به گزارش خط هشت، خبر بمباران فرودگاههای کشورمان در ظهر روز ۳۱ شهریورماه ۱۳۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی، برای بسیاری از مردم کشورمان غافلگیرکننده بود. «آن روز کجا بودید؟ و چه کردید؟» موضوع مطلب پیش رو است که ذیل خاطرات تعدادی از رزمندگان و چهرههای حاضر در دفاع مقدس، وقایع اولین روز جنگ را با هم مرور میکنیم.
سردار نبیالله رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر شیراز در دفاع مقدس
آن روز من به اتفاق چهار نفر از دوستان همرزمم تازه از شیراز به تهران رسیده بودیم و میخواستیم برای کمک به مجاهدان افغانستانی راهی آن کشور شویم که فرودگاه مهرآباد بمباران شد. ظهر ۳۱ شهریورماه ۵۹ بود. با دوستان که بعدها همگی شهید شدند در یک مسجد در خیابان جیحون نماز میخواندیم که صدای چند انفجار شنیدیم. بیرون آمدیم و از اخبار متوجه شدیم با حمله جنگندههای عراقی جنگ آغاز شده است. از رفتن به افغانستان منصرف شدیم و دوباره به شیراز برگشتیم. اوایل مهرماه به طرف منطقه ایلام حرکت کردم و تا انتهای جنگ در جبههها ماندم. آن چهار نفر همرزم یکی حاج مهدی زارع بود که در دفاع مقدس از فرماندهان گردانهای لشکر ۱۹ فجر شد. ایشان در کربلای ۴ به شهادت رسید. دیگری عباس مهتابی بود. او یک سال اول جنگ در آبادان همراهمان بود. ایشان در یک تصادف مشکوک در شیراز به شهادت رسید. میگفتند منافقین تصادف ساختگی ترتیب داده و به جلوی موتور او کوبیده اند. شهید حسن معینی دیگر همرزمم بچه تهران بود که او هم در جبهه شهید شد. آخرین نفر هم شهید حسن پاکیاری از همشهریهای شیرازی بود که در جبهه جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
سردار مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دفاع مقدس
۳۱ شهریور سال ۵۹ وقتی عراق فرودگاههای کشور را بمباران کرد و جنگ رسماً آغاز شد، در اصفهان بودم. سریع یک گروه ۷۲ نفری از بچههای اصفهانی را جمع کردیم و به سرپرستی بنده راهی اهواز شدیم. تقریباً سه روز از جنگ گذشته بود که وارد خرمشهر شدیم. آن زمان دشمن در حوالی پادگان دژ بود. بعثیها یک بار به دروازههای شهر آمده و رزمندگان آنها را عقب رانده بودند، ما که آمدیم شکل جنگ طوری بود که شبها درگیری تعطیل میشد و مدافعان خرمشهری به خانههایشان میرفتند و ما هم در همان سنگرها و محل اسکانمان میماندیم. صبح بچهها جمع میشدند، به اتفاق حمله و عراقیها را بیدار میکردیم. وگرنه تا ۱۰- ۹ صبح میخوابیدند. بعد از سقوط خرمشهر به آبادان رفتیم و در مقطع محاصره این شهر آنجا بودم. بعد از عملیات ثامنالائمه (ع) که سپاه برای نخستین بار سه تیپ امام حسین (ع)، عاشورا و کربلا را ایجاد کرد، حکم تشکیل تیپ کربلا به نام بنده زده شد. این تیپ بعدها به لشکر ۲۵ کربلا تبدیل شد و بنده نیز تا پایان دفاع مقدس فرماندهی این لشکر را برعهده داشتم.
امیر سرلشکر حسین حسنی سعدی، فرمانده نیروی زمینی ارتش در دفاعمقدس
ظـهـر روز ۳۱ شهریورماه ۵۹ بعد از نماز همراه شهید نامجو از نمازخانه دانشگاه افسری به اتاقهایمان برمیگشتیم که صدای غرش هواپیما و سپس چند انفجار را شنیدیم. نمیدانستیم چه خبر شده است. من به اتاقم رفتم و شهید نامجو هم به اتاق خودش. ایشان ارتباطات خوبی داشت. در تماس با سایر یگانها متوجه شده بود که عراق به کشورمان حمله کرده است. چند دقیقه بعد مرا به اتاقش خواست و گفت باید سریع آماده بشویم و به خوزستان برویم. من فرماندهان گردانِ تیپ دانشجویان افسری را جمع کردم. سه گردان داشتیم. دو گردان سال سومی که قرار بود بهزودی افسر شوند و یک گردان سال دومی که یک سال تحصیلی دیگر در پیش داشتند. این سه گردان را تبدیل به پنج گردان سبک کردم. هر گردان ۲۰۰ و خردهای نفر داشت. خلاصه ستاد تیپ را با ستاد دانشگاه ترکیب کردیم و یک ستاد پشتیبانی تشکیل دادیم و ظرف ۴۸ ساعت نیروها آماده اعزام شدند. روز دوم مهرماه به فرودگاه مهرآباد رفتیم و با حدود ۱۲ فروند هواپیمای سی- ۱۳۰ به اهواز پرواز کردیم. تعدادی از دانشجوها به خرمشهر رفتند و آنجا مقاومت جانانهای انجام دادند. من از همان دوم مهرماه تا آخرین روز جنگ در جبههها ماندم و خدمت کردم.
امیر مسعود اقدام از خلبانهای جنگنده f. ۴ در دفاع مقدس
ساعت ۲ بعدازظهر ۳۱ شهریورماه بود که صدای چند انفجار در پایگاه به گوش رسید. کسی دقیقاً نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. یک عده این طرف و آن طرف میدویدند و یک عده ایستاده بودند و با هم بحث میکردند. کسی درک درستی از ماجرا نداشت. یک نفر میگفت امریکا حمله کرده است. دیگری میگفت کودتایی رخ داد و هرکسی حرفی میزد. نتوانستم طاقت بیاورم و خودم را به گردان پروازی رساندم.
وقتی به پایگاه رسیدم دیدم تعدادی از خلبانها کف اتاقی در گردان نشستهاند و مشغول بررسی نقشه برای عملیات هستند. پرسیدم چه خبر شده است. شهید یاسینی گفت: «عراقیها حمله کردهاند. آمادهباش اعلام شده باید جواب گستاخیشان را بدهیم.» همان روز طرح عملیات انتقام به سرعت ریخته شد. عراقیها خیالشان راحت بود که فرودگاهها و پایگاههای هوایی ما را زدهاند و نمیتوانیم علیهشان کاری انجام بدهیم. در حالی که ما تنها چند ساعت بعد از حمله جنگندههای آنها، عملیات را آغاز کردیم. چون دشمن خیالش از بابت ما راحت بود، بدون کمترین مزاحمتی به اهدافمان رسیدیم و آنها را بمباران کردیم. بعد بدون آنکه حتی یک گلوله به طرفمان شلیک شود برگشتیم و همگی سالم در پایگاه فرود آمدیم. اولین روز جنگ، تنها چند ساعت بعد از حمله دشمن، ضرب شست خوبی به او نشان دادیم.
رضا خدری، روزنامهنگار پیشکسوت آبادانی
نوشتههای روی بلیت نشان میداد که پروازم از اهواز به خارک شماره ۲۲۸ است. حوالی ظهر ۳۱ شهریورماه بود و از سالن ترانزیت فرودگاه اهواز باند آفتاب گرفته فرودگاه را تماشا میکردم که ناگهان صدای غرش مهیبی آمد. متعاقب آن چند شیء به باند فرودگاه اهواز برخورد کرد و انفجار شدیدی صورت گرفت. چند ترکش به سوی سالن ترانزیت فرودگاه پرتاب شد. همه مسافران و خدمه فرودگاه غافلگیر شده بودند. هیچکس باور نمیکرد یک هواپیمای بیگانه بیاید و به این راحتی فرودگاه را بمباران کند. پروازها همگی لغو شدند. من بلافاصله به آبادان برگشتم. خانوادهام آنجا بودند. در همان زمان اخباری پخش شد که خبر میداد عراقیها دارند به طرف خرمشهر پیشروی میکنند. اخباری که باورکردنی نبود. آخر چطور ممکن بود از طرف یک کشور بیگانه تهدید شده باشیم، ولی اقدام نظامی برای جلوگیری از آن به عمل نیامده باشد؟ من بلافاصله دوربین عکاسیام را برداشتم و به طرف جاده خرمشهر- شلمچه رفتم. همه مردم غافلگیر و نگران شده بودند. خبر رسید که پاسگاه مؤمنی خرمشهر مورد تهاجم قرار گرفته است. ژاندارمهای پاسگاه قادر نبودند با سلاحهای سبک جوابگوی توپخانه سنگین دشمن باشند. صدای شوم پاهای مزدوران دشمن شنیده میشد. خرمشهر حدود یک ماه بعد سقوط کرد و همگی به آن طرف کارون رفتیم و در آبادان مستقر شدیم. نباید اجازه میدادیم این شهر هم سرنوشت خرمشهر را داشته باشد. آبادان مقاومت کرد و خرمشهر نیز سوم خردادماه ۶۱ آزاد شد.
سردار امین شریعتی، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا در دفاع مقدس
۳۱ شهریورماه ۵۹ در پادگان کرخه غرب دزفول بودیم که جنگندههای عراقی از بالای سرمان عبور کردند و تعدادی از فرودگاههای کشور را بمباران کردند. ما در منطقه بودیم و خیلی زود وارد میدان کارزار با دشمن شدیم. همان اوایل جنگ سوسنگرد محاصره شد و به اتفاق شهید دقایقی به این شهر رفتیم. تعدادی از رزمندههای آذربایجانی در ماجرای محاصره سوسنگرد همراه شهید تجلایی در این شهر مقاومت جانانهای انجام دادند که همین جمع باعث ایجاد هسته اولین تیپ عاشورا شد. بعد از عملیات ثامنالائمه (ع)، تیپ عاشورا به فرماندهی سردار عزیز جعفری تشکیل شد. بعد از ایشان من فرمانده تیپ عاشورا شدم. تا الی بیتالمقدس فرمانده این تیپ بودم و بعد شهید مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا شد. پس از شهادت ایشان دوباره فرماندهی لشکر را برعهده بنده گذاشتند که تا انتهای جنگ به عنوان فرمانده این لشکر در خدمت رزمندگان بودم.
محمد نخستین، از نیروهای ستاد جنگهای نامنظم
ظهر روز ۳۱ شهریور ماه، چون در شرق تهران بودیم صدای انفجار بمباران فرودگاه مهرآباد را به وضوح نشنیدیم. اما خیلی زود خبر رسید که هواپیماهای عراقی مهرآباد را زدهاند. همان روز اعلام کردند هرکسی میخواهد به جبهه برود در مسجد امام بازار ثبتنام میکنند. حدوداً با ۳۰ نفر از بچههای محلهمان از خیابان ثارالله میدان امام حسین (ع) به آنجا رفتیم. جمعیت انبوهی موج میزد که از حد و شمار خارج بود. منتها کسی نبود تا آنها را مدیریت کند. مرتب میگفتند کسانی که در کردستان جنگیدهاند بمانند یا آنها که سربازی نرفته اند بروند. همینطور از تعداد جمعیت کم شد تا نزدیکیهای صبح که کلاً ۴۰۰ نفر باقی مانده بودند. بین ما هم تعدادی سلاح ام-یک بدون فشنگ تقسیم کردند و سوار بر اتوبوس به سمت پادگان قزوین رفتیم. آنجا به ما فشنگ دادند، اما هنگام خروج از پادگان، فرمانده پادگان آمد و گفت مسئول تأمین مهمات شما که به ایلام میروید ما نیستیم! بنابراین همه فشنگها را از ما گرفتند و خیلی از بچهها نیز همانجا برگشتند. کلاً ۱۰۵ نفر باقی ماندیم که خودمان را به ایلام رساندیم. چون آنجا هم نتوانستند اسلحههای لازم را تأمین کنند، تعدادمان به ۷۰ نفر رسید و طی ماجراهایی همین نفرات هم نصف شدند. چند روز بعد از شروع جنگ به اهواز رفتیم. آنجا شهید چمران با ایجاد ستاد جنگهای نامنظم در اهواز، یک تشکیلات واقعاً منظم و کارآمد به وجود آورده بود. در ستاد ماندیم و جنگ با دشمن را در مناطقی، چون دهلاویه و سوسنگرد ادامه دادیم.
سردار نبیالله رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر شیراز در دفاع مقدس
آن روز من به اتفاق چهار نفر از دوستان همرزمم تازه از شیراز به تهران رسیده بودیم و میخواستیم برای کمک به مجاهدان افغانستانی راهی آن کشور شویم که فرودگاه مهرآباد بمباران شد. ظهر ۳۱ شهریورماه ۵۹ بود. با دوستان که بعدها همگی شهید شدند در یک مسجد در خیابان جیحون نماز میخواندیم که صدای چند انفجار شنیدیم. بیرون آمدیم و از اخبار متوجه شدیم با حمله جنگندههای عراقی جنگ آغاز شده است. از رفتن به افغانستان منصرف شدیم و دوباره به شیراز برگشتیم. اوایل مهرماه به طرف منطقه ایلام حرکت کردم و تا انتهای جنگ در جبههها ماندم. آن چهار نفر همرزم یکی حاج مهدی زارع بود که در دفاع مقدس از فرماندهان گردانهای لشکر ۱۹ فجر شد. ایشان در کربلای ۴ به شهادت رسید. دیگری عباس مهتابی بود. او یک سال اول جنگ در آبادان همراهمان بود. ایشان در یک تصادف مشکوک در شیراز به شهادت رسید. میگفتند منافقین تصادف ساختگی ترتیب داده و به جلوی موتور او کوبیده اند. شهید حسن معینی دیگر همرزمم بچه تهران بود که او هم در جبهه شهید شد. آخرین نفر هم شهید حسن پاکیاری از همشهریهای شیرازی بود که در جبهه جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
سردار مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دفاع مقدس
۳۱ شهریور سال ۵۹ وقتی عراق فرودگاههای کشور را بمباران کرد و جنگ رسماً آغاز شد، در اصفهان بودم. سریع یک گروه ۷۲ نفری از بچههای اصفهانی را جمع کردیم و به سرپرستی بنده راهی اهواز شدیم. تقریباً سه روز از جنگ گذشته بود که وارد خرمشهر شدیم. آن زمان دشمن در حوالی پادگان دژ بود. بعثیها یک بار به دروازههای شهر آمده و رزمندگان آنها را عقب رانده بودند، ما که آمدیم شکل جنگ طوری بود که شبها درگیری تعطیل میشد و مدافعان خرمشهری به خانههایشان میرفتند و ما هم در همان سنگرها و محل اسکانمان میماندیم. صبح بچهها جمع میشدند، به اتفاق حمله و عراقیها را بیدار میکردیم. وگرنه تا ۱۰- ۹ صبح میخوابیدند. بعد از سقوط خرمشهر به آبادان رفتیم و در مقطع محاصره این شهر آنجا بودم. بعد از عملیات ثامنالائمه (ع) که سپاه برای نخستین بار سه تیپ امام حسین (ع)، عاشورا و کربلا را ایجاد کرد، حکم تشکیل تیپ کربلا به نام بنده زده شد. این تیپ بعدها به لشکر ۲۵ کربلا تبدیل شد و بنده نیز تا پایان دفاع مقدس فرماندهی این لشکر را برعهده داشتم.
امیر سرلشکر حسین حسنی سعدی، فرمانده نیروی زمینی ارتش در دفاعمقدس
ظـهـر روز ۳۱ شهریورماه ۵۹ بعد از نماز همراه شهید نامجو از نمازخانه دانشگاه افسری به اتاقهایمان برمیگشتیم که صدای غرش هواپیما و سپس چند انفجار را شنیدیم. نمیدانستیم چه خبر شده است. من به اتاقم رفتم و شهید نامجو هم به اتاق خودش. ایشان ارتباطات خوبی داشت. در تماس با سایر یگانها متوجه شده بود که عراق به کشورمان حمله کرده است. چند دقیقه بعد مرا به اتاقش خواست و گفت باید سریع آماده بشویم و به خوزستان برویم. من فرماندهان گردانِ تیپ دانشجویان افسری را جمع کردم. سه گردان داشتیم. دو گردان سال سومی که قرار بود بهزودی افسر شوند و یک گردان سال دومی که یک سال تحصیلی دیگر در پیش داشتند. این سه گردان را تبدیل به پنج گردان سبک کردم. هر گردان ۲۰۰ و خردهای نفر داشت. خلاصه ستاد تیپ را با ستاد دانشگاه ترکیب کردیم و یک ستاد پشتیبانی تشکیل دادیم و ظرف ۴۸ ساعت نیروها آماده اعزام شدند. روز دوم مهرماه به فرودگاه مهرآباد رفتیم و با حدود ۱۲ فروند هواپیمای سی- ۱۳۰ به اهواز پرواز کردیم. تعدادی از دانشجوها به خرمشهر رفتند و آنجا مقاومت جانانهای انجام دادند. من از همان دوم مهرماه تا آخرین روز جنگ در جبههها ماندم و خدمت کردم.
امیر مسعود اقدام از خلبانهای جنگنده f. ۴ در دفاع مقدس
ساعت ۲ بعدازظهر ۳۱ شهریورماه بود که صدای چند انفجار در پایگاه به گوش رسید. کسی دقیقاً نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. یک عده این طرف و آن طرف میدویدند و یک عده ایستاده بودند و با هم بحث میکردند. کسی درک درستی از ماجرا نداشت. یک نفر میگفت امریکا حمله کرده است. دیگری میگفت کودتایی رخ داد و هرکسی حرفی میزد. نتوانستم طاقت بیاورم و خودم را به گردان پروازی رساندم.
وقتی به پایگاه رسیدم دیدم تعدادی از خلبانها کف اتاقی در گردان نشستهاند و مشغول بررسی نقشه برای عملیات هستند. پرسیدم چه خبر شده است. شهید یاسینی گفت: «عراقیها حمله کردهاند. آمادهباش اعلام شده باید جواب گستاخیشان را بدهیم.» همان روز طرح عملیات انتقام به سرعت ریخته شد. عراقیها خیالشان راحت بود که فرودگاهها و پایگاههای هوایی ما را زدهاند و نمیتوانیم علیهشان کاری انجام بدهیم. در حالی که ما تنها چند ساعت بعد از حمله جنگندههای آنها، عملیات را آغاز کردیم. چون دشمن خیالش از بابت ما راحت بود، بدون کمترین مزاحمتی به اهدافمان رسیدیم و آنها را بمباران کردیم. بعد بدون آنکه حتی یک گلوله به طرفمان شلیک شود برگشتیم و همگی سالم در پایگاه فرود آمدیم. اولین روز جنگ، تنها چند ساعت بعد از حمله دشمن، ضرب شست خوبی به او نشان دادیم.
رضا خدری، روزنامهنگار پیشکسوت آبادانی
نوشتههای روی بلیت نشان میداد که پروازم از اهواز به خارک شماره ۲۲۸ است. حوالی ظهر ۳۱ شهریورماه بود و از سالن ترانزیت فرودگاه اهواز باند آفتاب گرفته فرودگاه را تماشا میکردم که ناگهان صدای غرش مهیبی آمد. متعاقب آن چند شیء به باند فرودگاه اهواز برخورد کرد و انفجار شدیدی صورت گرفت. چند ترکش به سوی سالن ترانزیت فرودگاه پرتاب شد. همه مسافران و خدمه فرودگاه غافلگیر شده بودند. هیچکس باور نمیکرد یک هواپیمای بیگانه بیاید و به این راحتی فرودگاه را بمباران کند. پروازها همگی لغو شدند. من بلافاصله به آبادان برگشتم. خانوادهام آنجا بودند. در همان زمان اخباری پخش شد که خبر میداد عراقیها دارند به طرف خرمشهر پیشروی میکنند. اخباری که باورکردنی نبود. آخر چطور ممکن بود از طرف یک کشور بیگانه تهدید شده باشیم، ولی اقدام نظامی برای جلوگیری از آن به عمل نیامده باشد؟ من بلافاصله دوربین عکاسیام را برداشتم و به طرف جاده خرمشهر- شلمچه رفتم. همه مردم غافلگیر و نگران شده بودند. خبر رسید که پاسگاه مؤمنی خرمشهر مورد تهاجم قرار گرفته است. ژاندارمهای پاسگاه قادر نبودند با سلاحهای سبک جوابگوی توپخانه سنگین دشمن باشند. صدای شوم پاهای مزدوران دشمن شنیده میشد. خرمشهر حدود یک ماه بعد سقوط کرد و همگی به آن طرف کارون رفتیم و در آبادان مستقر شدیم. نباید اجازه میدادیم این شهر هم سرنوشت خرمشهر را داشته باشد. آبادان مقاومت کرد و خرمشهر نیز سوم خردادماه ۶۱ آزاد شد.
سردار امین شریعتی، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا در دفاع مقدس
۳۱ شهریورماه ۵۹ در پادگان کرخه غرب دزفول بودیم که جنگندههای عراقی از بالای سرمان عبور کردند و تعدادی از فرودگاههای کشور را بمباران کردند. ما در منطقه بودیم و خیلی زود وارد میدان کارزار با دشمن شدیم. همان اوایل جنگ سوسنگرد محاصره شد و به اتفاق شهید دقایقی به این شهر رفتیم. تعدادی از رزمندههای آذربایجانی در ماجرای محاصره سوسنگرد همراه شهید تجلایی در این شهر مقاومت جانانهای انجام دادند که همین جمع باعث ایجاد هسته اولین تیپ عاشورا شد. بعد از عملیات ثامنالائمه (ع)، تیپ عاشورا به فرماندهی سردار عزیز جعفری تشکیل شد. بعد از ایشان من فرمانده تیپ عاشورا شدم. تا الی بیتالمقدس فرمانده این تیپ بودم و بعد شهید مهدی باکری فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا شد. پس از شهادت ایشان دوباره فرماندهی لشکر را برعهده بنده گذاشتند که تا انتهای جنگ به عنوان فرمانده این لشکر در خدمت رزمندگان بودم.
محمد نخستین، از نیروهای ستاد جنگهای نامنظم
ظهر روز ۳۱ شهریور ماه، چون در شرق تهران بودیم صدای انفجار بمباران فرودگاه مهرآباد را به وضوح نشنیدیم. اما خیلی زود خبر رسید که هواپیماهای عراقی مهرآباد را زدهاند. همان روز اعلام کردند هرکسی میخواهد به جبهه برود در مسجد امام بازار ثبتنام میکنند. حدوداً با ۳۰ نفر از بچههای محلهمان از خیابان ثارالله میدان امام حسین (ع) به آنجا رفتیم. جمعیت انبوهی موج میزد که از حد و شمار خارج بود. منتها کسی نبود تا آنها را مدیریت کند. مرتب میگفتند کسانی که در کردستان جنگیدهاند بمانند یا آنها که سربازی نرفته اند بروند. همینطور از تعداد جمعیت کم شد تا نزدیکیهای صبح که کلاً ۴۰۰ نفر باقی مانده بودند. بین ما هم تعدادی سلاح ام-یک بدون فشنگ تقسیم کردند و سوار بر اتوبوس به سمت پادگان قزوین رفتیم. آنجا به ما فشنگ دادند، اما هنگام خروج از پادگان، فرمانده پادگان آمد و گفت مسئول تأمین مهمات شما که به ایلام میروید ما نیستیم! بنابراین همه فشنگها را از ما گرفتند و خیلی از بچهها نیز همانجا برگشتند. کلاً ۱۰۵ نفر باقی ماندیم که خودمان را به ایلام رساندیم. چون آنجا هم نتوانستند اسلحههای لازم را تأمین کنند، تعدادمان به ۷۰ نفر رسید و طی ماجراهایی همین نفرات هم نصف شدند. چند روز بعد از شروع جنگ به اهواز رفتیم. آنجا شهید چمران با ایجاد ستاد جنگهای نامنظم در اهواز، یک تشکیلات واقعاً منظم و کارآمد به وجود آورده بود. در ستاد ماندیم و جنگ با دشمن را در مناطقی، چون دهلاویه و سوسنگرد ادامه دادیم.