در کتاب «در مکتب نبوی» آمد؛

راز شجاعت شهید همت در نبرد با دشمن از زبان خودش

چهارشنبه, 11 خرداد 1401 11:19 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

یکی از بی‌سیم‌چی‌های شهید همت در کتاب «در مکتب نبوی» به شرح سوال و جواب خود با شهید همت درباره چگونگی نترسیدن وی در جبهه پرداخته است.

 

به گزارش خط هشت، یکی از بی‌سیم‌چی‌های شهید حاج ابراهیم همت در بخشی از کتاب «در مکتب نبوی» به شجاعت شهید همت اشاره کرده که در ادامه آمده است.

«گوشی بی‌سیم را به حاجی دادم و گفتم: حاج‌آقا با شما کار دارند. حاجی گوشی را گرفت و گفت: همت... به گوشم... در همان لحظه، خمپاره‌ای زوزه‌کشان به اطراف ما خورد. صدای مهیب انفجار خمپاره زمین را مثل گهواره لرزاند. بی‌اختیار به زمین دوخته شدم و دست‌هایم را به گوش‌هایم چسباندم. وقتی گرد و غبار خوابید، بلند شدم و دیدم حاج‌ همت بدون کوچک‌ترین عکس‌العملی سر جایش ایستاده و به من لبخند می‌زند؛ خجالت کشیدم. هرچه سعی می‌کردم این ترس را از خودم دور کنم و مانند حاجی آرام باشم، نمی‌شد. یک بار دل به تاریکی بیابان سپردم تا ترس را برای همیشه در خودم سرکوب کنم. در بیابان حاج‌ همت را دیدم که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده، اما باز هم ترسم نریخت. از این وضعیت به‌شدت خسته شده بودم.

دل را به دریا زدم و سؤالی که مدت‌ها ذهنم را مشغول کرده بود، از حاجی پرسیدم؛ چرا من می‌ترسم و شما چرا نمی‌ترسید؟ گفتم حاج‌آقا راستش خیلی تلاش می‌کنم که نترسم، اما به خدا دست خودم نیست. مگر آدم می‌تواند جلوی قلبش را بگیرد که تندتند نزند؟ مگر می‌تواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشود؟ اصلا من بی‌اختیار روی زمین دراز می‌کشم؛ کنترلم دست خودم نیست. حاج‌ همت دست روی شانه‌ام زد و با مهربانی و لبخند گفت: من هم یک روز مثل تو بودم. ذهن من هم یک روزی پر بود از این سؤال‌ها، اما سرانجام امام جواب همه‌ی سؤال‌هایم را داد...

اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان شهرمان برای دیدار با امام به جماران رفتیم. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحت‌هایش گوش می‌دادیم که یک‌دفعه ضربه‌ی محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه‌های اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام. امام در همان حال که صحبت می‌کرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت‌هایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد ... همان‌جا بود که فهمیدم آدم‌ها همه‌شان می‌ترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه‌ی ما ترسیده بودیم؛ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز می‌ترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه. او از خدا می‌ترسید و ما از غیرخدا. آن‌جا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد، دیگر از غیر نمی‌ترسد.»

 

 

منبع: دفاع‌پرس

خواندن 366 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/f714239526d247f01ba72774895414aa.jpg
کتاب « ب مثل بابا ع مثل عشق» به نویسندگی «فرانک ...
cache/resized/c0eb470bcee87c9607e9d980bedac252.jpg
کتاب «نارگول» مجموعه داستان‌های ترکی آذربایجانی ...
cache/resized/30ce90b265575319c4e20807f73088c9.jpg
مجموعه شعر دفاع مقدس با عنوان «سطری از رگ‌های ...
cache/resized/9b78be751016054d15384e51dce46f66.jpg
کتاب «پرواز با خورشید» سرگذشت پژوهی شهدای دهه اول ...
cache/resized/1d6bdd68195fd28182a7b5375c42b3a5.jpg
کتاب «پیام افق» مجموعه اشعار «میر داود خراسانی» ...
cache/resized/648e03a74b645c23d652f178eba18670.jpg
اکبری که نگارش «آخرین فرصت» را فرصت ناب زندگی‌اش ...
cache/resized/93f4eb7bff33a45e387b33707ce87cdd.jpg
امروز به مناسبت چهل و چهارمین هفته دفاع مقدس از ...
cache/resized/faf58c1d54b1975680b9c3141b6179d7.jpg
کتاب «بر مدار مد» بررسی تاثیر عوامل برترساز توان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family