به گزارش خط هشت ، ما در یک گروه به کربلا میرفتیم. من تحت تأثیر خوشاخلاقی مجید قرار گرفته بودم. او حواسش به همۀ بچهها بود. در راه اگر بین بچهها بحث یا اختلافنظری پیش میآمد، مجید موضوع را با خوشاخلاقی حل میکرد و طوری تصمیم میگرفت و حرف میزد که هیچکس ناراحت نشود. با زبان شیرینی که داشت همۀ دلخوری بین بچهها را از بین میبرد و میگفت: «بچهها حواستون باشه که ما داریم به پابوس چه کسی میریم بعضی از رفتارهامون را باید کنار بذاریم ... حداقل تو این مسیر.»
در مسیر پیادهروی اربعین، مجید این نوحه را زیر لب زمزمه میکرد: «پناه حرم... کجا داری میری بگو برادرم ...»
همیشه و همهجا این را میخواند و در این لحظهها دستش را روی سینهاش یا روی گوشش میگذاشت.
مسیر پیادهروی روزهای خیلی گرم و شبهای خیلی سرد و سوزناکی داشت. مجید خیلی زرنگتر و فعالتر از بقیه بود و خیلی سریع کارها را انجام میداد. شب که میشد به خاطر سرما سریع به جمعکردن چوب مشغول میشد و با روشن کردن آتش، همه را دور آن جمع میکرد که سرما آنها را اذیت نکند. برای همه غذا و آب میآورد؛ نمیخواست کسی در این مسیر اذیت شود.
ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود و ما هم کل مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتیم. یکی از بچهها مدام ابراز خستگی میکرد و میگفت: «من ساکم سنگینه و نمیتونم بیام، حداقل کمی از راه را با ماشین بریم.»
مجید در مسیر رفتوبرگشت، علاوه بر ساک خودش، ساک او را هم حمل کرد و میگفت: «حیفه این روزها دیگه تکرار نمیشه، من تا هر جایی که بخوای کولهات رو میارم، هر جا بخوای استراحت میکنیم، فقط تو بیا.»
وقتی برای زیارت وارد حرم شدیم، دیدم که چشمهای مجید قرمز شده است. دلیلش را پرسیدم و گفت: «نمیدونم چرا تا وارد حرم شدم، چشمهام پر از اشک شد...»
از مجید پرسیدم: «چه حاجتی داشتی؟»
گفت: «فقط از آقا خواستم که منو آدم کنه، همین!»
*به نقل از دوست شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی»
بریدهای از کتاب «عمودِ آخر»؛ روایت سفر اربعین از 40 شهید مدافع حرم (صفحات 148 و 149)
نگارش: محدثهسادات نبییان و نازنین قنبری
انتشارات: تقدیر
منبع: حریم حرم