حاج مسعود به خوبی میفهمید مجید آن مجید یک سال پیش نیست. آنقدر نبود که حتی لباسهایش هم لباسهای یک سال پیش نبود. کتانیهای گرانقیمت و تیشرتهای رنگارنگ و شلوارهای لی، تیپ مجید از بچگی تا همین چند ماه پیش بود، اما حالا یک پیراهن و شلوار ساده پوشیده بود.
به گزارش خط هشت ، هیچکس خبر نداشت که چه اتفاقی مجید را راهی سوریه کرده است. یک روز بعدازاینکه بیشتر بچهها خبردار شدند، مجید از راه رسید. سلام و علیکی کرد و رفت پیش حاج مسعود. یکی از آنهایی که نی قلیان به دستش بود، خش صدایش را گرفت، نفسی تازه کرد و گفت:
- مجید، بری و برنگردی.
جمع یکصدا گفتند: ایشاالله
- مجید، استخونهات هم برنگرده.
جمع یکصدا تکرار کردند: ایشاالله
و مجید فقط نگاهشان کرد و خندید.
حاج مسعود همچنان تماشا میکرد و مجید هم با خط بدش مینوشت. به یاد نداشت حتی پول یک قلیان را از مجید گرفته باشد. میگفت:
- مجید بیاد قهوهخونه و فقط یک سری از دوستاش را بیاره، من برا یه روزم بسه، اون خودش خود به خود مشتری جمع کنه. مشتریهای من همه به خاطر او میان.
گاهی مجید خودکار را روی برگه میگذاشت و فکر میکرد. حاج مسعود به خوبی میفهمید مجید آن مجید یک سال پیش نیست. آنقدر نبود که حتی لباسهایش هم لباسهای یک سال پیش نبود. کتانیهای گرانقیمت و تیشرتهای رنگارنگ و شلوارهای لی، تیپ مجید از بچگی تا همین چند ماه پیش بود، اما حالا یک پیراهن و شلوار ساده پوشیده بود. جنگ و دعواهای هر روزه یا روزی چند مرتبه تعطیل، مهمانیهای آنچنانی و رفتوآمدهای بیش از حدش تمام شده بود. حاج مسعود دستی به ریشش کشید. نگاهی به ریش مجید انداخت. اولین مرتبه بود در طول این سالها که مجید را با ریش میدید. همیشه یک مثلث کوچک زیر لبش، روی چانهاش میگذاشت. آنقدر مجید یک سال پیش نبود که جواب شوخیهای دوستانش را هم نمیداد. هر کس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب از او رد نمیشد. جواب یک کلمه را حتماً دو تا کلمه میداد و بعد هم میزد زیر خنده. حرف درشت را با درشتتر جواب میداد و بی ناراحتی رد میشد، اما این اواخر دیگر جواب نمیداد. فقط یک خنده زورکی روی لب و حرف را بیجواب میگذاشت. آنقدر جواب نداد و نداد تا دوستانش هم دیگر شوخی نکردند. فقط سؤال از رفتن و اعزام بود که بینشان ردوبدل میشد.
- مجید چیکار کردی؟ آخرش میری یا نه؟
- آگه خدا بخواد و بیبی بطلبه، راهیام.
- مجید تو تک پسری، خانوادهات راضی شدن؟
- اونها را هم راضی میکنم.
نوشتنش تمام شد. برگه را از دفتر کند و دست حاج مسعود داد.
- حاجی جون، این هم از وصیتنامهام.
بریدهای از کتاب «مجید بربری»؛ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» (صفحات 26 تا 28)
نویسنده: کبری خدابخش دهقی
ناشر: ابراهیم هادی
منبع: حریم حرم