به گزارش خط هشت، واحد تعاون در هر لشکری وظایف متعددی بر عهده داشت که حمل پیکر شهدا از دل میدان جنگ یکی از آنها بود. رضا محمدی یکی از رزمندگان لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) است که در سنین نوجوانی به جبهه رفته بود. وی در گفتگو با ما خاطره جالبی از حمل پیکر شهدا تعریف میکند که پیشرو دارید.
۱۶ ساله قد بلند
سال ۶۲ که برای اولین بار به جبهه رفتم، ۱۶ سالم بود. در آن سن و سال قد و قواره خوبی داشتم. چون از کودکی کار کرده بودم، جسم ورزیدهای داشتم.
به همین خاطر وقتی آموزشیها تمام شد و ما را به واحد تعاون معرفی کردند، مسئولمان نگاهی به قد و قوارهام انداخت و گفت تو باید در حمل پیکر شهدا کمک کنی. آن موقع تصور درستی از وظیفهام نداشتم. حرفی نزدم و به عملیات والفجر ۲ که در یک منطقه کوهستانی در غرب انجام گرفت رسیدیم.
در این عملیات لشکر ۲۷ عملکرد خوبی داشت، اما شهدای زیاد هم داد و برای این لشکر، والفجر ۲ یک عملیات خونین و پر شهید بود.
بعد از اینکه آتش عملیات تا حدی فروکش کرد، کار ما شروع شد. باید یک برانکارد برزنتی را برمیداشتیم و شبانه به جایی میرفتیم که حد فاصل ما و دشمن به حساب میآمد. من و یک نوجوان ۱۶ یا ۱۷ ساله دیگر یک تیم شدیم. یکی دو ساعتی در تاریکی شب حرکت کردیم تا به جایی رسیدیم که چند شهید دیده میشدند. به نظرم سه گروه دو نفره بودیم. شهیدی که نصیب ما شد، پیکرش از کمر دو قسمت شده بود. یکی از بچههای باتجربه پیراهن شهید را به شلوارش گره زد. اما در آن تاریکی شب بالا تنه آن بنده خدا رو به ما بود و پایین تنهاش به حالت دمرو قرار داشت. من هم نوجوان و کم تجربه، تا چند لحظه چشم از شهید برنمیداشتم و نمیتوانستم چیزی را که میبینم باور کنم.
نوجوانهای ناشی
به هرحال پیکر را برداشتیم و، چون تقریباً همگیمان کمتجربه و جوان بودیم، با سر و صدا از بلندیها سرازیر شدیم. مسئولمان حرص میخورد و میگفت اینجا که برای گردش نیامدهایم. اگر دشمن بفهمد نزدیک خطش آمدهایم یا شهیدمان میکند یا اسیر. اما دست خودمان نبود. حمل پیکر یک شهید در آن ناهمواری کوهستانی کار سهلی نبود که بتوانیم به خودمان و قدمهایمان مسلط باشیم.
آنقدر خسته شده بودیم که من یکی دستم دیگر توان بلند کردن برانکارد را نداشت. نفسم به شماره افتاده بود و با نفر آن طرف برانکارد هم سرلج افتاده بودیم و زیر زیرکی با هم کل کل میکردیم!
دعوا وسط مأموریت
بین راه یکی دو بار پیکر از دست ما افتاد و در سرازیری قل خورد. با بدبختی دوباره او را آوردیم و روی برانکارد گذاشتیم. آنقدر فشار به ما وارد شده بود که دیگر فکرمان کار نمیکرد.
من و هم تیمیام هر دو نوجوان و کله شق، عاقبت با هم دعوایمان شد. هر کدام آن یکی را متهم میکردیم که وزن بیشتر را روی گردن آن یکی میاندازد. مسئولمان که ابتدای ستون بود متوجه توقف ما شد و خودش را به ما رساند.
وقتی فهمید داریم با هم بحث میکنیم داشت منفجر میشد. گفت: «آخه کدام آدم عاقلی مقابل دید دشمن دعوا میکند؟!» بیچاره سن و سالتر و با تجربهتر بود و نمیدانست با چند نوجوان خام و کله شق چه کار کند. با این همه ناشیکاری فقط معلوم نبود عراقیها چطور متوجه ما نمیشوند. کمی بعد دو نفری که پشت سر ما پیکری را حمل میکردند از کنار ما عبور کردند و جلو زدند.
بین ما و آنها شاید یک یا دو متر فاصله افتاده بود که درست در همین لحظه یک گلوله آرپیجی از طرف عراقیها شلیک شد و از بین ما رد شد.
یک آن احساس کردم شاید عراقیها ما را میبینند، اما چون میخواهند پیکرها از سطح منطقه جمع شود کاری به کارمان ندارند.
نمیدانم حدسم درست بود یا نه، هرچه بود به قول مسئولمان در آن شب به یادماندنی خدا ما را حفظ کرد و از دل عراقیها به سلامت به مقر خودمان برگشتیم.
۱۶ ساله قد بلند
سال ۶۲ که برای اولین بار به جبهه رفتم، ۱۶ سالم بود. در آن سن و سال قد و قواره خوبی داشتم. چون از کودکی کار کرده بودم، جسم ورزیدهای داشتم.
به همین خاطر وقتی آموزشیها تمام شد و ما را به واحد تعاون معرفی کردند، مسئولمان نگاهی به قد و قوارهام انداخت و گفت تو باید در حمل پیکر شهدا کمک کنی. آن موقع تصور درستی از وظیفهام نداشتم. حرفی نزدم و به عملیات والفجر ۲ که در یک منطقه کوهستانی در غرب انجام گرفت رسیدیم.
در این عملیات لشکر ۲۷ عملکرد خوبی داشت، اما شهدای زیاد هم داد و برای این لشکر، والفجر ۲ یک عملیات خونین و پر شهید بود.
بعد از اینکه آتش عملیات تا حدی فروکش کرد، کار ما شروع شد. باید یک برانکارد برزنتی را برمیداشتیم و شبانه به جایی میرفتیم که حد فاصل ما و دشمن به حساب میآمد. من و یک نوجوان ۱۶ یا ۱۷ ساله دیگر یک تیم شدیم. یکی دو ساعتی در تاریکی شب حرکت کردیم تا به جایی رسیدیم که چند شهید دیده میشدند. به نظرم سه گروه دو نفره بودیم. شهیدی که نصیب ما شد، پیکرش از کمر دو قسمت شده بود. یکی از بچههای باتجربه پیراهن شهید را به شلوارش گره زد. اما در آن تاریکی شب بالا تنه آن بنده خدا رو به ما بود و پایین تنهاش به حالت دمرو قرار داشت. من هم نوجوان و کم تجربه، تا چند لحظه چشم از شهید برنمیداشتم و نمیتوانستم چیزی را که میبینم باور کنم.
نوجوانهای ناشی
به هرحال پیکر را برداشتیم و، چون تقریباً همگیمان کمتجربه و جوان بودیم، با سر و صدا از بلندیها سرازیر شدیم. مسئولمان حرص میخورد و میگفت اینجا که برای گردش نیامدهایم. اگر دشمن بفهمد نزدیک خطش آمدهایم یا شهیدمان میکند یا اسیر. اما دست خودمان نبود. حمل پیکر یک شهید در آن ناهمواری کوهستانی کار سهلی نبود که بتوانیم به خودمان و قدمهایمان مسلط باشیم.
آنقدر خسته شده بودیم که من یکی دستم دیگر توان بلند کردن برانکارد را نداشت. نفسم به شماره افتاده بود و با نفر آن طرف برانکارد هم سرلج افتاده بودیم و زیر زیرکی با هم کل کل میکردیم!
دعوا وسط مأموریت
بین راه یکی دو بار پیکر از دست ما افتاد و در سرازیری قل خورد. با بدبختی دوباره او را آوردیم و روی برانکارد گذاشتیم. آنقدر فشار به ما وارد شده بود که دیگر فکرمان کار نمیکرد.
من و هم تیمیام هر دو نوجوان و کله شق، عاقبت با هم دعوایمان شد. هر کدام آن یکی را متهم میکردیم که وزن بیشتر را روی گردن آن یکی میاندازد. مسئولمان که ابتدای ستون بود متوجه توقف ما شد و خودش را به ما رساند.
وقتی فهمید داریم با هم بحث میکنیم داشت منفجر میشد. گفت: «آخه کدام آدم عاقلی مقابل دید دشمن دعوا میکند؟!» بیچاره سن و سالتر و با تجربهتر بود و نمیدانست با چند نوجوان خام و کله شق چه کار کند. با این همه ناشیکاری فقط معلوم نبود عراقیها چطور متوجه ما نمیشوند. کمی بعد دو نفری که پشت سر ما پیکری را حمل میکردند از کنار ما عبور کردند و جلو زدند.
بین ما و آنها شاید یک یا دو متر فاصله افتاده بود که درست در همین لحظه یک گلوله آرپیجی از طرف عراقیها شلیک شد و از بین ما رد شد.
یک آن احساس کردم شاید عراقیها ما را میبینند، اما چون میخواهند پیکرها از سطح منطقه جمع شود کاری به کارمان ندارند.
نمیدانم حدسم درست بود یا نه، هرچه بود به قول مسئولمان در آن شب به یادماندنی خدا ما را حفظ کرد و از دل عراقیها به سلامت به مقر خودمان برگشتیم.