به گزارش خط هشت، از اوایل مرداد ۱۳۶۹، اخبار خوشحالکنندهای درخصوص اسرای ایرانی شنیده میشد. صدام قصد کرده بود با ایران وارد تعامل شود! اولین نامهاش زمانی رسید که کسی خبر نداشت او چه فکرهایی در سر دارد. چند روز بعد که حدود ۱۰۰ هزار نظامی عراقی به کویت حمله کردند، مشخص شد صدام به دلیل قصدی که برای حمله به کویت داشت، میخواست فکرش از طرف ایران آسوده باشد. بعد از چند بار نامه نگاری، نهایتاً ۲۳ مرداد ۱۳۶۹، صدام پذیرفت که اسرای دو طرف مبادله شوند. از ۲۶ مردادماه اولین گروه از آزادههای ایرانی وارد کشور شدند. جنگ تحمیل شده به ملت ایران، به آخرین ایستگاه خود رسیده بود. خاطرات دو آزاده دفاع مقدس را به همین مناسبت پیش رو دارید.
آزاده ابراهیم محمدی
چطور به اسارت درآمدید؟
سؤالی که از آزاده ابراهیم محمدی پرسیدیم، چگونگی به اسارت درآمدنش از سوی نیروهای بعثی بود. او که دوران اسارتش را در سه اردوگاه تکریت ۱۱، ۱۲ و همین بعقوبه گذرانده است، در پاسخ به این سؤال میگوید: اواخر جنگ تحمیلی و زمانی که عراق تکهای گستردهاش را شروع کرده بود، اخبار بدی از جبهههای مختلف میشنیدیم. اوایل اردیبهشت ۶۷ بود که خبر آمد فاو مجدداً از سوی بعثیها به تصرف درآمده است. این شبه جزیره در بهمن ۱۳۶۴ به دست رزمندهها تصرف شد و ۲۸ الی ۲۶ فروردین ۶۷ مجدداً به دست عراقیها افتاد.
ما آن موقع در شلمچه خط داشتیم. آنجا هم جبهه مهمی بود و همه میدانستند که بعد از فاو، نوبت شلمچه است که بعثیها به آنجا تک بزنند. عاقبت در اوایل خرداد ۶۷ به شلمچه حمله کردند و متأسفانه این منطقه که ما در عملیات کربلای ۵ به تصرف درآورده بودیم، دوباره به دست بعثیها افتاد.
موشهای کور
حول و حوش حمله بعثیها به خط شلمچه بود که یک شب ساعت ۱۲ از شدت خستگی به سنگر رفتم تا استراحت کنم. بیابانهای جنوب کشور یکسری حیوانات موذی دارد که موشهای کور از جمله آنها هستند. این موشها هیکل درشتی هم داشتند. قبل از سقوط فاو که بچهها آنجا میرفتند و خط داشتند، تعریف میکردند که فاو هم موشهای بسیار بزرگی داشت و این حیوانات خصوصاً شبها به سنگرها میآمدند و بچهها را اذیت میکردند.
به هر حال من مشغول استراحت در داخل سنگر بودم که ناگهان متوجه شدم موشهای کور از کنار گوشم و حتی از روی سر و صورتم عبور میکنند. تعدادشان هم زیاد بود. هوا هم روشن شده بود و بهانهای برای ماندن در سنگر نداشتم، بنابراین سریع از جا برخاستم و سنگر را ترک کردم. هنوز زیاد دور نشده بودم که یک خمپاره به سنگر خورد و آن را منهدم کرد. اگر من داخل سنگر مانده بودم به حتم شهید میشدم.
اسارت در شلمچه
بیرون سنگر احساس کردم که منطقه را هرج و مرج برداشته است. خبر نداشتم عراق حمله کرده است. چند نفر دیگر از بچهها هم که در مقر بودند، مثل من دنبال کسی میگشتند تا به سؤالاتشان درخصوص خط مقدم و وضعیت منطقه پاسخ بدهد. خیلی اوضاع عجیب و غریبی بود! در همین حین یکی از بچهها را دیدم که داشت به سرعت به سمت ما میآمد. قبل از اینکه از او چیزی بپرسیم، خودش گفت که عراقیها حمله کردهاند آنقدر تانک و خودروی زرهی ریختهاند که بچههای حاضر در خط نمیتوانند زیاد جلو آنها مقاومت کنند.
حتماً میدانید که خط شلمچه در تک دشمن ظرف چهار الی پنج ساعت شکست. با این وجود ما قصد نداشتیم به این راحتیها کوتاه بیاییم. همه بچههایی که در مقر بودند را جمع کردیم و به سمت خط مقدم راه افتادیم. آنجا که رسیدیم، دیدم یک تیربار چی دشمن بد جوری موی دماغمان شده است. یک نفس شلیک میکرد. یک نارنجک برداشتم و به سمت سنگر تیربار پرتاب کردم، اما همین حین احساس کردم کتفم بدجوری سوخت. ترکش خورده بودم. زخم عمیقی هم بود. طوری که تمام پشتم از کتف تا کمر را خون فراگرفته بود. در آن گرمای تیرماه، گرمای خون تازه به خوبی احساس میشد.
خط هم تقریباً شکسته شده بود و چارهای جز بازگشت به عقبه نداشتیم. به همراه چند نفر از بچهها حرکت کردیم، اما هنوز راه زیادی نرفته بودیم که تعدادی سرباز با کلاه خود در مسیر دیدیم، از فاصله مشخص نبود خودی هستند یا دشمن. شک کردیم که نکند عراقی باشند. با احتیاط به سمتشان رفتیم، اغلب بچهها مثل من مجروح بودند و اگر اینها نیروی خودی بودند میتوانستند ما را کمک کنند. کمی که به این گروه سرباز نزدیک شدیم، فهمیدیم عراقی هستند، اما دیگر دیر شده بود و آنها ما را به اسارت گرفتند. روز اسارتم همان روز حمله دشمن به شلمچه بود؛ چهارم خرداد ۱۳۶۷.
آزاده محمد سلطانی
برخورد نیروهای دشمن هنگام اسارت چگونه بود؟
من در عملیات کربلای ۴ به اسارت درآمدم. ما در جزیره امالرصاص بودیم. جایی که حضور داشتیم، خط ساحلی نیروهای دشمن بود که پیش از ما، بچههای غواص آنجا را تصرف کرده بودند. از شب سوم دی ۱۳۶۵ که وارد عملیات شدیم تا پیش از ظهر روز چهارم دی ماه در آن کانال ساحلی ماندیم و مقاومت کردیم. خبر نداشتیم که عملیات متوقف شده است. امیدمان به آمدن موجهای بعدی رزمندهها بود که به دلیل توقف عملیات، دیگر نیرویی وارد امالرصاص نشد و حوالی ظهر دیگر مهماتی برایمان باقی نمانده بود.
محاصره کامل
ساعت ۱۱ یا یک ربع این طرف و آن طرف بود که داخل یک کانال کاملاً در محاصره نیروهای دشمن قرار گرفتیم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. نهایتاً بچههای مجروح که از نظر جسمی بیتاب شده بودند، دست بلند کردند و از کانال خارج شدند. ما هم دست روی سرمان گذاشتیم و بیرون آمدیم. وقتی اسیر شدیم نمیدانستیم قرار است جزو اولین گروه اسرای مفقودالاثر باشیم. بعثیها از عملیات کربلای ۴ به بعد، نام اغلب اسرا را به صلیب سرخ تحویل نمیدادند. این موضوع شامل تمام بچههای اسیر عملیات کربلای ۴ میشد. در جمعی که اسیر شدیم، حدود چند نفر از رزمندههای همدانی و چند نفر از بچههای لشکر المهدی شیراز بودند.
ما را به اولین قرارگاهشان در خط مقدم بردند. کمی بعد عراقیها باقی اسرا را از این طرف و آن طرف جمع کردند و به این مقر آوردند. بچهها در طول نوار ساحلی پخش بودند. رفتار سربازهای دشمن در ابتدا با ما خیلی بد نبود. دستمان را بستند و در همانجا ماندیم تا اسرای دیگر از راه برسند، اما هرچه به خطوط بعدیشان رفتیم، رفتارها بدتر شد!
مقر سپاه سوم
ابتدا ما را به مقر سپاه سوم عراق بردند. در آنجا از ما بازجویی ابتدایی به عمل آمد و خشونت بعثیها هم بیشتر شد. چون اسم ما در میان لیست صلیب سرخ گنجانده نشده بود، هر طور که دلشان میخواست با ما رفتار میکردند. چند روز در همان مقر سپاه سوم ماندیم، جا به قدری تنگ بود که بچهها به نوبت میتوانستند دراز بکشند یا استراحت کنند. یکی از بچهها که هیکل درشتی داشت، به ناچار روی زمین دراز کشید و باقی بچهها سرشان را روی او گذاشتند! مثل یک بالش. هم خودش میتوانست بدون نوبت دراز بکشد و هم باقی یک بالش مجانی پیدا کرده بودند.
هر روز مقدار کمی آب به ما میدادند. طوری که برای وضو به ناچار تیمم میکردیم. وضعیت بهداشتی بسیار بد بود و در آن سرمای زمستان، پتو و اقلامی از این دست هم درست و حسابی به ما نمیدادند. هرچند که سرمای اسارت سختتر از سرمای زمستان بود. چند روزی که در خط ماقبل مقدم دشمن بودیم، بسیار به ما سخت گذشت. بعد از آنجا ما را به اردوگاه تکریت بردند. ساختمانهایش به نظر میرسید که قبلاً سولههای پرورش مرغ و خروس بودند. خود ما این سولهها را تمیز کردیم. آنقدر نخاله و آشغال کف سوله بود که گونی گونی جمع میکردیم و به محوطه انتقال میدادیم.
تکریت ۱۱
تکریت ۱۱ هیچ امکاناتی نداشت. حتی اوایل پنجرههایش شیشه نداشتند. این پنجرهها از سطح زمین فاصله زیادی داشتند. سولهها برای اسکان انسان که نبودند، بنابراین پنجرههایی با ارتفاع زیاد داشتند. ما تقریباً اواخر دی ماه در تکریت مستقر شدیم و تا آخر زمستان، بسیار از سرما در رنج بودیم. رفته رفته امکانات اردوگاه بیشتر شد. منظورم از امکانات حداقلها بود. مثلاً پنجرهها را شیشه انداختند. سرویس بهداشتی در محوطه درست شد و حمامی که همیشه خدا آبش سرد بود، به روی ما باز شد. خود عراقیها هم نظیر حمامهای ما را داشتند، با این تفاوت که آب حمام سربازهای عراقی گرم بود و آب حمام اسرا بسیار سرد.
از زمستان سال ۶۵ تا شهریور ۱۳۶۹ در این اردوگاه بودیم. اسرای تکریت ۱۱ جزو آخرین گروه از اسرای ایرانی بودند که آزاد شدند، چراکه دشمن صرفاً در لحظات آخر تبادل اسرا، نام ما را به صلیب سرخ داده بود. پیش از این مدت، اغلب خانوادههای اسرای تکریت ۱۱، عزیزانشان را جزو شهدا میدانستند و خیلی از بچههای ما در ایران به عنوان شهید مزار داشتند.