به گزارش خط هشت ، در نمایشگاه کتاب تهران برخی از کتابهایی که چند سالی هم از انتشارشان میگذشت، باز مورد توجه مردم قرار گرفتند و فروش خوبی هم داشتند. کتاب عباس دستطلا (زندگی حاجعباسعلی باقری) که مقام معظم رهبری نیز آن را تحسین کردهاند، یکی از همین کتابها بود. کتابی که در ایام نمایشگاه، جشن ۷۰ هزارتایی شدنش را برگزار کرد. در حالی که هنوز بحث کتاب و کتابخوانی در فضای فرهنگی کشورمان گرم است، نگاهی به داشتههای این کتاب ارزشمند که توسط انتشارات فاتحان منتشر شده میاندازیم.
حاجعباسعلی باقری متولد سال ۱۳۲۴ در تهران، راوی و قهرمان کتاب «عباس دستطلا» است. محبوبه معراجیپور نویسنده کتاب، زندگینامه وی را در قالبی داستانی روایت کرده تا به جذابیتهای کار بیفزاید. داستان از آنجایی شروع میشود که یک مرد ۳۵ ساله عیالوار تصمیم میگیرد به جبهه برود و این موضوع بدجوری فکرش را مشغول کرده است: «از چند روز پیش که توی اتحادیه حرف از رفتن به جبهه و جنگ و جهاد شد، بدجوری با خودم درگیرم. توی گاراژ راه میروم و بلند بلند فکر میکنم... خدایا زنم، چهارتا بچه! تکلیف رضا، تازه ۱۳ سالش شده. حسین ۱۰ ساله را بگو! هیچ کدامشان مرد خانه نشدهاند...»
عباس دستطلا یا همان حاجعباسعلی که گاراژدار است و خانه و زندگی خوبی برای خانوادهاش فراهم آورده، تصمیم میگیرد به جبهه برود و در این رهگذر به کلنجاری درونی میپردازد. او داستان زندگیاش را خلاصهوار با خودش مرور میکند و از این رهگذر، خواننده نیز متوجه چند و چون زندگی راوی میشود. پدر عباسعلی از او میخواست به جای درس خواندن کار کند و آدم بزرگی شود. او هم از نوجوانی سخت کار میکند و سر ۲۰ سالگی مغازه کوچکی دست و پا میکند. بعدها آن را به چند جریب افزایش میدهد و سال ۵۳ به حج مشرف میشود. حاجعباسعلی در جوانی به قیام ۱۵ خرداد ورود میکند و همین روحیه انقلابیگری هم باعث میشود با شروع جنگ تحمیلی، در جبهههای دفاع مقدس نقشآفرینی کند.
اولین اعزام عباسعلی ۱۸ آبان سال ۵۹، یک ماه و چند روز پس از شروع جنگ انجام میگیرد. به کرمانشاه و پادگان اسلامآباد میرود و، چون تعمیرکار ماهری است در بخش ادوات و تعمیرات اتومبیلهای خراب و اسقاطی مشغول میشود. او که در جبهه خودش را «عباس گلگیرساز دستطلا» معرفی میکند، الحق هم دست طلاییاش را در صحنه عمل به همه نشان میدهد. «سرگرد شهبازی اطراف ماشین میچرخد. چشمی هم به من میاندازد. حیران و ناباور است. سر آخر، برق خوشحالی را توی چشمانش میزدم. میگوید: تا نمیدیدم از نزدیک، خودم هم باورم نمیشد. خدای من! شما نابغهاید! خدا خیرتان بدهد. خبر راه افتادن جیپ، مثل صدای توپ توی پادگان پیچید.»
در چند فصل ابتدایی کتاب، حاجعباسعلی به عنوان راوی داستان در پادگانهای غرب کشور میچرخد و به تعمیر جیپها و ماشینهای نظامی میپردازد. هر از گاهی هم در فکر و خیال خودش به گذشته برمیگردد و از خواستگاری گرفته تا تولد فرزند و... را به یاد میآورد. کمکم کار عباس دستطلا در مناطق جنگی بالا میگیرد و از او میخواهند برای آوردن چند تعمیرکار داوطلب به تهران برگردد. میرود و «یک ماه و نیم است که توی گاراژهای تهران دربهدر سراغ نیروی داوطلب میروم. میگردم و میگردم تا اینکه یاد دوستان تراشکار و شیشهبر میافتم... به هر زحمتی است راضیشان میکنم که برای یک بار هم که شده جبهه را ببینند. ۱۰ نفری میشوند. به نظرم وقتش رسیده که راه بیفتیم.»
تماشای جنگ از زاویه دید یک تعمیرکار حس و حال جدیدی است که با خواندن کتاب عباس دستطلا درگیر آن میشویم. این بار جنگ را از نگاه کسی میبینیم که عمری را در گاراژهای تهران شاگردی کرده و خلق و خوی خاصی پیدا کرده است. با همان لحن لوطیمسلک هم کتاب را روایت میکند که همین مورد از جذابیتهای کار است: «توی دهان غریبه و آشنا مشهور شدهام به عباس فابریک دستطلا! این لقب خیلی به نفس آدم حال میدهد! اما باید مراقب باشم یک وقت خدای نکرده مغرور هنر و استادی دستم نشوم.»
کار عباس دستطلا در جبهه به آنجا میرسد که به تعمیر انواع توپهای جنگی هم میپردازد. فنیکار قابلی است و، چون از قوانین مکانیکی سررشته دارد، دم و دستگاه توپها را هم با کمی وررفتن بلد میشود و آنها را تعمیر میکند: «تا به حال از نزدیک توپ ندیدهام. اول تمام قسمتهایش را دید میزنم. دستگاه جالبی است. سراغ کشویی میروم... آنقدر به زیر و روی آن ور میروم تا اینکه ازش سر درمیآورم...»
سراسر کتاب عباس دستطلا روایتهایی ساده، اما بکر و واقعی از رویدادهایی است که به شکل روزمره در جبهههای جنگ و خصوصاً در بخش پشتیبانی میافتد و در این بین ما به عنوان خواننده هر چه بهتر با شرایط روز مناطق عملیاتی آشنا میشویم. حاجعباسعلی هم به مرور زمان هرچه بیشتر با محیط جبهه انس میگیرد و از آن رزمندههای پای کاری میشود که در اعزام نیرو هم ید طولایی دارد و مشوق اعزام همصنفهایش به جبهههای جنگ میشود. او در این مسیر فرزندش حسین را هم راهی جبهه میکند و حسین در سال ۶۵ و حین عملیات کربلای ۵ به شهادت میرسد.
در پایان بخشی از کتاب را تقدیم حضورتان میکنیم: «سر آخر جنگ روزی سر میآید. میرویم برای ساختن خرابیها... ماشینهای اوراقی، تصادفی، ترکشخورده و داغان، مانده روی دست مردم و سپاه و ارگانها و نهادها... یک گروه برمیدارم و دست به کار ساخت و تعمیر میشویم. جنگ ما هنوز تمام نشده است...»
حاجعباسعلی باقری متولد سال ۱۳۲۴ در تهران، راوی و قهرمان کتاب «عباس دستطلا» است. محبوبه معراجیپور نویسنده کتاب، زندگینامه وی را در قالبی داستانی روایت کرده تا به جذابیتهای کار بیفزاید. داستان از آنجایی شروع میشود که یک مرد ۳۵ ساله عیالوار تصمیم میگیرد به جبهه برود و این موضوع بدجوری فکرش را مشغول کرده است: «از چند روز پیش که توی اتحادیه حرف از رفتن به جبهه و جنگ و جهاد شد، بدجوری با خودم درگیرم. توی گاراژ راه میروم و بلند بلند فکر میکنم... خدایا زنم، چهارتا بچه! تکلیف رضا، تازه ۱۳ سالش شده. حسین ۱۰ ساله را بگو! هیچ کدامشان مرد خانه نشدهاند...»
عباس دستطلا یا همان حاجعباسعلی که گاراژدار است و خانه و زندگی خوبی برای خانوادهاش فراهم آورده، تصمیم میگیرد به جبهه برود و در این رهگذر به کلنجاری درونی میپردازد. او داستان زندگیاش را خلاصهوار با خودش مرور میکند و از این رهگذر، خواننده نیز متوجه چند و چون زندگی راوی میشود. پدر عباسعلی از او میخواست به جای درس خواندن کار کند و آدم بزرگی شود. او هم از نوجوانی سخت کار میکند و سر ۲۰ سالگی مغازه کوچکی دست و پا میکند. بعدها آن را به چند جریب افزایش میدهد و سال ۵۳ به حج مشرف میشود. حاجعباسعلی در جوانی به قیام ۱۵ خرداد ورود میکند و همین روحیه انقلابیگری هم باعث میشود با شروع جنگ تحمیلی، در جبهههای دفاع مقدس نقشآفرینی کند.
اولین اعزام عباسعلی ۱۸ آبان سال ۵۹، یک ماه و چند روز پس از شروع جنگ انجام میگیرد. به کرمانشاه و پادگان اسلامآباد میرود و، چون تعمیرکار ماهری است در بخش ادوات و تعمیرات اتومبیلهای خراب و اسقاطی مشغول میشود. او که در جبهه خودش را «عباس گلگیرساز دستطلا» معرفی میکند، الحق هم دست طلاییاش را در صحنه عمل به همه نشان میدهد. «سرگرد شهبازی اطراف ماشین میچرخد. چشمی هم به من میاندازد. حیران و ناباور است. سر آخر، برق خوشحالی را توی چشمانش میزدم. میگوید: تا نمیدیدم از نزدیک، خودم هم باورم نمیشد. خدای من! شما نابغهاید! خدا خیرتان بدهد. خبر راه افتادن جیپ، مثل صدای توپ توی پادگان پیچید.»
در چند فصل ابتدایی کتاب، حاجعباسعلی به عنوان راوی داستان در پادگانهای غرب کشور میچرخد و به تعمیر جیپها و ماشینهای نظامی میپردازد. هر از گاهی هم در فکر و خیال خودش به گذشته برمیگردد و از خواستگاری گرفته تا تولد فرزند و... را به یاد میآورد. کمکم کار عباس دستطلا در مناطق جنگی بالا میگیرد و از او میخواهند برای آوردن چند تعمیرکار داوطلب به تهران برگردد. میرود و «یک ماه و نیم است که توی گاراژهای تهران دربهدر سراغ نیروی داوطلب میروم. میگردم و میگردم تا اینکه یاد دوستان تراشکار و شیشهبر میافتم... به هر زحمتی است راضیشان میکنم که برای یک بار هم که شده جبهه را ببینند. ۱۰ نفری میشوند. به نظرم وقتش رسیده که راه بیفتیم.»
تماشای جنگ از زاویه دید یک تعمیرکار حس و حال جدیدی است که با خواندن کتاب عباس دستطلا درگیر آن میشویم. این بار جنگ را از نگاه کسی میبینیم که عمری را در گاراژهای تهران شاگردی کرده و خلق و خوی خاصی پیدا کرده است. با همان لحن لوطیمسلک هم کتاب را روایت میکند که همین مورد از جذابیتهای کار است: «توی دهان غریبه و آشنا مشهور شدهام به عباس فابریک دستطلا! این لقب خیلی به نفس آدم حال میدهد! اما باید مراقب باشم یک وقت خدای نکرده مغرور هنر و استادی دستم نشوم.»
کار عباس دستطلا در جبهه به آنجا میرسد که به تعمیر انواع توپهای جنگی هم میپردازد. فنیکار قابلی است و، چون از قوانین مکانیکی سررشته دارد، دم و دستگاه توپها را هم با کمی وررفتن بلد میشود و آنها را تعمیر میکند: «تا به حال از نزدیک توپ ندیدهام. اول تمام قسمتهایش را دید میزنم. دستگاه جالبی است. سراغ کشویی میروم... آنقدر به زیر و روی آن ور میروم تا اینکه ازش سر درمیآورم...»
سراسر کتاب عباس دستطلا روایتهایی ساده، اما بکر و واقعی از رویدادهایی است که به شکل روزمره در جبهههای جنگ و خصوصاً در بخش پشتیبانی میافتد و در این بین ما به عنوان خواننده هر چه بهتر با شرایط روز مناطق عملیاتی آشنا میشویم. حاجعباسعلی هم به مرور زمان هرچه بیشتر با محیط جبهه انس میگیرد و از آن رزمندههای پای کاری میشود که در اعزام نیرو هم ید طولایی دارد و مشوق اعزام همصنفهایش به جبهههای جنگ میشود. او در این مسیر فرزندش حسین را هم راهی جبهه میکند و حسین در سال ۶۵ و حین عملیات کربلای ۵ به شهادت میرسد.
در پایان بخشی از کتاب را تقدیم حضورتان میکنیم: «سر آخر جنگ روزی سر میآید. میرویم برای ساختن خرابیها... ماشینهای اوراقی، تصادفی، ترکشخورده و داغان، مانده روی دست مردم و سپاه و ارگانها و نهادها... یک گروه برمیدارم و دست به کار ساخت و تعمیر میشویم. جنگ ما هنوز تمام نشده است...»