سعید اللهیاری گفت: در عملیات بدر، من فرمانده گروهان بودم و مأموریت گردان این بود که بعد از شکسته شدن خط اول دشمن توسط غواصها، وارد عمل شویم و عملیات را ادامه دهیم. داخل هور که حرکت کردیم، هنوز درگیریهایی وجود داشت، اما غواصها خط اول عراقیها را شکسته بودند.
به گزارش خط هشت از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران جنگ ایران و عراق، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت میکند؛ برگی که سختیها، شکیباییها و رشادتهای رزمندگان ایرانی را به تصویر میکشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست که باهم خاطرات «سعید اللهیاری» فرمانده گردان کربلا در عملیات بدر را مرور می کنیم.
کمکم به شروع عملیات بدر نزدیک میشدیم. عملیات بدر در منطقهی شرق دجله انجام میشد. با توجه به این که یک عملیات آبی- خاکی بود، تعدادی از یگانها برای شکستن خط اول دشمن، باید در هور عمل و تعدادی هم باید با خنثی کردن سنگرهای کمین دشمن که در نیزه زارهای هور بود، از هور عبور میکردند و عملیات را در خشکی به سمت اتوبان بصره العماره ادامه میدادند. به همین دلیل بیشتر آموزشها، آموزشهای آبی- خاکی بود و یگانهایی هم مختص گذراندن آموزشهای غواصی در نظر گرفته شده بودند.
از گردان کربلا هم در حد یک دسته از نیروهای مستعد برای آموزش غواصی انتخاب شدند. نیروهایی که برای غواصی انتخاب شده بودند، با توجه به اینکه تجربه اول آنها بود و عملیات با لباس غواصی و در آب، سختیهای خاص خود را داشت، این آموزشها بسیار سخت بود، ولی نیروها توانستند در مدت کوتاه آمادگی لازم را برای انجام عملیات به دست آورند. مأموریت غواصها شکستن خط اول دشمن بود.
در این عملیات، من فرمانده گروهان بودم و مأموریت گردان این بود که بعد از شکسته شدن خط اول دشمن توسط غواصها، وارد عمل شویم و عملیات را ادامه دهیم.
داخل هور که حرکت کردیم، هنوز درگیریهایی وجود داشت، اما غواصها خط اول عراقیها را شکسته بودند. کم و بیش تیراندازیهایی از طرف دشمن میشد. عراقیها با آرپیجی بچّههای داخل قایق را مورد هدف قرار میدادند. به همین دلیل تعدادی از بچّهها در حین حرکت به سمت خط اول عراقیها، شهید و مجروح شدند.
شهید «احمد قاسمیان» از رزمندههای بسطام، در اثر اصابت گلوله آرپیجی به قایقشان شهید شد. تعدادی از نیروهای غواص هم در درگیری با نیروهای عراقی در داخل هور و خاکریز اول عراق به شهادت رسیدند.
در ادامه عملیات، ما با قایقهای تندرو، به سرعت خودمان را به خط اول عراقیها رساندیم. کمی جلوتر رفتیم. عراقیها در خط دوم که مقر آنها هم در پشت همان خط قرار داشت، خیلی مقاومت میکردند و ما هم در پشت خاکریز اول عراقیها در لبهی ساحل هور سنگر گرفته بودیم.
تقریباً نیم ساعت پشت آن خط درگیر بودیم و عراقیها با آتش خود موضع ما را هدف قرار داده بودند و به همین دلیل، آمار شهدا و مجروحین لحظه به لحظه بیشتر میشد. خاطرم هست که پیک گردان، برادر حسین قنبریان و آقای مزینانیان که امدادگر بود و تعدادی دیگر، در شروع عملیات، پشت همین خط مجروح شدند و به عملیات نرسیدند. ما با نیروهای عراقی حدوداً 70 متر فاصله داشتیم و بین ما و آنها یک زمین صاف قرار داشت و با توجه به اینکه خاکریز دوم عراقیها مستحکمتر بود، پیشروی ما را دشوارتر کرده بود.
فرمانده گردان آمد و فریاد میزد: «برید جلو».
من به شهید عباس قاسم پور، پیک گروهان که کنارم بود، گفتم: «حرکت کن بریم».
گفت: «وسط این دشت کجا بریم، به خاکریز نرسیده همه را درو میکنند».
گفتم: «چارهای نیست هر چه بیشتر اینجا توقف کنیم، باید فقط شهید و مجروح شدن بچّهها را ببینیم، حرکت کنیم و توکل به خدا».
گفت: «باشه اگر تو بری، من هم پشت سرت میام».
من حرکت کردم، عباس هم بلند شد و پشت سر من دوید و سایر نیروهای گردان، همه با هم با صدای تکبیر حرکت کردند و پیشروی به سمت خاکریز عراقیها شروع شد. همزمان، عراقیها تیراندازی به سمت ما را شروع کردند.
در همین حد فاصل، بعضی از بچّهها مجروح شدند و روی زمین افتادند. عراقیها کمی که تیراندازی کردند، با دیدن پیشروی ما، فرار را بر قرار ترجیح دادند. ما در مسیر پیشروی به دنبال عراقیها به مقر آنها که کمی دورتر از خاکریز بود، رسیدیم.
دور مقرّ عراقیها خاکریز بود و تعدادی سنگر در حد یک گروهان وجود داشت.
معمولاً هر مقرّی را که در عملیاتها میگرفتیم، پاکسازی میکردیم؛ چون احتمال میدادیم که عراقیها در سنگر مانده باشند و بچّهها برای اطمینان کامل، معمولاً نارنجکی در سنگرها میانداختند.
اینجا هم برای اطمینان، سنگرها را پاکسازی کردیم و بچّهها هم به سمت جلو در حرکت بودند.
اتفاقاً همین طور که مشغول پاکسازی سنگرهای عراقی بودیم، از داخل یکی از این سنگرها صدای تیراندازی شنیدیم.
کنار من، یک سیّد بسیجی از بچّههای رودیان بود. یک سنگر عراقی در فاصله حدوداً 20 متری ما بود. من جلوتر از ایشان ایستاده بودم و سیّد هم پشت سر من بود. به او گفتم: «سید اینجا معطل نشو، همراه بقیه سنگرها رو پاکسازی و زودتر حرکت کنید، ممکنه از همین سنگر تیراندازی کنند و تیر بخوری».
با خونسردی و لبخند گفت: «اگر از آن سنگر تیر بزنند اول به شما میخوره، شما که جلوتر هستی».
همین طور که صحبت میکردیم، از همان سنگر تیری شلیک شد و سیّد فریادی زد و روی زمین افتاد.
من سریع خودم را به پشت خاکریز کناری رساندم و حواسم هم به آن سنگر بود. از پشت خاکریز به سید که روی زمین افتاده بود و کمی اضطراب داشت، گفتم: «سریع بلند شو یک جوری خودت رو عقب بکش. ممکنه بازم تیراندازی بشه». من فکر میکردم سید شهید شده است.
او را صدا زدم، جوابم را که داد، فهمیدم حالش خوب است. سید بلند شد و به سمت خاکریز آمد و به او گفتم که هر طور شده به عقب برگرد؛ چون که تیر به کمی بالاتر از قلب و کتف سمت چپش اصابت کرده بود و بعدها که او را دیدم، این خاطره را مرور کردیم و او گفت: «جراحتش بهبود یافته» و خوشحال شدم.