به گزارش خط هشت، «طهماسب حاجیحسینلو» از رزمندگان لشکر ۳۱ عاشورا درباره آخرین فرمان شهید به او و شهادتش خاطرهای را روایت کرده است که در ادامه میخوانید.
قبل از عملیات کربلای ۸ در شهرستان خوی بودم. ذهن فرتوتم یارای بودن در شهرستان را نمیداد. سفارشی از طرف شهید قنبرلو به من رساندند که برگردم منطقه. غافل از پیام فرمانده، من به قصد معالجه مجروحیت سابق که قبلا نوبت گرفته بودم صبح به تهران رفتم.
قرار بود بعد از ویزیت، فردای آن روز عازم منطقه شوم. رسیدم میدان انقلاب، داشتم میگشتم که نماز ظهر را در مقر پشتیبانی جبهه و جنگ جهاد سازندگی که در میدان انقلاب بود بخوانم و سپس به مطب جراح مغز و اعصاب بروم. بلندگوی جهاد سازندگی که شروع به پخش مارش عملیات کرد از شدت ناراحتی و با اعصاب داغون نمیدانستم چکار کنم. پیام فرمانده تازه برایم معنی شد که باید دیروز در جمع رزمندگان گردان میبودم. فکر مطب رفتن را از ذهنم خارج کردم، سریع خودم را به میدان راه آهن رساندم و منتظر اولین قطار اهواز نشستم.
قطار به سمت اهواز حرکت کرد و من زانوی غم در بغل برای رسیدن ثانیهشماری میکردم. یک شب حضور در قطار چقدر طولانی به نظر میرسید! جان به لب و با اندوه نبودن بین بچهها و هزار فکر دیگر به اهواز رسیده و پشت تویوتایی سوار شده و با هزار مصیبت به منطقه عملیاتی رفتم. با پرس و جو، عقبه گردان را پیدا کردم و به دوستان ملحق شدم.
شکر خدا گروهان ما وارد عملیات نشده بود. شب تا صبح زیر رگبار توپخانه بعثیها به اتفاق فرمانده و سایر کادر گروهان به صورت چمباتمه داخل سنگری داغان که سقف آن با ورق فلزی پوشش داده شده بود منتظر دستور بودیم. شدت توپ و خمپاره دشمن، مثل رگبار بهاری لحظهای قطع نمیشد. دلهره عجیبی سرتاسر وجودم را گرفته بود. خستگی راه، ترس میزبانی از توپ و خمپاره و افسوس ندیدن گل روی فرمانده، امانم را بریده بود. نصف شب تعدادی از رزمندههای یکی از لشکرها جهت در امان ماندن از تیر و ترکش سراسیمه وارد سنگر ما شدند، جای سوزن انداختن در سنگر نبود.
آفتاب بالا آمده بود و ما همچنان در انتظار دستور بودیم. یک لحظهای کسی با داد و بیداد سرش را داخل سنگر کرد و داد زد بچههای لشکر فلان سریعا عقب نشینی کنید. بلافاصله از سنگر بیرون آمدیم و دیدم همه در حال رفتن هستند. من به اتفاق ایوب آقا (ایوبی) مرحوم جانباز کاظم اسماعیل زاده و … به طرف منطقه حرکت کردیم. در مسیر با برادر رضا پاسبانی روبرو شدیم، خبر شهادت سردار قنبرلو مثل پتکی بر سرم فرود آمد. چارهای جز حرکت به سمت خط پدافندی نداشتیم، قیامتی بر پا بود.
ایوب آقا به من دستور دادند نیروها را در سمت دریاچه ماهی داخل کانال به فاصله بچینم. چند ساعتی که گذشت، رفتم به نیروها سر بزنم، اما در کمال تعجب غیر از مرحوم موسی پور کسی داخل کانال نمانده بود. بعد از دقایقی ایوب از ناحیه کمر با ترکشی مجروح شد، چارهای نبود و باید منطقه را ترک میکرد. وعدههای مکرر تعویض ما هنوز عملی نشد، مرحوم موسی پور هم رفت و من تنهای تنها ماندم.
بی سیم بعد از ایوب دست من بود هم فرمانده بودم و هم نیرو! میخواستم برگردم که یکی از فرماندهان نیروهایی که جایگزین ما میشدند جلویم را گرفت و التماس کرد که او را تنها نگذارم. نگاه ملتمسانهاش حسرت دوم آن شبم بود که نتوانستم همراهیاش کنم، چون غیر از من کسی از گردان و لشکر ما نمانده بود. حسرت اول ندیدن روی گل فرمانده عزیزم بعد از برگشت به منطقه بود. آن حسرتها هنوز دلم را میلرزاند.
گفتنی است؛ شهید محمد قنبرلو فرمانده محور عملیاتی لشکر مکانیزه ۳۱ عاشورا در دورات دفاع مقدس بود. او که پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران در آمد و سال ۱۳۵۹ به واسطه مبارزات و طرح ریزی عملیاتهای مقابله با اشرار در غرب کشور به عنوان فرمانده پیرانشهر انتخاب شد.
فرماندهی واحد عملیاتی سپاه خوی، فرمانده واحد عملیات سپاه ارومیه، فرمانده واحد عملیات سپاه میاندوآب، قائم مقام سپاه سلماس از دیگر مسوولیتهای او در دوران دفاع مقدس است. محمد قنبرلو روز ۲۲ فروردین سال ۱۳۶۶ در جریان عملیات کربلای ۸ بر اثر اصابت ترکش به پشت سرش به شهادت رسید و به یاران شهیدش پیوست.
منبع: دفاعپرس