به گزارش خط هشت ، آزادسازی سوسنگرد در ۲۶ آبان ۱۳۵۹ به یکی از نقاط عطف در تاریخ دفاع مقدس بدل شد. عملیاتی که به کلید موفقیت در عملیاتهای بزرگ بعدی تبدیل شد و رزمندگان و فرماندهان از جبهه سوسنگرد تجربیات گرانبهای زیادی کسب کردند. فرمان تاریخی امام خمینی (ره) مبنی بر آزادسازی سوسنگرد و پیگیریهای مقام معظم رهبری از مهمترین نکات در آزادسازی این شهر است. دکتر حبیبالله پدیدار معروف به حاج کاظم، از نیروهای کازرونی حاضر در جبهه سوسنگرد بود که اتفاقات آن روزها را به خوبی به یاد دارد. پدیدار در گفتوگو با «جوان» روند آزادسازی سوسنگرد و عملکرد نیروها را تشریح میکند و از اهمیت این شهر برای طرفین درگیری میگوید.
سوسنگرد سه بار بین ایران و عراق دست به دست شد، اهمیت این شهر برای طرفین چه بود؟
سوسنگرد در ۶۰ کیلومتری اهواز قرار گرفته است و بعثیها میخواستند پس از فتح آن حمیدیه و اهواز را به راحتی محاصره کنند. از جناح جاده خرمشهر به اهواز تا ۱۰ کیلومتری اهواز آمده بودند. اگر سوسنگرد و حمیدیه را میگرفتند و به سمت اهواز میرفتند از دو جناح اهواز محاصره میشد و دیگر با خیال راحت میتوانستند به اهدافشان برای اشغال شهر برسند. چون در سوسنگرد موفق نشدند بعدها نتوانستند اهواز را بگیرند و پشت جبهه نبرد ماندند. آن زمان شهید چمران برای اینکه اهواز سقوط نکند، از رودخانه کرخه نور، آب گرفت و جلوی عراقیها انداخت و بین ما و دشمن آب فاصله ایجاد کرد. این کار برای جلوگیری از پیشروی دشمن بود. به دلیل انسجام نداشتن نیروهای نظامی و محکم نبودن توان دفاعی و صدها مشکل دیگر شهید چمران مجبور شد با چنین ترفندی مانع دشمن شود. میتوانیم بگوییم سوسنگرد و حمیدیه مانعی برای ورود عراقیها به اهواز بودند.
پس برای دشمن یک منطقه کاملاً استراتژیک محسوب میشد؟
عراقیها اوایل جنگ از هر جایی میتوانستند به خاکمان ورود کنند، چون مانعی جلویشان نبود. تنها نقاطی که در روزهای اول جنگ مقاومت کرد، خرمشهر، آبادان و سوسنگرد بود. سوسنگرد به اهواز نزدیک بود و ما قبل از اینکه عراقیها به شهر راه پیدا کنند برای اولین بار نیروی نظامی در منطقه گذاشتیم. آنقدر انسجام نداشتیم که در شهرهای نزدیک مرز نیرو مستقر کنیم ولی میدانستیم که عراقیها روی سوسنگرد حساس هستند و یک دروازه ورودی برای ورود به اهواز است.
شما در کدام نقطه از شهر مستقر بودید؟
من بچه کازرون هستم. کازرونیها در سوسنگرد نقش مهم و ویژهای داشتند. از ۲۷ /۷/ ۵۹ اولین گروه منسجم ۸۰ نفرهمان به فرماندهی شهید دکتر علی اکبر پیرویان به سوسنگرد رفت و در هویزه مستقر شد. آن زمان در سوسنگرد خبری نبود. زمانی که من میخواستم به جبهه بروم وقتی بچهها گفتند به سوسنگرد و هویزه بیا گفتم من اهل آن مناطق نیستم و میخواهم به آبادان بروم و بجنگم. آن روزها جنگ در آبادان شدت داشت و سمت سوسنگرد خبری از جنگ نبود. من سمت آبادان و ماهشهر رفتم و تا زمانی که عراقیها به سوسنگرد حمله کردند آنجا بودم. پس از محاصره شهر سریع خودم را به سوسنگرد رساندم و روز سوم و چهارم که محاصره شکسته شد وارد سوسنگرد شدم. اصلاً بنا نبود ما منتظر باشیم که عراقیها حمله کنند و ما دفاع کنیم. کسی از اتفاقات بعدی خبر نداشت ولی عراقیها میدانستند چه زمانی بیایند و سوسنگرد را بگیرند. ۸۰ نفری که از ما در سوسنگرد مستقر بود یک شب قبل از حمله بعثیها متوجه تخلیه شهر شدیم. برخی از مردم شهر از حمله دشمن خبر داشتند ولی بچههای ما بیخبر بودند. بچهها امکاناتی نداشتند و با سادهترین سلاحها میخواستند مقابل دشمن بایستند. دشمن وارد سوسنگرد شد و به نیروها اعلام کردند که خودتان را از هویزه به سوسنگرد برسانید. نیروها ورودی هویزه به سوسنگرد مستقر شدند و به دفاع پرداختند. عراقیها در این نقطه متوقف شدند. بعثیها از این جناح و از جاده بستان به سوسنگرد و روستای دهلاویه قصد پیشروی داشتند. در دهلاویه هم خط داشتیم و بچههای تبریز در منطقه مستقر بودند. شهید تجلایی آنجا مسئول و مشغول نبرد با دشمن بود. وقتی عراقیها از بستان و هویزه جلو آمدند عملاً از دو جناح شهر را محاصره کردند. بعثیها تا وسط شهر که مسجد جامع مستقر بود آمدند و بچههای کازرون در این منطقه با دشمن درگیر شدند.
مدافعان شهر چه تعداد بودند و با چه امکاناتی میخواستند از سوسنگرد دفاع کنند؟
در آن سه روز محاصره حدود ۳۰۰ نیرو از بچههای تهران، تبریز، قزوین، لرستان، خراسان و خوزستان در سوسنگرد مستقر بودند. بیشترین نیرویی که در آن برهه در سوسنگرد حضور داشت بچههای کازرون بودند که دو گروهان و جمعاً ۱۳۰ نفر میشدند. این نیروها بدون امکانات بودند و دوره آموزشی خاصی هم ندیده بودند ولی انگیزه زیادی داشتند. سلاح سنگینشان بازوکا بود. بازوکا یک لوله مثل لوله پولیکا بود که موشکی سرش نصب میشد و درصد خطای بالایی داشت. یاام یک و برنو سلاحهایی نبودند که بتوان با آن جلوی تانک ایستاد. بعثیها از هویزه با تانک میآمدند و رزمندگان با این سلاحها جلویشان میایستادند. یک محور دیگر محور ابوحمیزه بود. عراقیها برای اینکه دست ما را از پشتیبانی اهواز کوتاه کنند جادهای که از اهواز به سمت سوسنگرد میآمد و از حمیدیه رد میشد و بعد از حمیدیه روستای ابوحمیزه در پنج کیلومتری سوسنگرد قرار داشت قطع کرده بودند و بزرگترین مشکلی که در سه روز محاصره برایمان درست کردند قطع همین جاده بود. تنها یک راه فرار برای نیروهای محاصره شده رودخانه کرخه وجود داشت که آن هم نه قایق به تعداد کافی داشتیم و نه میدانستیم چگونه از آب عبور کنیم. در منطقه مانده و محاصر شده بودیم.
در این چند روز محاصره چه اتفاقاتی در سوسنگرد افتاد؟
عراقیها که از سمت هویزه جلو آمده بودند با بچههای سوسنگرد و کازرون مواجه شدند. یکی از نیروهای سوسنگردی برایم تعریف میکرد اولین تانکی که به بازار کویتیها آمد خبرش پخش شد که عراقیها تا بازار کویتیها آمدهاند. میگفت: اعلام کردیم که برای زدن تانک داوطلب میخواهیم. یکی از بچههای کازرون داوطلب شد و با هم تا نزدیکی تانک رفتیم. رزمنده کازرونی با نارنجک روی تانک رفت و منهدمش کرد و تانک همانجا ماند. چیزی حدود هشت تانک را در همان نزدیکی زدند. نیروهای دیگر از سمت بستان جلویشان را گرفتند و به کمک نیروهای کازرون آمدند و آنها را از شهر خارج کردند. روز چهارم که من آمدم متجاوزان از شهر خارج شده بودند ولی در شهر جنگ تن به تن با آنها داشتیم. یکی از دوستان تعریف میکرد وارد یکی از منازل مردم برای پناه گرفتن شدم که دیدم عراقیها آنجا سنگر گرفتهاند. سریع تا او را دیدند تسلیم شدند و اسیرشان کردند. پس از سه روز جاده اهواز به سوسنگرد آزاد شد. یک گروهان دیگر از کازرون آمده بود تا جایگزین نیروهای سوسنگرد شود. وقتی این اتفاق افتاد آنها را سمت جبهه اهواز فرستادند تا آنجا پدافند کنند. خودم که وارد سوسنگرد شدم مغازهها درهایشان باز بود و خمپاره خورده بودند و بخشی از شهر آسیب دیده بود. درهای منازل باز و وضع عجیب و غریبی بود. تنها پایگاهی که مردم، مسئولان و رزمندگان به آن اتکا داشتند مسجد جامع سوسنگرد بود. من هم بعد از یکی دو ساعت خیلی سخت از میدان امام خودم را به مسجد رساندم. دنبال بچههای کازرون میگشتم تا خودم را به آنها برسانم. یک هفته ماندم ولی نتوانستم به آنها ملحق شوم. دلیلش هم این بود که عدهای برگشته بودند. از ۱۳۰ نفر رزمنده کازرونی ۱۰ نفر شهید شدند. در کل ۸۰ نفر در سوسنگرد شهید شدند که بخشی از آن اهالی ابوحمیزه بودند. مجروحان و شهدا را به مسجد جامع میآوردند و از آنجا به اهواز منتقل میکردند. شهید چمران آنجا مجروح شد و ایشان را به عقب فرستادند. این سه روز خیلی شرایط عجیبی داشت. چند روزی که من در سوسنگرد بودم کارمان این بود که به آن سمت پل میرفتیم. عراقیها هزار متری رودخانه بودند و دور شهر خاکریز زده بودند و تانکهایشان را گذاشته بودند. خاکریزهایشان کوتاه و تانکهایشان مشخص بود. ما با آرپیجی این تانکها را میزدیم. به محض اینکه این اتفاق میافتاد آنها هم با شدت بیشتری میزدند. این قصه تا زمانی که عراقیها از سوسنگرد فاصله گرفتند ادامه داشت. آنها عقبتر رفتند ولی در عوض خاکریزهای قویتری زدند و جبهه دهلاویه درست شد. شهید چمران آنجا رفت و حین بازدید خمپاره ۶۰ آمد و شهید شد.
امام خمینی چگونه از حصر سوسنگرد مطلع شدند؟
شهید تجلایی در تماس با آیتالله مدنی، امام جمعه تبریز از وضعیت نیروها گفت و باعث شد تا خبر به امام برسد. امام فرمودند که سوسنگرد تا فردا باید آزاد شود. خبر را از طریق آقای اشراقی به آیتالله خامنهای رساندند و ایشان جلو آمدند و اول شرایط را به بنیصدر گفتند. منتها دیدند تا بنیصدر بخواهد انجام بدهد نیروها در سوسنگرد از بین میروند. به همین دلیل خودشان وارد کار شدند و به فرمانده تیپ دوم لشکر ۹۲ جناب سرهنگ قاسمی دستور دادند تیپشان وارد عمل شود و برای نجات سوسنگرد بروند. نیروها صبح روز ۲۶ آبان حرکت کردند و از جاده اهواز به سوسنگرد آمدند و موفق شدند ابوحمیزه را آزاد و جاده را هم باز کنند. روز چهارم که خود من از اهواز به سوسنگرد رفتم ساعت ۷ صبح بود. وقتی با تانکر آب از جاده رد میشدم دیدم بعد از حمیدیه تانکهای عراقی به فاصله ۷۰۰ متری جاده به صورت ردیفی ایستادهاند. من آن موقع فکر کردم تانکها از کار افتادهاند، چون هیچ صدایی از آنها در نمیآمد. اصلاً نمیدانستم چه خبر است. بعد از اینکه وارد سوسنگرد شدم عراقیها از خواب بیدار شده بودند و با شدت زیادی آتش میریختند. جهنم را با چشمم دیدم. بمباران هوایی میکردند، زمینی توپخانهشان میزد و تانکهایشان از سمت بستان تیر مستقیم میزد. تیر کالیبر مستقیم هم میزدند و از زمین و آسمان آتش میبارید و معلوم نبود از کدام سمت خواهی خورد. توپ خمسه خمسه که میزدند پنج تا پنج تا به زمین میخورد. وقتی توپها از عراق شلیک میشد صدای سوتش میآمد. مثل آمبولانسی که صدایش از دور میآید خمسه خمسه هم همینطور بود و صدای سوتش که میآمد میفهمیدیم موشکها در حال آمدن هستند. من جدول خیابان را پناه و سنگر گرفته بودم. وضعیت بدی بود. عراقیها به خاطر شکسته شدن محاصره به شدت عصبانی و ناراحت بودند و با حملاتشان قصد تلافی داشتند. بعد از یک هفته خواستم به اهواز برگردم همان تانکهایی که در کنار جاده دیده بودم کمی عقب رفته بودند ولی همان جاده را چنان زیر آتش قرار داده بودند که نمیشد روی جاده راه رفت. بعداً فهمیدم، چون عراقیها صبحها بین ۶ تا ۸ میخوابیدند و کار نمیکردند حالت آتشبس داشتند. زمانی هم که تانکها را کنار جاده دیدیم صبح بود آنها خواب بودند و ما را نزدند.
میتوان گفت: پس از آزادسازی سوسنگرد ما تجربه عملیاتهای موفقیتآمیز دیگر مقابل دشمن را هم پیدا کردیم؟
نکته کلیدی که در سوسنگرد ما به آن دست یافتیم این بود که توانستیم تجربههای خوبی کسب کنیم که برایمان فتحالفتوحی برای عملیاتهای بعدی شود. مقاومت و درگیریهای تن به تن با عراقیها، شکار تانکهای دشمن و هماهنگی با ارتش همه دست به دست هم داد تا تجربه بزرگی کسب کنیم و دری برای عملیاتهای بزرگ بعدی باز شود. ثامنالائمه، طریقالقدس، فتح المبین، بیتالمقدس و... نمونهای از این عملیاتها بودند. فرماندهان هم از همین سوسنگرد تجربه کسب کردند. محک جدی و نوعی سناریوی آموزشی، رزمی و عملی بود که ما ناخواسته درگیر و مجبور شدیم بسیج، سپاه و ارتش دست در دست کار بزرگی انجام دهند. در این ماجرا بنیصدر خیانتهایی داشت. اجازه نداد مهمات و سلاح به رزمندگان سوسنگردی برسد. در کل ما در این نبرد پیروز شدیم. چون بعدها توانستیم از قِبَل این تجربیات آینده جنگ را برای خودمان ترسیم کنیم. بعد از آزادسازی سوسنگرد در اسفند عملیات امام مهدی (عج) را داشتیم. در این عملیات پلی روی سوسنگرد زده شد که بعدها به پل دایی همت معروف شد. دایی همت بچه بروجرد و در قید حیات است. دایی همت الوارها را به هم وصل و پلی روی رودخانه کرخه درست کرد. نیروها از روی پل عبور میکردند و خیلی به کمک رزمندگان میآمد. بعد از عملیات امام مهدی در ۲۷ شهریور ۶۰ عملیات شهید مدنی را انجام دادیم. ابتدا از ۱۱ مرحله عملیات بسیار موفقیت آمیزی انجام دادیم. خط اول و دوم ارتش عراق را گرفتیم و، چون پشتیبانی نداشتیم و برای نگهداری خط مشکل بود مجبور به عقبنشینی شدیم. هر چند بعدها از همان محور و به فاصله کوتاهی عملیات طریقالقدس انجام شد. این عملیات اندوخته تمام تجربیات ما از عملیاتهای قبلی بود و منجر به آزادسازی بستان و دهلاویه شد. تا عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس خرمشهر و هویزه آزاد شد. آنجا از خرمشهر تا تنگه چذابه دشمن را پشت مرز خودش بردیم.
نیروهای مخلص و پاکی در جبهه سوسنگرد حضور پیدا کردند که برخی از آنها به شهادت رسیدند.
به سوسنگرد «شهر عاشقان شهادت» میگفتیم. کسانی که عاشق شهادت بودند سمت سوسنگرد میآمدند. هر کس میخواست شهید شود جای خرمشهر به سوسنگرد میرفت و به قول رزمندگان «شهر پروازی» شده بود. کازرونیها در سوسنگرد جا و مکان داشتند. در چند محله سوسنگرد خانه داشتیم. برای اینکه خودمان هم اذیت نشویم اولین نانوایی فعال در جنگ را بچههای کازرون آنجا ایجاد کردند. نانوایی که نان داغ درست میکرد و در شبانهروز ۵ هزار نان درست میکردیم و تحویل خط مقدم میدادیم. نیروها میگفتند سوسنگرد شهر دوم کازرونیهاست. در خانهها خاطرات بسیار خوبی داشتیم و در این خانهها مستقر شده بودیم. یادش بخیر شهید نصرالله ایمانی که بعدها مسئول محور در عملیات شهید مدنی شد قبل از نماز صبح بلند میشد و نماز شب میخواند. با صدای بلند نماز میخواند و گاهی اعصاب ما خرد میشد. میگفتیم چرا آنقدر با صدای بلند نماز میخوانی؟ که جواب میداد اگر با صدای بلند نخوانم نمیفهمم. نماز را هر روز در مسجد جامع میخواندیم و این برایمان مثل یک وظیفه و عادت زیبا شده بود و بعد سرکارهایمان میرفتیم. آن اواخر در سوسنگرد به مناسبت ۲۲ بهمن جشن میگرفتیم. در شرایطی که هنوز گلوله و توپ سمت شهر میآمد و عراقیها شهر را میزدند. تا عملیات طریقالقدس نشده بود سوسنگرد آتش داشت. در دهلاویه هم درگیری داشتیم و شدت درگیریها خیلی شدید بود. اگر کسی در دهلاویه ۲۴ ساعت دوام میآورد میگفتند خیلی پوستش کلفت است، یعنی از صبح تا شب ترکش و گلوله نخورده است. نزدیک مرز بود و پشت سر هم روی شهر آتش میریخت. بعد از عملیات طریقالقدس شهر به روال عادیاش برگشت و مردم رفتهرفته آمدند و مغازهها باز شد. فرماندار و شهردار آمدند و شهر دوباره جان گرفت.
در پایان اگر خاطره جالبی در روند آزادسازی این شهر دارید برایمان بازگو کنید.
یک خاطره دارم که خیلی زیباست. تمام بچههای مخلص و عاشق شهادت در سوسنگرد بودند. الان تمام کسانی که از جبهه سوسنگرد باقی ماندهاند همه مؤمن و متعهد هستند. سوسنگرد جای عجیب و غریبی بود و خاکش گیرایی زیادی داشت. یکی از شهدای ما به نام عبدالرحمن رضازاده میگفت: دوست دارم همینجا شهید و مفقودالاثر شوم. در عملیات شهید مدنی ایشان جلوی خودم شهید شد. عملیات طریقالقدس را که انجام دادیم منطقه دست خودمان افتاد. رفتیم آنجا و همه اجساد را بیرون آوردیم ولی نتوانستیم پیکر ایشان را پیدا کنیم. میدانستیم در چه محدودهای عراقیها پیکرش را دفن کردهاند و میخواستیم پیکرش را پیدا کنیم. لودر را هر زمان که در خاک میزدیم از کار میافتاد. چندین بار این کار را انجام دادیم و نشد. یکی از رزمندگان گفت: خودتان را اذیت نکنید رحمان گفت: من میخواهم مفقودالاثر باشم و دنبال پیکرش نباشید. پیکرش همچنان در سوسنگرد است ولی دقیق نمیدانیم کجاست. بالاخره همانی که خودش میخواست شد. سوسنگرد قداست دارد منتها اگر کسی بفهمد برای چه آنجا جنگیدیم و دفاع کردیم. انسانهای بزرگی آنجا شهید شدند و جنگیدند.
سوسنگرد سه بار بین ایران و عراق دست به دست شد، اهمیت این شهر برای طرفین چه بود؟
سوسنگرد در ۶۰ کیلومتری اهواز قرار گرفته است و بعثیها میخواستند پس از فتح آن حمیدیه و اهواز را به راحتی محاصره کنند. از جناح جاده خرمشهر به اهواز تا ۱۰ کیلومتری اهواز آمده بودند. اگر سوسنگرد و حمیدیه را میگرفتند و به سمت اهواز میرفتند از دو جناح اهواز محاصره میشد و دیگر با خیال راحت میتوانستند به اهدافشان برای اشغال شهر برسند. چون در سوسنگرد موفق نشدند بعدها نتوانستند اهواز را بگیرند و پشت جبهه نبرد ماندند. آن زمان شهید چمران برای اینکه اهواز سقوط نکند، از رودخانه کرخه نور، آب گرفت و جلوی عراقیها انداخت و بین ما و دشمن آب فاصله ایجاد کرد. این کار برای جلوگیری از پیشروی دشمن بود. به دلیل انسجام نداشتن نیروهای نظامی و محکم نبودن توان دفاعی و صدها مشکل دیگر شهید چمران مجبور شد با چنین ترفندی مانع دشمن شود. میتوانیم بگوییم سوسنگرد و حمیدیه مانعی برای ورود عراقیها به اهواز بودند.
پس برای دشمن یک منطقه کاملاً استراتژیک محسوب میشد؟
عراقیها اوایل جنگ از هر جایی میتوانستند به خاکمان ورود کنند، چون مانعی جلویشان نبود. تنها نقاطی که در روزهای اول جنگ مقاومت کرد، خرمشهر، آبادان و سوسنگرد بود. سوسنگرد به اهواز نزدیک بود و ما قبل از اینکه عراقیها به شهر راه پیدا کنند برای اولین بار نیروی نظامی در منطقه گذاشتیم. آنقدر انسجام نداشتیم که در شهرهای نزدیک مرز نیرو مستقر کنیم ولی میدانستیم که عراقیها روی سوسنگرد حساس هستند و یک دروازه ورودی برای ورود به اهواز است.
شما در کدام نقطه از شهر مستقر بودید؟
من بچه کازرون هستم. کازرونیها در سوسنگرد نقش مهم و ویژهای داشتند. از ۲۷ /۷/ ۵۹ اولین گروه منسجم ۸۰ نفرهمان به فرماندهی شهید دکتر علی اکبر پیرویان به سوسنگرد رفت و در هویزه مستقر شد. آن زمان در سوسنگرد خبری نبود. زمانی که من میخواستم به جبهه بروم وقتی بچهها گفتند به سوسنگرد و هویزه بیا گفتم من اهل آن مناطق نیستم و میخواهم به آبادان بروم و بجنگم. آن روزها جنگ در آبادان شدت داشت و سمت سوسنگرد خبری از جنگ نبود. من سمت آبادان و ماهشهر رفتم و تا زمانی که عراقیها به سوسنگرد حمله کردند آنجا بودم. پس از محاصره شهر سریع خودم را به سوسنگرد رساندم و روز سوم و چهارم که محاصره شکسته شد وارد سوسنگرد شدم. اصلاً بنا نبود ما منتظر باشیم که عراقیها حمله کنند و ما دفاع کنیم. کسی از اتفاقات بعدی خبر نداشت ولی عراقیها میدانستند چه زمانی بیایند و سوسنگرد را بگیرند. ۸۰ نفری که از ما در سوسنگرد مستقر بود یک شب قبل از حمله بعثیها متوجه تخلیه شهر شدیم. برخی از مردم شهر از حمله دشمن خبر داشتند ولی بچههای ما بیخبر بودند. بچهها امکاناتی نداشتند و با سادهترین سلاحها میخواستند مقابل دشمن بایستند. دشمن وارد سوسنگرد شد و به نیروها اعلام کردند که خودتان را از هویزه به سوسنگرد برسانید. نیروها ورودی هویزه به سوسنگرد مستقر شدند و به دفاع پرداختند. عراقیها در این نقطه متوقف شدند. بعثیها از این جناح و از جاده بستان به سوسنگرد و روستای دهلاویه قصد پیشروی داشتند. در دهلاویه هم خط داشتیم و بچههای تبریز در منطقه مستقر بودند. شهید تجلایی آنجا مسئول و مشغول نبرد با دشمن بود. وقتی عراقیها از بستان و هویزه جلو آمدند عملاً از دو جناح شهر را محاصره کردند. بعثیها تا وسط شهر که مسجد جامع مستقر بود آمدند و بچههای کازرون در این منطقه با دشمن درگیر شدند.
مدافعان شهر چه تعداد بودند و با چه امکاناتی میخواستند از سوسنگرد دفاع کنند؟
در آن سه روز محاصره حدود ۳۰۰ نیرو از بچههای تهران، تبریز، قزوین، لرستان، خراسان و خوزستان در سوسنگرد مستقر بودند. بیشترین نیرویی که در آن برهه در سوسنگرد حضور داشت بچههای کازرون بودند که دو گروهان و جمعاً ۱۳۰ نفر میشدند. این نیروها بدون امکانات بودند و دوره آموزشی خاصی هم ندیده بودند ولی انگیزه زیادی داشتند. سلاح سنگینشان بازوکا بود. بازوکا یک لوله مثل لوله پولیکا بود که موشکی سرش نصب میشد و درصد خطای بالایی داشت. یاام یک و برنو سلاحهایی نبودند که بتوان با آن جلوی تانک ایستاد. بعثیها از هویزه با تانک میآمدند و رزمندگان با این سلاحها جلویشان میایستادند. یک محور دیگر محور ابوحمیزه بود. عراقیها برای اینکه دست ما را از پشتیبانی اهواز کوتاه کنند جادهای که از اهواز به سمت سوسنگرد میآمد و از حمیدیه رد میشد و بعد از حمیدیه روستای ابوحمیزه در پنج کیلومتری سوسنگرد قرار داشت قطع کرده بودند و بزرگترین مشکلی که در سه روز محاصره برایمان درست کردند قطع همین جاده بود. تنها یک راه فرار برای نیروهای محاصره شده رودخانه کرخه وجود داشت که آن هم نه قایق به تعداد کافی داشتیم و نه میدانستیم چگونه از آب عبور کنیم. در منطقه مانده و محاصر شده بودیم.
در این چند روز محاصره چه اتفاقاتی در سوسنگرد افتاد؟
عراقیها که از سمت هویزه جلو آمده بودند با بچههای سوسنگرد و کازرون مواجه شدند. یکی از نیروهای سوسنگردی برایم تعریف میکرد اولین تانکی که به بازار کویتیها آمد خبرش پخش شد که عراقیها تا بازار کویتیها آمدهاند. میگفت: اعلام کردیم که برای زدن تانک داوطلب میخواهیم. یکی از بچههای کازرون داوطلب شد و با هم تا نزدیکی تانک رفتیم. رزمنده کازرونی با نارنجک روی تانک رفت و منهدمش کرد و تانک همانجا ماند. چیزی حدود هشت تانک را در همان نزدیکی زدند. نیروهای دیگر از سمت بستان جلویشان را گرفتند و به کمک نیروهای کازرون آمدند و آنها را از شهر خارج کردند. روز چهارم که من آمدم متجاوزان از شهر خارج شده بودند ولی در شهر جنگ تن به تن با آنها داشتیم. یکی از دوستان تعریف میکرد وارد یکی از منازل مردم برای پناه گرفتن شدم که دیدم عراقیها آنجا سنگر گرفتهاند. سریع تا او را دیدند تسلیم شدند و اسیرشان کردند. پس از سه روز جاده اهواز به سوسنگرد آزاد شد. یک گروهان دیگر از کازرون آمده بود تا جایگزین نیروهای سوسنگرد شود. وقتی این اتفاق افتاد آنها را سمت جبهه اهواز فرستادند تا آنجا پدافند کنند. خودم که وارد سوسنگرد شدم مغازهها درهایشان باز بود و خمپاره خورده بودند و بخشی از شهر آسیب دیده بود. درهای منازل باز و وضع عجیب و غریبی بود. تنها پایگاهی که مردم، مسئولان و رزمندگان به آن اتکا داشتند مسجد جامع سوسنگرد بود. من هم بعد از یکی دو ساعت خیلی سخت از میدان امام خودم را به مسجد رساندم. دنبال بچههای کازرون میگشتم تا خودم را به آنها برسانم. یک هفته ماندم ولی نتوانستم به آنها ملحق شوم. دلیلش هم این بود که عدهای برگشته بودند. از ۱۳۰ نفر رزمنده کازرونی ۱۰ نفر شهید شدند. در کل ۸۰ نفر در سوسنگرد شهید شدند که بخشی از آن اهالی ابوحمیزه بودند. مجروحان و شهدا را به مسجد جامع میآوردند و از آنجا به اهواز منتقل میکردند. شهید چمران آنجا مجروح شد و ایشان را به عقب فرستادند. این سه روز خیلی شرایط عجیبی داشت. چند روزی که من در سوسنگرد بودم کارمان این بود که به آن سمت پل میرفتیم. عراقیها هزار متری رودخانه بودند و دور شهر خاکریز زده بودند و تانکهایشان را گذاشته بودند. خاکریزهایشان کوتاه و تانکهایشان مشخص بود. ما با آرپیجی این تانکها را میزدیم. به محض اینکه این اتفاق میافتاد آنها هم با شدت بیشتری میزدند. این قصه تا زمانی که عراقیها از سوسنگرد فاصله گرفتند ادامه داشت. آنها عقبتر رفتند ولی در عوض خاکریزهای قویتری زدند و جبهه دهلاویه درست شد. شهید چمران آنجا رفت و حین بازدید خمپاره ۶۰ آمد و شهید شد.
امام خمینی چگونه از حصر سوسنگرد مطلع شدند؟
شهید تجلایی در تماس با آیتالله مدنی، امام جمعه تبریز از وضعیت نیروها گفت و باعث شد تا خبر به امام برسد. امام فرمودند که سوسنگرد تا فردا باید آزاد شود. خبر را از طریق آقای اشراقی به آیتالله خامنهای رساندند و ایشان جلو آمدند و اول شرایط را به بنیصدر گفتند. منتها دیدند تا بنیصدر بخواهد انجام بدهد نیروها در سوسنگرد از بین میروند. به همین دلیل خودشان وارد کار شدند و به فرمانده تیپ دوم لشکر ۹۲ جناب سرهنگ قاسمی دستور دادند تیپشان وارد عمل شود و برای نجات سوسنگرد بروند. نیروها صبح روز ۲۶ آبان حرکت کردند و از جاده اهواز به سوسنگرد آمدند و موفق شدند ابوحمیزه را آزاد و جاده را هم باز کنند. روز چهارم که خود من از اهواز به سوسنگرد رفتم ساعت ۷ صبح بود. وقتی با تانکر آب از جاده رد میشدم دیدم بعد از حمیدیه تانکهای عراقی به فاصله ۷۰۰ متری جاده به صورت ردیفی ایستادهاند. من آن موقع فکر کردم تانکها از کار افتادهاند، چون هیچ صدایی از آنها در نمیآمد. اصلاً نمیدانستم چه خبر است. بعد از اینکه وارد سوسنگرد شدم عراقیها از خواب بیدار شده بودند و با شدت زیادی آتش میریختند. جهنم را با چشمم دیدم. بمباران هوایی میکردند، زمینی توپخانهشان میزد و تانکهایشان از سمت بستان تیر مستقیم میزد. تیر کالیبر مستقیم هم میزدند و از زمین و آسمان آتش میبارید و معلوم نبود از کدام سمت خواهی خورد. توپ خمسه خمسه که میزدند پنج تا پنج تا به زمین میخورد. وقتی توپها از عراق شلیک میشد صدای سوتش میآمد. مثل آمبولانسی که صدایش از دور میآید خمسه خمسه هم همینطور بود و صدای سوتش که میآمد میفهمیدیم موشکها در حال آمدن هستند. من جدول خیابان را پناه و سنگر گرفته بودم. وضعیت بدی بود. عراقیها به خاطر شکسته شدن محاصره به شدت عصبانی و ناراحت بودند و با حملاتشان قصد تلافی داشتند. بعد از یک هفته خواستم به اهواز برگردم همان تانکهایی که در کنار جاده دیده بودم کمی عقب رفته بودند ولی همان جاده را چنان زیر آتش قرار داده بودند که نمیشد روی جاده راه رفت. بعداً فهمیدم، چون عراقیها صبحها بین ۶ تا ۸ میخوابیدند و کار نمیکردند حالت آتشبس داشتند. زمانی هم که تانکها را کنار جاده دیدیم صبح بود آنها خواب بودند و ما را نزدند.
میتوان گفت: پس از آزادسازی سوسنگرد ما تجربه عملیاتهای موفقیتآمیز دیگر مقابل دشمن را هم پیدا کردیم؟
نکته کلیدی که در سوسنگرد ما به آن دست یافتیم این بود که توانستیم تجربههای خوبی کسب کنیم که برایمان فتحالفتوحی برای عملیاتهای بعدی شود. مقاومت و درگیریهای تن به تن با عراقیها، شکار تانکهای دشمن و هماهنگی با ارتش همه دست به دست هم داد تا تجربه بزرگی کسب کنیم و دری برای عملیاتهای بزرگ بعدی باز شود. ثامنالائمه، طریقالقدس، فتح المبین، بیتالمقدس و... نمونهای از این عملیاتها بودند. فرماندهان هم از همین سوسنگرد تجربه کسب کردند. محک جدی و نوعی سناریوی آموزشی، رزمی و عملی بود که ما ناخواسته درگیر و مجبور شدیم بسیج، سپاه و ارتش دست در دست کار بزرگی انجام دهند. در این ماجرا بنیصدر خیانتهایی داشت. اجازه نداد مهمات و سلاح به رزمندگان سوسنگردی برسد. در کل ما در این نبرد پیروز شدیم. چون بعدها توانستیم از قِبَل این تجربیات آینده جنگ را برای خودمان ترسیم کنیم. بعد از آزادسازی سوسنگرد در اسفند عملیات امام مهدی (عج) را داشتیم. در این عملیات پلی روی سوسنگرد زده شد که بعدها به پل دایی همت معروف شد. دایی همت بچه بروجرد و در قید حیات است. دایی همت الوارها را به هم وصل و پلی روی رودخانه کرخه درست کرد. نیروها از روی پل عبور میکردند و خیلی به کمک رزمندگان میآمد. بعد از عملیات امام مهدی در ۲۷ شهریور ۶۰ عملیات شهید مدنی را انجام دادیم. ابتدا از ۱۱ مرحله عملیات بسیار موفقیت آمیزی انجام دادیم. خط اول و دوم ارتش عراق را گرفتیم و، چون پشتیبانی نداشتیم و برای نگهداری خط مشکل بود مجبور به عقبنشینی شدیم. هر چند بعدها از همان محور و به فاصله کوتاهی عملیات طریقالقدس انجام شد. این عملیات اندوخته تمام تجربیات ما از عملیاتهای قبلی بود و منجر به آزادسازی بستان و دهلاویه شد. تا عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس خرمشهر و هویزه آزاد شد. آنجا از خرمشهر تا تنگه چذابه دشمن را پشت مرز خودش بردیم.
نیروهای مخلص و پاکی در جبهه سوسنگرد حضور پیدا کردند که برخی از آنها به شهادت رسیدند.
به سوسنگرد «شهر عاشقان شهادت» میگفتیم. کسانی که عاشق شهادت بودند سمت سوسنگرد میآمدند. هر کس میخواست شهید شود جای خرمشهر به سوسنگرد میرفت و به قول رزمندگان «شهر پروازی» شده بود. کازرونیها در سوسنگرد جا و مکان داشتند. در چند محله سوسنگرد خانه داشتیم. برای اینکه خودمان هم اذیت نشویم اولین نانوایی فعال در جنگ را بچههای کازرون آنجا ایجاد کردند. نانوایی که نان داغ درست میکرد و در شبانهروز ۵ هزار نان درست میکردیم و تحویل خط مقدم میدادیم. نیروها میگفتند سوسنگرد شهر دوم کازرونیهاست. در خانهها خاطرات بسیار خوبی داشتیم و در این خانهها مستقر شده بودیم. یادش بخیر شهید نصرالله ایمانی که بعدها مسئول محور در عملیات شهید مدنی شد قبل از نماز صبح بلند میشد و نماز شب میخواند. با صدای بلند نماز میخواند و گاهی اعصاب ما خرد میشد. میگفتیم چرا آنقدر با صدای بلند نماز میخوانی؟ که جواب میداد اگر با صدای بلند نخوانم نمیفهمم. نماز را هر روز در مسجد جامع میخواندیم و این برایمان مثل یک وظیفه و عادت زیبا شده بود و بعد سرکارهایمان میرفتیم. آن اواخر در سوسنگرد به مناسبت ۲۲ بهمن جشن میگرفتیم. در شرایطی که هنوز گلوله و توپ سمت شهر میآمد و عراقیها شهر را میزدند. تا عملیات طریقالقدس نشده بود سوسنگرد آتش داشت. در دهلاویه هم درگیری داشتیم و شدت درگیریها خیلی شدید بود. اگر کسی در دهلاویه ۲۴ ساعت دوام میآورد میگفتند خیلی پوستش کلفت است، یعنی از صبح تا شب ترکش و گلوله نخورده است. نزدیک مرز بود و پشت سر هم روی شهر آتش میریخت. بعد از عملیات طریقالقدس شهر به روال عادیاش برگشت و مردم رفتهرفته آمدند و مغازهها باز شد. فرماندار و شهردار آمدند و شهر دوباره جان گرفت.
در پایان اگر خاطره جالبی در روند آزادسازی این شهر دارید برایمان بازگو کنید.
یک خاطره دارم که خیلی زیباست. تمام بچههای مخلص و عاشق شهادت در سوسنگرد بودند. الان تمام کسانی که از جبهه سوسنگرد باقی ماندهاند همه مؤمن و متعهد هستند. سوسنگرد جای عجیب و غریبی بود و خاکش گیرایی زیادی داشت. یکی از شهدای ما به نام عبدالرحمن رضازاده میگفت: دوست دارم همینجا شهید و مفقودالاثر شوم. در عملیات شهید مدنی ایشان جلوی خودم شهید شد. عملیات طریقالقدس را که انجام دادیم منطقه دست خودمان افتاد. رفتیم آنجا و همه اجساد را بیرون آوردیم ولی نتوانستیم پیکر ایشان را پیدا کنیم. میدانستیم در چه محدودهای عراقیها پیکرش را دفن کردهاند و میخواستیم پیکرش را پیدا کنیم. لودر را هر زمان که در خاک میزدیم از کار میافتاد. چندین بار این کار را انجام دادیم و نشد. یکی از رزمندگان گفت: خودتان را اذیت نکنید رحمان گفت: من میخواهم مفقودالاثر باشم و دنبال پیکرش نباشید. پیکرش همچنان در سوسنگرد است ولی دقیق نمیدانیم کجاست. بالاخره همانی که خودش میخواست شد. سوسنگرد قداست دارد منتها اگر کسی بفهمد برای چه آنجا جنگیدیم و دفاع کردیم. انسانهای بزرگی آنجا شهید شدند و جنگیدند.