وقتی به مزار پسرش رسید، نگاهی به قبر خالی کرد. کنار قبر نشست. یاد حرف سیدمصطفی افتاد که میگفت: «مامان تا وقتی زندهای، خوب زندگی کن. از لحظه لحظۀ زندگیات استفاده کن. آدم که نمیدونه کی میره. باید آماده بود.»
نگاهی به قبر انداخت. باور رفتن سیدمصطفی برایش سخت بود؛ هر چند بارها سیدمصطفی او را برای این روز آماده کرده بود. یاد روزی افتاد که سیدمصطفی با لبخند داخل خانه شد و گفت: «مامان، امروز یه کار خوب برای آخرتم کردم.» با تعجب پرسیده بود: «چی؟» سیدمصطفی هم لبخند به لب، جواب داده بود: «امروز از محل کارم یه جعبه دادند و گفتن سکه است. منم درِ جعبه رو بازنکردم و رفتم شیرخوارگاه آمنه. آخه با خدا عهد بسته بود تا وقتی که از مغزم استفاده میشه، پولی نگیرم. جعبه رو گذاشتم روی میز مدیر شیرخوارگاه . گفتم این یه هدیه است؛ اما مدیر گفت که باید تعداد دقیق سکهها رو بگم تا بنویسن. اون وقت در جعبه رو باز کردم و شمردم. 14 تا سکه بود. وقتی از شیرخوارگاه اومدم بیرون، خیلی خوشحال بودم. بالاخره برای آخرتم یه توشه ای فرستادم.» ابرویی بالا داده بود و گفته بود: «خب حالا مگه تو چند سالته که برای آخرتت توشه جمع می کنی؟» سیدمصطفی هم جواب داده بود: «مامان مرگ که دست خود آدم نیست. پیر و جوون نداره. کی از فرداش خبر داره.»
باز نگاهش به قبر افتاد. قبر تنگ و کوچک بود؛ اما نگران نبود. میدانست هر وقت پسرش به بهشت زهرا(س) می آمده، داخل قبرها می خوابیده و وحشتی از قبر ندارد.
بریده ای از کتاب «بیست سال و سه روز» جلد 12 از مجموعه مدافعان حرم، زندگینامه و خاطرات شهید «سیدمصطفی موسوی» (ص 204 و 205)
نویسنده: سمانه خاکبازان
انتشارات روایت فتح
منبع: حریم حرم