میگفت: «یکی از آرزوهام آینه که یه خونهٔ خوب و خیلی بزرگ بخرم و هر سال بدم به یه زوج جوون که رایگان استفاده کنن، شاید بتونن خونهای تهیه کنن»
***
دست و دلباز بود و حبّ دنیا نداشت. تا جایی که میتوانست به یاری دیگران میشتافت. اگر سر چهارراه پشت چراغقرمز ترمز میکردیم یا در خیابان فردی را میدید که به کمک نیاز دارد، بیمنت و خالصانه پیشقدم میشد. به فراخور حال آن آدمهایی که محتاج کمک بودند، سریع دستبهجیب میشد و با حفظ آبروی طرف، هر چه در جیبش بود، میبخشید. درصورتیکه خودش به همان مقدار پول در ته جیبش بهشدت نیاز داشت. این عمل عمار برایم جالب بود و میگفتم: «تو که بیکاری شدی پولت را لازم دری، حال چرا همهٔ داروندارت را میبخشی؟ مقداریش رو ببخش و مقداری رو نگه دار.»
میگفت: «نه، آگه به همین آدما کمک کنیم، دعاشون در حق ما برآورده میشه و عاقبت بخیر میشیم.»
***
در شهرک بودیم و داشتیم از جایی رد میشدیم. دیدم عمار رفت سمت رفتگری که مشغول نظافت بود. رفت جلو و دست داد. شروع کرد به گپ زدن. در همان حال کمک مالی هم بهش کرد. این حرکات را چندین بار از او دیده بودم اما هیچوقت به روی خودش نمیآورد. به او میگفتم: «فهمیدم کمک کردی.» و او منکر میشد و میگفت: «نه، فقط احوالش را پرسیدم و خسته نباشید گفتم.» اما من اصرار میکردم که فهمیدم و او هم از من قول میگرفت حالا که میدانم، به کسی چیزی نگویم. همیشه این کارهایش برایم جالب بود. بیریا بود و دوست داشت کارهای خیرش پنهانی باشد. با اینکه آن آدمها را برای اولین بار میدید، طوری گرم میگرفت و دم خورشان میشد که انگار سالهاست آنها را میشناسد. شاید آن آدم اصلاً ایرانی هم نبود، اما او دریغ نمیکرد.
بریدهای از کتاب «قرعهای از آسمان»؛ زندگی و خاطرات مدافع حرم شهید «عمار بهمنی» (صفحات 41، 78 و 79)
تهیه و تدوین: گروه تحقیقات احیاء
انتشارات: معارف
منبع: حریم حرم