به گزارش خط هشت، دفاعمقدس در ایران مختص مردان نبود. اگرچه عملیاتها در ایران با حضور مردان رزمنده صورت میگرفت، حضور زنان در پشت صحنه جنگ اتفاقی تعیینکننده بود. در سالهای پس از جنگ و در پی انتشارات خاطرات رزمندگان دفاعمقدس، کمکم روایتهایی از حضور زنان در جنگ منتشر شد. سر خط این کتابها «دا» بود که استقبال فوقالعاده از آن باعث انتشار خاطرات زنان از جنگ شد. این روایتها عمدتا به پشتصحنه جنگ میپرداخت؛ جاییکه زنان در آن تمام جزئیات و حوادث زندگی را در غیاب رزمندهشان مدیریت میکنند. آقای مرتضی سرهنگی درباره روایتهای زنانه از جنگ تعبیر عجیبی دارد. او که سالها خود را وقف جمعآوری روایتهای جنگ کرده است، میگوید: «کتاب خاطرات زنان صدای جنگ را رساتر میکند». این نشاندهنده اهمیت حضور این طیف است. هنوز بهیاد داریم رهبر انقلاب وقتی از کتاب «نورالدین پسر ایران» تجلیل کردند، تنها نقص آن را غیبت همسر نورالدین بیان کردند که این هم نشاندهنده اهمیت خاطرات و روایتهای زنانه از جنگ است. در این نوشتار، چند برش کوتاه از خاطرات زنان در جنگ برای شما انتخاب کردیم.
خانم خبرنگار و همسر چریک
خانم مریم کاظمزاده خبرنگاری بود که وقتی اوضاع بحرانی مناطق غربی را دید، به قصد تهیه گزارش به این مناطق رفت. او درادامه با گروه «دستمالسرخها» همراه شد و درنهایت، با اصغر وصالی ازدواج کرد. وی کتاب خاطرات خود را در سال ۱۳۸۲ با عنوان «خبرنگار جنگی» منتشر کرد که حاصل حضور وی در درگیریهای قبل از انقلاب و دو سال ابتدایی جنگ بود. جالب اینکه وی تا سال ۱۳۶۱ در مناطق جنگی هم تردد میکرده است. در بخشی از این خاطرات میخوانیم: «شب قبل که وارد شهر شدیم، تکوتوک آدم شخصی در شهر دیدیم. حالا که روز شده بود، بازهم از مردم بومی خبری نبود. تنها کسانی مانده بودند که یا جایی را نداشتند بروند یا پیر و سالخورده بودند. از کوچهای عبور میکردم و دیدم پیرزنی جلو در خانهاش نشسته است. جلو رفتم و با پیرزن حرف زدم. پرسیدم چرا در شهر و زیر آتش گلولههای توپ و خمپاره دشمن مانده است. پیرزن داشت چای درست میکرد. جلویش یک چراغ خوراکپزی با کتری و استکان گذاشته بود. رضا مرادی و بقیه بچهها هم آمدند دور پیرزن جمع شدند. پیرزن میگفت جایی ندارم بروم».
دختران دبیرستانی مدافع وطن
خانم زهره فرهادی در حال آمادهشدن برای رفتن به دبیرستان بود که جنگ شروع شد و او هم در خرمشهر ماند و درکنار مردان از خاکش دفاع کرد تا مجروح شد. او امسال خاطراتش را با عنوان «چراغهای روشن شهر» منتشر کرد. در بخشی از کتاب خاطرات وی میخوانیم: «همزمان با دستور خروج خانوادههای باقیمانده در شهر، زمزمههایی بهگوش رسید که دخترها هم باید هرچهزودتر از شهر بروند. جهانآرا، مسوول سپاه خرمشهر، دستور داد دخترانی که عضو ذخیره سپاه هستند، از شهر خارج شوند. آنها را به جاده سربندر به ماهشهر فرستاد تا از انبارهای مهمات سپاه محافظت کنند. خیلی از خانوادهها دنبال دخترهایشان آمدند و آنها را با اصرار با خود بردند. از روزی که سهیلا را در مکتب قرآن دیده بودم و مطمئن شدم خانوادهام هنوز در شهر هستند، یک جا بند نمیشدم که یک وقت بابا مرا نبیند و بخواهد با خود ببرد. با خروج خانوادهها از شهر، دلم شور خانوادهام را میزد و دلم میخواست هرچهزودتر آنها هم بروند. بهجز من و چند نفر دیگر، بیشتر دخترها از شهر خارج شدند. چون عضو سپاه یا گروه خاصی نبودیم و نیروی مردمی بهحساب میآمدیم، کسی نمیتوانست ما را مجبور به رفتن کند. گاهی خودمان را از تیررس کسانی که فکر میکردیم راضی به ماندن ما نیستند، پنهان میکردیم؛ اما فشار مردها برای خارجکردن ما شروع شد. مگر طاقتمان میگرفت در این شرایط از شهر برویم؟ چطور دلمان میآمد نیروها را تنها بگذاریم و برویم؟ مردها اصرار میکردند: «شما باید برید!» ما جواب میدادیم: چرا ما باید بریم و شما بمانید؟ ما هم مثل شما». مقاومت ما برای ماندن نتیجه داد. با وساطت شیخشریف قنوتی ماندیم. من، اشرف، الهه حجاب، مریم کهندل، مژده و مژگان اونباشی، صباح، شهناز و فوزیه وطنخواه، بلقیس ملکیان، مهناز دریانورد، زهره حسینی، لیلا حسینی و چند دختر دیگر که اسمشان را بهیاد ندارم، ماندیم».
ماجراهای شینا و صمد
بدون شک یکی از ماندگارترین کتابهای خاطرات جنگ متعلق به خانم قدمخیر محمدیکنعان همسر شهید حاجستار ابراهیمی است. او روایت تأثیرگذار از زندگی خود را در کتاب «دختر شینا» روایت کرده است. بخشهایی از این کتاب را باهم مرور میکنیم: «اسفندماه بود. صمد که رفته بود دو، سهروزه برگردد، بعد از گذشت ۲۰ روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچهها داشتند برنامه کودک نگاه میکردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برفها کمکم داشت آب میشد. خیلیها در تدارک خانهتکانی عید بودند؛ اما هر کاری میکردم، دستودلم بهکار نمیرفت. با خودم میگفتم: «همین امروز و فردا صمد میآید. او که بیاید، حوصلهام سر جایش میآید. آن وقت دوتایی خانهتکانی میکنیم و میرویم برای بچهها رختولباس عید میخریم». توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچهها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا! بابا آمد». نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راهپله. از چیزی که میدیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را بازکرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهتزده پرسیدم: «با صمد آمدید؟ صمد هم آمده؟» با اوقاتی تلخ گفت: «نه، خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه». گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آنهم دوسهروزه». گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم». از دلشوره داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درستکردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را بهخدا یک زنگی بزن به حاجآقایتان احوال صمد را از او بپرس». خانم دارابی بیمعطلی گفت: «اتفاقا همین چند دقیقه پیش با حاجآقا حرف میزدم. گفت حال حاجآقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست». از خوشحالی میخواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بیزحمت دوباره شماره حاجآقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم». خانم دارابی اول ایندست و آندست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است». دستآخر هم گفت: «ای داد بیداد! انگار تلفنها قطع شد». از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشستهاند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشتهاند و دارند وصیتنامهی صمد را میخوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیتنامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمیآمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم». لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان میکنید. اینکه صمد شهید شده». قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینهام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. میدانم». پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟» یکدفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را بازکردم. وصیتنامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمدجان! بچههایت هنوز کوچکاند، این چه وقت رفتن بود. بیمعرفت، بدون خداحافظی؛ یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم».
بانوی تبر به دست کرد
بیشک یکی از خاصترین کتب خاطرات مربوط به خانم فرنگیس حیدرپور است که در ابتدای جنگ یک سرباز عراقی را با تبر به درک واصل کرده است. تندیس این بانو در شهر کرمانشاه نصب است و خاطراتش هم با عنوان «فرنگیس» منتشر شده است. در بخشی از کتاب وی آمده است: «پرسید: میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا... با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: یعنی تو دلت میآید خانهمان را بدهیم دست عراقیها و برویم؟ بلند شد و توی تاریکی شب، به ستارهها نگاه کرد و گفت: جنگ وحشتناک است. کشته میشوی یا خداینکرده اگر بهدست دشمن بیفتی. رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم و به ستارهها گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من فرارکردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم؛ اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. میفهمی؟»
خانم خبرنگار و همسر چریک
خانم مریم کاظمزاده خبرنگاری بود که وقتی اوضاع بحرانی مناطق غربی را دید، به قصد تهیه گزارش به این مناطق رفت. او درادامه با گروه «دستمالسرخها» همراه شد و درنهایت، با اصغر وصالی ازدواج کرد. وی کتاب خاطرات خود را در سال ۱۳۸۲ با عنوان «خبرنگار جنگی» منتشر کرد که حاصل حضور وی در درگیریهای قبل از انقلاب و دو سال ابتدایی جنگ بود. جالب اینکه وی تا سال ۱۳۶۱ در مناطق جنگی هم تردد میکرده است. در بخشی از این خاطرات میخوانیم: «شب قبل که وارد شهر شدیم، تکوتوک آدم شخصی در شهر دیدیم. حالا که روز شده بود، بازهم از مردم بومی خبری نبود. تنها کسانی مانده بودند که یا جایی را نداشتند بروند یا پیر و سالخورده بودند. از کوچهای عبور میکردم و دیدم پیرزنی جلو در خانهاش نشسته است. جلو رفتم و با پیرزن حرف زدم. پرسیدم چرا در شهر و زیر آتش گلولههای توپ و خمپاره دشمن مانده است. پیرزن داشت چای درست میکرد. جلویش یک چراغ خوراکپزی با کتری و استکان گذاشته بود. رضا مرادی و بقیه بچهها هم آمدند دور پیرزن جمع شدند. پیرزن میگفت جایی ندارم بروم».
دختران دبیرستانی مدافع وطن
خانم زهره فرهادی در حال آمادهشدن برای رفتن به دبیرستان بود که جنگ شروع شد و او هم در خرمشهر ماند و درکنار مردان از خاکش دفاع کرد تا مجروح شد. او امسال خاطراتش را با عنوان «چراغهای روشن شهر» منتشر کرد. در بخشی از کتاب خاطرات وی میخوانیم: «همزمان با دستور خروج خانوادههای باقیمانده در شهر، زمزمههایی بهگوش رسید که دخترها هم باید هرچهزودتر از شهر بروند. جهانآرا، مسوول سپاه خرمشهر، دستور داد دخترانی که عضو ذخیره سپاه هستند، از شهر خارج شوند. آنها را به جاده سربندر به ماهشهر فرستاد تا از انبارهای مهمات سپاه محافظت کنند. خیلی از خانوادهها دنبال دخترهایشان آمدند و آنها را با اصرار با خود بردند. از روزی که سهیلا را در مکتب قرآن دیده بودم و مطمئن شدم خانوادهام هنوز در شهر هستند، یک جا بند نمیشدم که یک وقت بابا مرا نبیند و بخواهد با خود ببرد. با خروج خانوادهها از شهر، دلم شور خانوادهام را میزد و دلم میخواست هرچهزودتر آنها هم بروند. بهجز من و چند نفر دیگر، بیشتر دخترها از شهر خارج شدند. چون عضو سپاه یا گروه خاصی نبودیم و نیروی مردمی بهحساب میآمدیم، کسی نمیتوانست ما را مجبور به رفتن کند. گاهی خودمان را از تیررس کسانی که فکر میکردیم راضی به ماندن ما نیستند، پنهان میکردیم؛ اما فشار مردها برای خارجکردن ما شروع شد. مگر طاقتمان میگرفت در این شرایط از شهر برویم؟ چطور دلمان میآمد نیروها را تنها بگذاریم و برویم؟ مردها اصرار میکردند: «شما باید برید!» ما جواب میدادیم: چرا ما باید بریم و شما بمانید؟ ما هم مثل شما». مقاومت ما برای ماندن نتیجه داد. با وساطت شیخشریف قنوتی ماندیم. من، اشرف، الهه حجاب، مریم کهندل، مژده و مژگان اونباشی، صباح، شهناز و فوزیه وطنخواه، بلقیس ملکیان، مهناز دریانورد، زهره حسینی، لیلا حسینی و چند دختر دیگر که اسمشان را بهیاد ندارم، ماندیم».
ماجراهای شینا و صمد
بدون شک یکی از ماندگارترین کتابهای خاطرات جنگ متعلق به خانم قدمخیر محمدیکنعان همسر شهید حاجستار ابراهیمی است. او روایت تأثیرگذار از زندگی خود را در کتاب «دختر شینا» روایت کرده است. بخشهایی از این کتاب را باهم مرور میکنیم: «اسفندماه بود. صمد که رفته بود دو، سهروزه برگردد، بعد از گذشت ۲۰ روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچهها داشتند برنامه کودک نگاه میکردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برفها کمکم داشت آب میشد. خیلیها در تدارک خانهتکانی عید بودند؛ اما هر کاری میکردم، دستودلم بهکار نمیرفت. با خودم میگفتم: «همین امروز و فردا صمد میآید. او که بیاید، حوصلهام سر جایش میآید. آن وقت دوتایی خانهتکانی میکنیم و میرویم برای بچهها رختولباس عید میخریم». توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچهها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا! بابا آمد». نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راهپله. از چیزی که میدیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را بازکرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهتزده پرسیدم: «با صمد آمدید؟ صمد هم آمده؟» با اوقاتی تلخ گفت: «نه، خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه». گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آنهم دوسهروزه». گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم». از دلشوره داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درستکردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را بهخدا یک زنگی بزن به حاجآقایتان احوال صمد را از او بپرس». خانم دارابی بیمعطلی گفت: «اتفاقا همین چند دقیقه پیش با حاجآقا حرف میزدم. گفت حال حاجآقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست». از خوشحالی میخواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بیزحمت دوباره شماره حاجآقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم». خانم دارابی اول ایندست و آندست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است». دستآخر هم گفت: «ای داد بیداد! انگار تلفنها قطع شد». از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشستهاند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشتهاند و دارند وصیتنامهی صمد را میخوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیتنامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمیآمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم». لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان میکنید. اینکه صمد شهید شده». قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینهام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. میدانم». پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟» یکدفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را بازکردم. وصیتنامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمدجان! بچههایت هنوز کوچکاند، این چه وقت رفتن بود. بیمعرفت، بدون خداحافظی؛ یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم».
بانوی تبر به دست کرد
بیشک یکی از خاصترین کتب خاطرات مربوط به خانم فرنگیس حیدرپور است که در ابتدای جنگ یک سرباز عراقی را با تبر به درک واصل کرده است. تندیس این بانو در شهر کرمانشاه نصب است و خاطراتش هم با عنوان «فرنگیس» منتشر شده است. در بخشی از کتاب وی آمده است: «پرسید: میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا... با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: یعنی تو دلت میآید خانهمان را بدهیم دست عراقیها و برویم؟ بلند شد و توی تاریکی شب، به ستارهها نگاه کرد و گفت: جنگ وحشتناک است. کشته میشوی یا خداینکرده اگر بهدست دشمن بیفتی. رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم و به ستارهها گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من فرارکردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم؛ اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. میفهمی؟»