه گریه میکردند. همه آمده بودند؛ کسبه و همسایهها. تمام خیابانها شلوغ بود. آنقدر جمعیت زیاد بود که ما آخرین نفر به مزار برادرم رسیدیم. در میان این شلوغی نتوانستیم با برادرم وداع کنیم. آخرین وداع ما همان روزی شد که رشید از خانه به سمت بانه حرکت کرد.
پدرم همیشه سعی میکرد بهخاطر من، خواهرم و مادرم خودش را محکم نگه دارد و پیش ما گریه نکند. همیشه میگفت پسرم جایش خیلی خوب است. پسرم یک قهرمان بود. هیچ مرگی مثل شهادت نیست. اینها را به ما میگفت که ما دلمان آرام بگیرد، اما به یکباره حالش بد شد. ما نگرانش شدیم و او را به بیمارستان رساندیم.
من دلم خیلی گرفت و رو به رشید گفتم خودت به ما کمک کن، خودت هوای ما را داشته باش. همیشه وقتی زنده بودی کنار ما بودی و میگفتی من همیشه حواسم به شما هست، اصلاً نگران چیزی نباشید. تو پیش خدا ارزش داری، تو کمکمان کن. بابا را نجات بده. ما اگر بابا را از دست بدهیم واقعاً نابود میشویم. خیلی حالم بد بود فقط همین را گفتم و دیگر اصلاً چیزی نگفتم. خدا را شکر میکنم که خدا کمک کرد و خطر از پدرم دور شد. برادرم در کنار ماست و ما به وقت گرفتاری او را حس میکنیم.
مزاری که تسلی میدهد
برادر من واقعاً آدم شادی بود. هر وقت دلتنگش میشوم کارهایی را که دوست داشت انجام میدهم. از کمک کردن به دیگران گرفته تا حتی دیدن فیلمهای مورد علاقه رشید یا مرتب کردن لباسهایش. تمام وسایلی که به رشید مربوط است هنوز در خانه ما سر جایش است و تکان نخورده. چیزی جمع نشده و تغییر نکرده است. ما واقعاً هنوز یک خانواده پنج نفره هستیم و هر لحظه رشید با ما زندگی میکند. غذای مورد علاقهاش را درست و با این کارها دلتنگیهایمان را رفع میکنیم. وقتی هم سر مزارش میروم آرامش خاصی میگیرم که با هیچ چیز دنیایی معاوضهاش نمیکنم. مزارش تسلی میدهد.
مقدرات سرجای خودش، اما انسانها مسیرشان را انتخاب میکنند. مثل شهدا و خانوادههایشان. اگر شهدا دل از زمین میکنند تا راه آسمان را پیدا کنند این راه در ابتدا در دعای مادر و لقمه حلال پدر ترسیم شده است.
کریم مریدی متولد ۳۱ مرداد سال ۱۳۵۳ بود و ۴۷ سال بعد درست در سالروز تولدش ۳۱ مرداد سال ۱۴۰۰ به شهادت رسید. شهید مریدی اهل اندیمشک خوزستان و از نیروهای فراجا بود که جانش را در مسیر دفاع از امنیت مردم گذاشت و در حالی که عشق حضور در جمع مدافعان حرم را داشت، خدا خواست که او را شهید مدافع امنیت کند. برای آشنایی با زندگی شهید کریم مریدی و سبک زندگیاش با همسرش اکرم گودرزی به گفتگو پرداختیم. روایتهای همسر شهید را پیشرو دارید.
حمله تروریستی به حرم شاهچراغ که عصر روز یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ صورت گرفت، دو شهید و چند مجروح داشت. شهیدغلامعباس عباسی خادم حرم مطهر شاهچراغ احمدبن موسی (ع) که در همان دقایق ابتدایی حمله تروریستی به شهادت رسید و شهید محمد جهانگیری از نیروهای حفاظت حرم مطهر شاهچراغ (ع) که بر اثر اصابت تیر به شدت مصدوم شد و بعد از انتقال به بیمارستان به شهادت رسید