18 به گزارش خط هشت ، فروردین 1391 بود که روحالله به خواستگاری زینب رفت. ساعت 4 بعدازظهر قرار گذاشته بودند. روحالله با ماشین پدرش رفت دنبال خاله تا با هم بروند. سر راه یک دستهگل خریدند.
***
دل در دل زینب نبود. طول اتاق را میرفت و میآمد و با خود حرف میزد «این همونیه که امامرضا برات فرستاده. الآن فقط باید بری ببینی همسر آیندهت چه شکلیه، وگرنه این خودِ خودشه. وقتی همون موقع که داشتم دعا میکردم اینا زنگ زدن، یعنی چی؟ خب یعنی این خودشه دیگه.»
صدای زنگ در، زینب را از جا پراند.
***
بالاخره انتظار کشندهاش به سر رسید و مادرش صدایش کرد. چادرش را به سر کرد و وارد پذیرایی شد، صدای تپشهای قلبش را میشنید. اولین چهرهای که دید روحالله بود. تمامقد به احترامش ایستاده بود و سر به زیر داشت.
***
زینب نشست کنار مادرش. روحالله ایستاد تا اول زینب بنشیند، بعد خودش نشست. این احترامش از چشم زینب دور نماند و برایش خوشایند بود.
***
خاله به روحالله نگاه کرد و گفت: «یه مختصر خودت رو معرفی کن. بقیۀ صحبتها باشه برای خودتون دو تا.»
- چشم؛ من روحالله قربانی هستم. متولد 1368، دانشجوی دانشگاه امام حسین. پانزده سالم بود که مادرم عمرش رو داد به شما. برای همین با خاله فاطمه که مثل مادرم برام عزیزه، خدمتتون رسیدم. والا از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، منم و این یک دست لباس تنم. تازه وارد سپاه شدم. پشتوانۀ مالی آنچنانی ندارم، اما دست از تلاشم برنمیدارم.
صداقت گفتارش به دل مینشست.
خاله رو به زینب گفت: «شما هم خودت رو معرفی کن خاله.»
- منم زینب فروتن هستم. متولد 1370، دانشجوی کارشناسی علوم آزمایشگاهی، بچۀ اول خانواده.
خاله به مادر زینب گفت: «فکر میکنم همینقدر کافی باشه. آگه شما اجازه بدید، بچهها برن تو اتاق با هم صحبت کنن.»
***
بیرون که آمدند، خاله فاطی به ساعتش اشاره کرد و با لحن شوخی گفت: «خدا قوت! چقدر حرف زدین!»
روحالله رفت سر جایش نشست. زینب هم به آشپزخانه رفت تا چایی بریزد. خانم فروتن و خاله فاطی برق رضایت را در چشمان هر دو دیدند.
***
اواسط هفتۀ بعد، خاله فاطمه با مادر زینب تماس گرفت و برای آخر هفته قرار گذاشتند. در این مدت، پدر زینب دربارۀ روحالله خیلی تحقیق کرد که فقط تعریف شنید و تعریف.
روحالله قضیۀ خواستگاری را به پدرش گفت و برای آخر هفته با او قرار گذاشت. عصر پنجشنبه، به همراه خانوادهاش و خاله فاطمه راهی خانۀ آقای فروتن شدند.
***
این جلسه برای آشنایی خانوادهها بود و حالت رسمیتری داشت. زینب استرس داشت. نمیدانست با چه برخوردی مواجه میشود. وارد که شد، همه به احترامش ایستادند. زینب بلند به همه سلام کرد و خوشامد گفت. نگاه گذرای زینب به روحالله افتاد که همچنان سر به زیر داشت. نگاهش را سریع دزدید. آقای قربانی با اینکه معتقد بود فعلاً زود است روحالله ازدواج کند، با دیدن زینب و خانوادهاش تغییر نظر داد. از خانمیِ زینب خوشش آمده بود و آشناییای که با پدر او داشت، باعث شد با جانودل به این ازدواج رضایت دهد.
***
بعد از جلسۀ تعیین مهریه و رسمهای متعارف، نوبت به سفارشهای پدر و مادر زینب به روحالله رسیده بود. صحبتهای پدر زینب که تمام شد، خانم فروتن شروع کرد: «ببین آقا روحالله، نه زینب، نه من و نه پدرش از شما توقع آنچنانی نداریم. وقتی اومدی خواستگاری، یه کلمه هم نپرسیدیم خونه داری؟ ماشین داری؟ پول چقدر داری و از این چیزا. برای ما مهم نیست که از نظر مالی چقدر غنی باشی، اما از لحاظ ایمانی چرا. ما دوست داریم دامادمون سرباز امامزمان باشه.»
این را که شنید، سرش را بلند کرد و به خانم فروتن نگاه کرد. اینهمه خواستگاری رفته بود، اما این اولین جایی بود که از او چنین درخواستی میشد: سرباز امام زمان (عج) بودن. تنها توقع خانوادۀ عروس از او همان چیزی بود که خودش مشتاقانه به دنبال آن بود.
بریدهای از کتاب «دلتنگ نباش!»؛ جلد چهاردهم از مجموعۀ مدافعان حرم، خاطرات و زندگینامه شهید مدافع حرم، «روحالله قربانی» (از صفحۀ 32 تا 44 و صفحۀ 58 با تلخیص و تصرف)
نویسنده: زینب مولایی
انتشارات: روایت فتح
منبع: حریم حرم