"فتح"، "نصر" و "خندق' گردانهای همدان بودند و عملیات در جنوب آرزویی بود که برای رزمندگان همدانی دست داده بود؛ آن هم در عملیات پیچیده و بغرنج "رمضان"، عملیات جاده کوشک زیر دوش آتش و دقایق التماس.
عملیاتی با نام رمز یا "مهدی ادرکنی" و نیروهای خالص جان بر کف، از همانهایی که سودای رقص خاکریز داشتند و تمنای شهادت، از همانهایی که خواب و خستگی را خسته کرده و جام به دست ثانیه شماری میکردند برای عروج.
از همانهایی که دلهایشان سنجاق شد به تیربار و سنگر شهادت، راستش هیچکس جز مشتریان آن دژ و آن کانال و آن سنگر نمیداند چه آتش عشقی میان دلهایشان شعله افکند و بیقرارِ قرار رمضان شدند و تاجی بر تارک این سرزمین.
اپیزود اول: از داغ بیتالمقدس تا قرعه فال رمضان
«علیرضا حاجیبابایی»، فرمانده تیپ رزمی کربلا در عملیات رمضان؛ جوان غیور همدانی که تکستاره آسمان دلش نسخه شهادت بود. جبهه جنوب به بغل آن هم دوش به دوش رفقای شفیقش شتافت بر ثانیههای مانده و معرکه رمضان را به جان خرید انگار که خم آرزوی نهان قلبش را گرفت و پل زد به دیار آسمانها.
بخشی از عملیات رمضان را از زبان شهید علیرضا حاجیبابایی جوان برومند این خطه بخوانید: «به وقت اضطرار عملیات رمضان حس میکردم فرماندهان میخواهند مرا در همدان نگه دارند، اما نمیخواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم داغ فتحالمبین و بیتالمقدس هنوز سرد نشده بود. از طرفی حس غریبی به من میگفت این بار حبیب میرود چند بار از حبیب مظاهری خواهش کردم تا با آقای شادمانی صحبت کرد و در آخر همه پذیرفتند.
نظر من این بود که حبیب فرمانده کل سه گردان اعزامی از همدان باشد، او تجربه عملیات در جنوب را داشت و در عملیات بیتالمقدس و فتحالمبین فرمانده گردان بود؛ آن هم در لشکر قدرتمند محمد رسول الله(ص) تهران.
حبیب گفت: علیرضا جبهه سرپل ذهاب را با همه مشکلات اداره کرده او قطعاً از من بهتر و قویتر است، حرفهای حبیب کار خودش را کرد.
هزار و ۵۰ رزمندهِ بیقرار
خلاصه صبح ۲۲ تیرماه روز شهادت امیرالمؤمنین(ع) و ماه رمضان، پادگان آموزشی قدس همدان غوغا به پا شد؛ نیروهای همدانی روزه بودند ولی به افق اهواز. همه آمده بودند ولی ما توانایی اعزام همه را نداشتیم پیر و جوان و حتی نوجوانان سیزده چهارده ساله، بالاخره نیروها را تفکیک کردیم.
عملیاترفتهها در اولویت بودند و تشخیص این کار ساده نبود پس از کلی آمارگیری و تفکیک فرماندهان خیلی زود سازماندهی را انجام دادند؛ فرمانده گردان فتح محمد دلاوری- گردان نصر جعفر علییی- گردان خندق جعفر مظاهری و جانشین حبیب مظاهری خیلی جمعمان جمع بود؛ من و حبیب و جعفر.
اتوبوسها هم روشن بودند و بیقرار و ما بیقرارتر، هر ۲۵ اتوبوس مثل یک قطار چند واگنه داخل محوطه پادگان منتظر بودند تا هزار و ۵۰ رزمنده را به اهواز ببرند.
محمدرضا عراقچیان بیسیمچی من بود و از خود پادگان کارش را شروع کرد، ساعت حدود 9 صبح اتوبوسها یکی یکی از در بزرگ پادگان بیرون آمدند و همه صلوات فرستادند، با ذکر صلوات بوی شهادت هوای اتوبوس را پر کرد.
یک دفعه دلم پر کشید به سوی شهدای یازده شهریور؛ بچههایی هم که تا یک دقیقه پیش اتوبوس را روی سرشان گذاشته بودند، یکهو ساکت شدند لابد آن حس غریب در آنها هم غلیان کرده بود. خودشان نمیدانستند؛ ولی با شهادت به اندازه همدان تا اهواز فاصله داشتیم؛ به اندازه یک روز و یک شب شاید هم کمتر.
حدود یک ساعت از مغرب گذشته بود که به پادگان دوکوهه اندیمشک رسیدیم، نماز جماعت که خوانده شد مسؤولان تدارکات شام را آوردند؛ نیم ساعت بعد راه افتادیم و حول و حوش ساعت ۱۰ شب به اهواز رسیدیم گرمای خفهکننده تیرماه از پنجره اتوبوسها به صورتمان میزد.
عملیات خواب را از چشمها برده بود
طبق هماهنگی باید به دبیرستان شهید رجایی میرفتیم و در هر کلاس یک دسته اسکان داده میشدند و بقیه هم در حیاط بزرگ مدرسه. اصلا مدرسه در تقدیر من یک اصل مشترک بود؛ از مکتب خانه مَدمَدی تا لِقلان تا حَبَشی تا مریانج، مقر ما در شهرکالمهدی سرپل هم یک مدرسه بود و حالا هم دبیرستان شهید رجایی اهواز شاید این آخرین مدرسهای باشد که در آن قدم میگذارم.
پیگیر کارها شدیم خیلی زود معلوم شد که باید به ۴۱ ثارالله، به فرماندهی برادر قاسم سلیمانی بپیوندیم، تیپ ثارالله قرارگاه قدس در همان خیز اول وارد عملیات رمضان شده بود اما خبرهای رسیده از میدان نشان میداد که کار سخت شده است.
بچهها خسته بودند؛ اما نمیخوابیدند، عملیات خواب را از چشمها برده بود. صدای آمبولانسها در داخل شهر لحظهای قطع نمیشد و این یعنی که "رمضان" معرکهای است بزرگ.
طبق دستور، پس از نماز و صبحانه، عدهای مشغول نظافت مدرسه شدند و بقیه آماده دریافت تجهیزات انفرادی؛ پلاک و جیره جنگی و این چیزها، حدود ساعت ۱۰ صبح اتوبوسهای گِل مالی شده و چند تویوتا همه نیروها را سوار کردند.
ما عازم اردوگاه عقبه تیپ بودیم تا اضافه بر دریافت مأموریت، وارد عمل شویم، در ایستگاه صلواتی حسینیه توقفی کردیم و با راهنمایی بلدچی تیپ به سمت جاده اهواز خرمشهر رفتیم، تا چشم کار میکرد بیابان بود و بیابان اینجا چقدر با غرب فرق داشت.
دل میدادند و دل میگرفتند
وقتی به حوالی جفیر رسیدیم جاده از سمت چپ جدا شد، دویست متر که جلو رفتیم به جای وسیعی رسیدیم که دورتا دور آن چادر زده بودند. وقتی کل سه گردان وارد شدند، هر دسته در چادری قرار گرفت و روی چادرها پلاستیک کشیده شده بود.
مگر تیرماه در جنوب باران میآید؟ بعد از جلسه و هماهنگیها نیروها را در محوطه اردوگاه جفیر جمع کردیم، برایشان سخنرانیکردم که هواپیماهای دشمن سررسیدند. نیروها به سرعت متفرق شدند، اطراف اردوگاه بمباران شد؛ ولی به کسی آسیب نرسید دشمن به زدن عقبه هم روی آورده بود.
خود خط چه خبر بود خدا میدانست حرکت نزدیک شد نیروها دل میدادند و دل میگرفتند. هر کس گوشهای نجوا میکرد و بعضی وصیتنامه مینوشتند. ما موقعی وارد منطقه عملیاتی شدیم که مرحله اول عملیات آغاز شده بود و فرماندهان تیپ ثارالله در منطقه بودند و ما باید کل هماهنگیها را در منطقه عملیاتی با برادر قاسم سلیمانی انجام میدادیم قرارگاه تاکتیکی تیپ در پشت خط اولیه خودی در کوشک قرار داشت و برادر سلیمانی آنجا یگان را هدایت میکرد.
منطقه عملیاتی رمضان ۱۶۰۰ کیلومتر مربع بود یعنی به موازات مرز دو کشور از کوشک تا شلمچه دو دژ مرزی بود یکی متعلق به ما و یکی متعلق به عراق. دژ ایران در نوار مرزی و موازی جاده اهواز خرمشهر بود و با دژ عراق سه کیلومتر فاصله داشت.
نیروهای خودی در قالب چهار قرارگاه بزرگ قدس، فجر، فتح و نصر به ترتیب از شمال به جنوب وارد این کارزار عظیم شدند، تیپ ثارالله تحت امر قرارگاه قدس و سه گردان همدان جزو این قرارگاه بود، سه گردانی که حکم یک تیپ داشت.
وظیفه قرارگاه قدس شکستن خطوط اولیه دشمن و عبور از مثلثیها و رسیدن به شطالعرب و پدافند مواضع به دست آمده بود، نمیتوانستم کل نیروها را یک جا وارد منطقه نبرد کنم بلکه بر اساس تغییراتی که دادیم گردان فتح به همراهی حبیب و من به همراه گردان نصر عصر چهارشنبه 23 تیرماه سال 61 وارد عملیات شدیم.
مأموریت این دو گردان حمله به دژ عراق و پیشروی به سمت شمال بود، بعد از ساعتی هوا تاریک شده بود که خودروها ما را به خط انتقال دادند. ما پشت سر تویوتای یکی از نیروهای واحد اطلاعات عملیات تیپ ثارالله حرکت میکردیم. کم کم به نقطه رهایی نزدیک شدیم به عراقچی و باقری گفتم بایستند و نقشه را باز کنند زیر نور چراغ قوه مسیر و هدفمان را مرور کردیم.
«یا مهدی ادرکنی» که مخابره شد
مقصد معلوم بود به سمت شمال وارد خط شدیم، باید بخشی از نیروهای ما غرب دژ را پاکسازی میکردند، نزدیک ساعت 11 جایی ایستادم و گروهانها را یک به یک راهنمایی کردم تا پشت خاکریزها مستقر شوند و آماده اعلام رمز عملیات باشند.
لحظهای آتش قطع نمی شد، گوشی هم در دستم بود تا فرمان عملیات را انتقال دهم. ما مستقیم با برادر قاسم سلیمانی در تماس بودیم رمز «یا مهدی ادرکنی» که مخابره شد یک لحظه منطقه آتش گرفت. زمین مینکاری شده، خمپارهها و آتش مستقیم دشمن. ولولهای بود، بالای یکی از خاکریزها خدمه یک پدافند سر چهارلولش را پایین گرفته بود و به جای آسمان زمین را خراش میداد، نیروها هم زمین گیر شده بودند.
یکی از بچهها با شجاعت سینه خیز خودش را به پدافند رساند و با یک نارنجک خفهاش کرد با این کار نیروها به خاکریز یورش بردند و نبرد تن با تانک آغاز شد.
چیزی از آغاز عملیات نگذشته بود که بیسیم خبر داد: «دلاوری پرید. در واقع همین اول بسم الله، دو گردان بیفرمانده شده بود. فقط میماند گردان جعفر مظاهری که او هم منتظر دستور بود تا وارد عمل شود.
از آسمان و زمین هم که آتش میجوشید و زمین میلرزید. انگار کسی بر طبلی بزرگی مینواخت، بچهها خوب میجنگیدند با تلاش زیاد نیروها، کمی توسعه وضعیت رخ داد، هر چند حجم آتش باورنکردنی بود. به عراقچی گفتم بنشیند، نشستیم گوشه کانال گفتم قرارگاه را بگیرد.
یکباره پشتم داغ داغ شد و گوشی از دستم افتاد، عجیب بود من نشسته بودم ولی حالا خودم را بالاتر میدیدم؛ به پشتم نگاه کردم.»
گلوله دوشکا پشت گردن علیرضا حاجیبابایی را به طرف بالا شکافت و در آن تاریکی، بیسیمچی دست به زیر شانهاش برد تا بلندش کند، حسرت و غصه عجیبی در نگاه و صورتش موج میزند، برای لحظهای خیلی آرام حاجبابا را روی زانویش نگه داشت و بعد هم بر زمین گذاشت و آخر سر با کد مخصوص به قرارگاه گفت: «شهبازی» شد و شهید.
اپیزود دوم: رقص خاکریز و شب التماس
«محمدجعفر مظاهری»، فرمانده گردان خندق، دیگر جوان غیرتمند این دیار که وفاداری را به رسم گذاشت و جامانده لشکر آسمانیان شد، جعفر بازمانده این قافله و مثلث عشقی بخش دیگر عملیات رمضان را پس از شهادت فرمانده علیرضا حاجیبابایی این چنین روایت میکند: «پنجشنبه 24 تیر در اردوگاه نگران و منتظر نشسته بودیم که یکی از فرماندهان ارشد تیپ به همراه یک روحانی و چند دستگاه ماشین وارد شدند. فرمانده مقداری عملیات شب گذشته و وضعیت کلی منطقه را تشریح کرد، اما قرار شد مأموریت گردان ما را برادر قاسم سلیمانی در قرارگاه تاکتیکی ابلاغ کند.
گردان ما گردان آخر بود نه معاون داشتم و نه نیروی همراه؛ برخلاف دو گردان دیگر. البته چند نفر از برادرها پابه رکاب بودند؛ وقتی به دژ خودی رسیدیم به ستون توقف دادم، خودم پیاده شدم.
سنگر فرماندهی تیپ ثارالله کنار بریدگی بود، خط کاملاً درهم ریخته بود و صدای انفجارها لحظه لحظه به گوش میرسید یکباره نگاه مهربان حبیبالله مظاهری از بالای دژ در نگاهم نشست. سر و وضع خاکی و نگاه صمیمیاش تا هنوز به وجودم گرمی میدهد.
مثل اینکه ماهها باشد یکدیگر را ندیده باشیم هم را در آغوش کشیدیم، با حبیب بالای دژ بودیم پرسیدم حبیب جان، چه خبر؟ حاجبابا کجاست؟ بچهها کجا هستند؟ آرام و غمین گفت: «خبر درستی ندارم؛ ولی میگویند شهید شده یکهو دگرگون شدم باورش سخت بود که علیرضا به این زودیها بی من و حبیب پریده باشد.
از زمین و آسمان آتش میبارید
حبیب داشت میرفت که برادر قاسم سلیمانی سراسیمه جلو آمد، پس از خوشامدگویی، با دست میدان مین را نشانم داد و گفت: «بعد از عبور از میدان مین به دژ عراق میرسید از آنجا به سمت شمال حرکت میکنید و اضافه کرد بچهها یک مقدار جلو رفته، مواضع را تثبیت کردهاند شما باید تلاش کنید خط را جلوتر ببرید. الان عراق پاتک شدیدی را شروع کرده بچهها دیگر توان مقابله ندارند سریع وارد عمل بشوید.»
در همین چند کلمه چند ماموریت برای ما مشخص شد وارد خط بشویم، جلوی پاتک دشمن را بگیریم و خط را تا شب تثبیت کنیم و آخری عملیات را به سمت شمال ادامه بدهیم.
وقتی گردان ما به خط رسید پاتک دشمن شدیدتر شد از زمین و آسمان آتش میبارید، آن روز تا عصر فقط به پاتک عراقیها جواب دادیم، جهنمی عظیم بر روی دژ برپا شده بود اما به لطف الهی در آن وضعیت درهم و برهم ما موفقیت خوبی به دست آوردیم؛ یعنی هم حرکت دشمن به سمت جلو را متوقف و هم موقعیت به دست آمده را حفظ کردیم.
اولِ مغرب، در هوایی غبارآلود کمکم پاتک دشمن خاتمه پیدا کرد ولی آتش سنگین همچنان میبارید در این لحظه حبیب و دو نفر از فرماندهان تیپ ثارالله به خط ما آمدند. آمده بودند خسته نباشید بگویند و طرح عملیات را مشخص کنند.
ساعت 10 شب عملیات را آغاز کردیم اوایل کار حرکت خیلی عالی بود بچهها حدود سه کیلومتر پیشروی کردند؛ اما قدری که جلوتر رفتند، مقاومت دشمن شدت گرفت، با مقاومت آنها درگیری هم اوج گرفت و پیشروی متوقف شد نمیتوانستیم قدم از قدم برداریم.
آتش بعثیها از هر طرف میبارید، فقط امیدمان به گروهان ترکمان بود. آنها ذره ذره جلو میرفتند و میجنگیدند؛ سنگر به سنگر شب از نیمه گذشته بود که یک دفعه ورق برگشت.
به ظاهر عراقیها یگان تازه نفسی را وارد کرده بودند تا صبح مقاومت کردیم من و حبیب کامل به جلو رفتیم تا ببینیم آیا امکان پیشروی هست یا نه؛ اما پیشروی به هیچ وجه میسر نبود.
باز قیامت کردند
با مسؤولان تیپ تماس گرفتم که برایمان خاکریز بزنند چون دشمن از هر طرف فشار میآورد، سه دستگاه بلدوزر آمد؛ ولی کار را از عقبتر شروع کردند تلاشمان بر این بود که خاکریزی از دژ خودی به دژ دشمن کشیده شود.
رانندههای بلدوزرها با وجود خطر فراوان به کار مشغول شدند، اگر آنها موفق میشدند خاکریزی عمود بر دژ عراق احداث کنند حتما کاری بزرگ انجام میشد؛ اما آتش سنگین اجازه نداد.
در آخر از دژ عراق به طرف دژ خودی فقط ۱۲۰ متر خاکریز زده شد، تنها کاری که کردیم افزایش حجم خاکریزها بود. روز دوم همان ۲۵ تیرماه یک واحد تازه نفس عراقی وارد خط شد، باز قیامت کردند، قیامت روی کانال در یک ضدهوایی بیامان و مستقیم ما را میزد و به فاصله دو کیلومتر هر چه سر راهش بود برمیداشت.
البته این فقط یک قلمش بود؛ تیربارها، خمپارهها، توپخانه، تانک، همه و همه زمین و زمان را هدف گرفته بودند چاره دیگری نداشتیم باید هر طور شده بچهها را به پشت آن خاکریز میرساندیم.
ماندن همانا و شهادت یا اسارت همانا حتی ارتفاع خاکریز از کثرت انفجار کوتاه شده بود و عملاً کارایی نداشت، وضع طوری بود که اگر دو نفر میخواستند از سنگری به سنگری یا به داخل کانال بیایند حتماً یکی را میزدند کانال هم مملو از پیکر بود؛ عراقی و ایرانی جای پاگذاشتن نبود.
آنهایی که در نوک پیکان بودند اغلب شهید و بعضی هم اسیر شدند. یک ساعت از صبح گذشته بود که سرانجام موفقیت نسبی پیدا کردیم و بچهها را به عقب آوردیم درگیر این جابهجاییها بودم که حبیب را دیدم.
حبیب گفت: «جعفر بیسیم را بردار و برو پشت این خاکریز و بچهها را سازماندهی کن که از اینجا عقبتر نروند.» گفتم: «نه، تو برو، من میروم جلو شاید بشود تعداد دیگری را هم عقب بیاوریم.»
حبیب با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «میگویم تو برو، من هم الان میآیم، خیالت راحت جلوتر نمیروم.»
دوباره از او قول گرفتم که جلوتر نرود، قول داد و از او جدا شدم. پشت خاکریز مستقر شدم، دشمن با ضدهوایی و تیربار کل کانال را زیر دوش آتش گرفته بود و قدم به قدم جلو میآمد.
مقاومت تنها راه چاره
باید داخل کانال مانعی ایجاد میکردیم تا دشمن جلو نیاید و خاکریزها را دور نزند؛ اگر نه همۀ نیروها اسیر میشدند با وجود خستگی حسابی بچهها، وضعیت را برایشان گفتم «مقاومت و حفظ اینجا بسته به ایجاد مانع داخل کانال روی دژ است.»
بلافاصله چند نفر از نیروها را فرستادم داخل کانال، بچهها گونیها را از خاک پر و حمل و پرتاب میکردند تا اینکه مانعی ایجاد شد. شاید احداث آن سنگر موجب حفظ کل خط و کل جناح شمالی منطقه عملیات شد تقریباً وضعیت بهتری پیدا کردیم؛ ولی نگران حبیب بودم.
هرکسی میآمد احوالش را میپرسیدم، از آخرین نفراتی که به خاکریز رسیدند، پرسیدم «حبیب مظاهری را ندیدید؟» یکی از آنها بی مقدمه گفت: «شهید شد، تیر مستقیم به پیشانیاش خورد و زمین افتاد» این خبر همان تیر مستقیمی بود که به قلبم نشست ولی چاره چه بود.
یکی دو ساعت از استقرار ما نگذشته بود که پاتک بعدی عراقیها شروع شد، انگار که عراقیها یگانهایشان را به صف کرده بودند چون هر نیم ساعت یا یک ساعت یک گردان تازه نفس به ما حمله میکرد.
اولی را دور میکردیم دومی میآمد. دومی را دور میکردیم، سومی میآمد تا غروب این داستان ادامه داشت.
خدا میداند که....
با آن وضعیت کسی برای خودش تصور بازگشت نمیکرد، لحظه به لحظه نفرات ما کمتر میشد و توانمان تحلیل میرفت در اوج این درگیریها خبر آوردند که نماز جمعه همدان در استادیوم بمباران شده است.
از قضا یکی از بچهها پدر و مادرش هر دو در این بمباران شهید شده بودند، نمیدانم در آن اوضاع و احوال چه کسی خبر را به او رسانده بود. او را زیر نظر داشتم همین طور که پشت تیربار ایستاده بود، فقط لحظهای مکث کرد و مصمم به کارش ادامه داد.
در آن شرایط سخت ما فقط دو راه داشتیم؛ یا پیشروی یا حفظ موقعیت و مقاومت، در چندین مورد اتفاق افتاد که همزمان سی تا پنجاه دستگاه تانک خاکریز را هدف میگرفتند و آتش به پا میکردند. خدا میداند که این خاکریز در آسمان میرقصید و زمین و زمان با هم میلرزید.
با فرارسیدن شب دوم فشار پاتکها سبک شد؛ ولی آتش همچنان میریخت و بچهها نمیتوانستند حتی نیم ساعت استراحت کنند مرتب شهید و مجروح میدادیم. روز سوم یعنی 26 تیرماه مثل روز دوم گذشت البته مدام با تیپ در تماس بودیم و از جزئیات با خبر میشدیم.
درست دو شب و سه روز بود که مژه بر هم نگذاشته بودیم فضایی که ما در آن مقاومت میکردیم کوچک بود، حداکثر در یک خط 120 متری و در آن فضا خمپاره و تانک دقیقا روی همان نقطه تمرکز کرده بود.
احتیاج شدید به آرپیجی زن داشتیم با برادر سلیمانی تماس گرفتم و درخواست کردم، خوشبختانه یک گروهان آرپیجیزن تازه نفس رسید ولی تا آنها رسیدند، دوباره پاتک شروع شد.
صحنههای بازی گرفتن مرگ
دشمن گاهی چنان نزدیک میشد که میچسبید به خاکریز و نارنجک میانداخت؛ خاکریزی که عمود بر دژ عراق زده بودیم نقطه تلاقی ما با آنها شده بود.
این نقطه خیلی حساس بود؛ اگر خالی میشد بعثیها نفوذ میکردند و خاکریز را از پشت مورد حمله قرار میدادند و همه چیز از دست میرفت، هنگام پاتک هرکسی که داخل این سنگر میشد، ده دقیقه یا یک ربع بیشتر نمیتوانست دوام بیاورد در زمان حضور باید بلند میشد و شلیک میکرد؛ اما شلیکها از سه بار تجاوز نمیکرد.
در همین گیرودار یک لحظه احساس کردم نفرات حاضر در خط خیلی کم شدهاند. یک ستون از بچهها آماده نشسته بودند تا به داخل سنگر شهادت بروند.
آن وقت انگار نه انگار که کجا میروند با هم شوخی میکردند و میخندیدند، صحنههای بازی گرفتن مرگ را در جنگ فراوان دیده بودم؛ ولی در یک خاکریز حدود یکصد متری در مقابل دو لشکر عراقی ایستادن توفیر داشت.
برایم باور نکردنی بود بچهها داوطلبانه با هم رقابت میکردند اصلا التماس میکردند نفر جلویی جایش را به عقبی بدهد، خودم شنیدم که یکی از آنها میگفت: «اگر بگذاری من اول بروم قول میدهم شفاعتت کنم؛ قول میدهم.»
این مقاومت تا شب سوم ادامه پیدا کرد تا بالاخره پاتک سبک شد؛ ولی آتش همچنان مثل باران بهار بر سرمان میبارید، صبح روز چهارم ۲۷ تیرماه باز پاتکها شروع شد بیخوابی مفرط، خستگی، کوفتگی آتش سنگین و موج انفجار پی در پی بچهها را از حالت عادی خارج کرده بود.
همه گیج و منگ بودیم صداها را نمیشنیدیم. گاهی دودستی شانههای آنها را میگرفتم و تکان میدادم و متوجهشان میکردم که بعثیها آمدند، بزن بزن.
تعدادی از بچهها بر اثر انفجار و شلیک مکرر آرپیجی پرده گوششان پاره شده بود و خون ریزی داشتند، خوب یادم هست برادری از شهرستان بهار همدان، به نام آقای زارعی خونریزی گوشهایش به اندازهای بود که روی گردنش کاملاً خونی شده بود؛ ولی حاضر نمیشد به عقب برگردد.
پاتک سنگین بود پلکها سنگینتر، خود به خود به هم میآمد؛ ولی در خواب پاتک دشمن را پاسخ میدادند یعنی مغز فرمان آتش میداد با چشمهای بسته هرچند سرطان پاتک دشمن علاج پذیر نبود، اجازه نمیدادند لحظهای نفس بکشیم.
حماسه غرورآفرین نیروهای خندق
پاتکهای ممتد به بعدازظهر هم کشیده شد، به گمانم این بار با یک تیپ به خط یورش آوردند، هر طرف نگاه میکردیم تانک بود تانک از هر طرف میآمدند؛ راست، چپ، روبه رو، آسمان یکسره غبار و دود و گَرد بود اصلا چشم چشم را نمیدید انگار که به نقطه پایان نزدیک میشدیم آن هم با هفتاد هشتاد نیروی خسته در مقابل یک تیپ زرهی و پیاده.
در این هنگام چیزی مثل برق و باد از ذهنم گذشت، چند تا از بچهها را جمع کردم و گفتم: «اینجا ما حتماً شهید خواهیم شد یا شاید هم اسیر، دست راستمان میدان مین است دست چپ عراقیها و پشت سر هم موضع دفاعی نداریم چارهای نداریم الا اینکه به قلب دشمن بزنیم.
بچهها هم انگاری منتظر این حرف بودند، زود اعلام آمادگی کردند و هر چه دم دستشان بود برداشتند و تندی فریاد «الله اکبر» خاکریز را برداشت. بچهها بیمحابا از خاکریز به سمت پایین سرازیر شدند و با تیربار و کلاش و آرپیجی به طرف تانکها آتش ریختند.
تانکها از ترس سروته کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند، به یقین دست غیب الهی به امداد ما آمده بود. تانکها میگریختند و بچهها بر سرشان آتش میریختند؛ بالاخره با کمک دوستان بچهها را به عقب برگرداندم، حماسه غرورآفرین نیروهای خندق اینجا خلق شد.
جعفرم، دارم تنها برمیگردم
دشمن در این قسمت مهم عقبنشینی کرد و پاتکهایش قطع و خط ما تثبیت شد، تقریباً این آخرین پاتکی بود که ما پاسخ دادیم. البته آتش همچنان تا شب چهارم ادامه داشت و سرانجام تیپ بعثت که در جناح راست ما مستقر بود، با یک گردان نیرو خط را از ما تحویل گرفت آنها از همان شب، خاکریز را به سمت دژ خودی ادامه دادند و به این ترتیب خط شکل مناسبتری پیدا کرد.
بعد درخواست کردم چند دستگاه خودرو بفرستند تا نیروها را به عقب منتقل کنیم، تویوتاها رسیدند، تویوتای اول و دوم را پر کردیم اما تویوتای سوم هنوز جای خالی داشت.
فریاد زدم «بچههای همدان گردان خندق، گردان فتح و نصر...» ولی کسی نمانده بود مقاومت بچههای حاجیبابایی و حبیب ستودنی بود و برای کل عملیات اهمیت داشت.
همان جا چند بار از قرارگاه کربلا تماس گرفتند و حتی یک بار خود آقای محسن رضایی از پشت بیسیم به بچهها دست مریزاد گفت و از آنها تشکر کرد، من هم همان لحظه بلندگوی دستی را جلوی بیسیم گرفتم و حرفهای برادر رضایی را همه نیروها شنیدند.
مأموریت ما تمام شده بود برای همین به دفتر فرماندهی سپاه همدان زنگ زدم، خود آقای همدانی گوشی را برداشت به گمانم ساعت از ۱۲ هم شب گذشته بود؛ ولی او بیدار بود و نگران وضعیت ما، حیران مانده بودم چه بگویم.
گفتم: «جعفرم، دارم تنها برمیگردم»
سلام و علیک که کردم پرسید جعفر جان، چه خبر؟ چه کار کردید؟
گفتم میتوانید به جنوب سری بزنید؟
- بله میآیم، چیزی شده؟
تقریباً کارمان تمام شده از خط برگشتیم، فقط یک سری از بچهها نیستند.
-از حاجیبابایی و حبیب چه خبر؟ چه کار میکنند؟
خوبند؛ اما اگر بیایید همه چیز را مو به مو برایتان تعریف میکنم
آقای همدانی به این دو نفر خیلی حساس بود گفت: «نه، واضح بگو.»
گفتم: «آقای شهبازی را که میشناسی؟
تا اسم شهبازی را گفتم، گریهاش گرفت و با غصه پرسید: «هر دویشان؟»
پی نوشت: این گزارش برگرفته از کتابهای کولههای پر از لیو، ده متری چشمان کمین و رقص خاکریز است.
منبع: فارس