به گزارش خط هشت ، حسن مجیدیان: داستان مجید قربانخانی بیش از آنکه برای لوطیها و داشمشتیها و حال خرابها، نوید نجات و باب رهایی و امید عاقبت بخیری داشته باشد، برای کاردرستها و مدعیان و میداندارها و همهچیز بلدها، تلنگر و درس دارد!
این جوان شروشور و بانمک و با جنم و لات و سربههوا و دردسرساز و بیقید، مرا یاد آن بیان عجیب مرحوم آیتالله مجتهدی تهرانی میاندازد که: روز عاشورا این بامرامها و داشمشتیها بودند که بلند شدند به هواداری از امام (ع) و حرم و اهلبیت (ع) او و جان بر سر پیمان با امام (ع) دادند. اما مدعیها و اسم و رسم دارها و صاحب اندیشهها نشستند به استخاره و مصلحت سنجی و... آخر سر هم امام (ع) را با همین توجیهات و تعللها تنها گذاشتند. (نقل به مضمون)
همان روزها که امثال من دنبال کار فرهنگی و تبلیغی بودند، دنبال گسترش فعالیتها، دنبال رشد و ارتقای علمی، دنبال کادرسازی برای نظام و انقلاب، دنبال گزارش دادن و سابقه تراشیدن، دنبال بحثهای نظری که الآن تکلیف کجاست و... مجید اما فارغ از این بازیها هوای رفتن به سرش زده بود. دنبال همین حس و حال را گرفت و رفت تا به وصال رسید.
تا که عاقل در کنار آب پی پل میگشت
دیوانهای پابرهنه از آب گذشت...
بله داستان عاشق جداست از عاقل مصلحت سنج. عقل معاش کجا و عشق معاد کجا؟ عقل محدود به آفاق وسیع دل معشوق کجا میرسد؟
راستش من اندازهام این نیست که بگویم تکلیف چیست و چه باید کرد! باید ماند و کار کرد و انقلاب و آقا را یاری کرد و... یا باید رفت و خون داد و شهید شد و... اما این را میدانم که کسی که تمنای رفتن و آرزوی شهادت نداشته باشد، قطعاً خدمتگزار خوبی هم نخواهد شد! اگر میل به رفتن و پرکشیدن نداشته باشی، ماندن به چه درد میخورد؟ کسی که دنبال یک عمر ماندن و خدمت کردن و رشد و ترقی است_ولو با نیت خوب_این آدم حتماً در ورطۀ آفتها و رکودها میافتد. مرحوم سلمان هراتی شاعر متعهد انقلاب میگفت: ماندن چقدر حقارت آور است وقتی عزم تو ماندن باشد...
بله آنها که آرزوی شهادت دارند خدمتگزاران بهدردبخوری هستند تا آنها که فقط دنبال خدمتاند و کاری به کار شهادتطلبی و جهاد و جبهه و اسلحه و خون دادن و سر باختن ندارند! احوالات زندگی شهید صیادشیرازی و حاج احمد کاظمی و حاج حسین همدانی و حتی همین حاج قاسم سلیمانی عزیز را که نگاه کنید متوجه حرف میشوید.
کتاب خوشخوان «مجید بربری» را انتشارات دارخوین اصفهان چاپ کرده است. به قلم خوب و روان خانم کبری خدابخش دهقی. گفتارهایی از پدرومادر و داییهای مجید و تنی چند از رفقای او. حجم کتاب کم است. خیلی وقت نمیبرد خواندنش. البته کمی ناقصی دارد. مثلاً مادر شهید در جایجای کتاب تمنا دارد که پیکر مجید برگردد. حالا که مجید آمده، خوب است کتاب دوباره ویرایش و تکمیل شود. اما کتاب در نهایت حال آدم را خوب میکند. آدم با مجید این کتاب میخندد و میگرید. تلنگر میخورد. کمی اگر از وجدان و فطرت و آینگی در کسی باشد، حتماً سرنوشت مجید او را به خود میآورد و به فکر فرومیبرد.
بچۀ شر یافتآباد «خواست» که آدم شود و شد! همین! کل داستان مجید شاید همین باشد. سفر اربعین قبل از شهادت از آقا امام حسین (ع) همین را خواسته بود که: آقا آدمم کن!
مجید آدم شد. آدم امام حسین (ع). آدم بیبی زینب (س). آدم توبه و گریه و ندامت. آدم جنگ و دفاع و شهادت.
درود خدا بر او که در معادلات آدمهای این دوره و زمانه نمیگنجد. داستان زندگیاش باورنکردنی است. تحولش عجیب است. اصرارش بر شهادت حیرتآور و عاقبتش دور از انتظار. او را و امثال او را من و ما فهم نمیکنیم. رازی را که دم گوش او گفتهاند را ما سر درنمیآوریم و راهی به عوالم آنها نداریم. ما نمیدانیم مجیدها چطور از خدا دلبری کردند که خدا خریدارشان شد. نمیدانیم چه کردند و چه گفتند که عزیز خدا شدند.
شک نکنید خدمتی که مدافعان حرم کردند، خونهایی که امثال مجید دادند، فوق فعالیتها و خدمات امثال ماهاست. ما هرچه هم در این فضاها بدویم و کارکنیم و جلو برویم، در مقابل شهدا شرمنده و عقبمانده و سرافکندهایم. کار را آنها کردند. دمشان گرم!
منبع: حریم حرم