به گزارش خط هشت ، آزادگانی که در دوران اسارت همراه مرحوم حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی بودند از حُسنخلق، تواضع، دانش و صبر و درایت او بسیار سخن میگویند. روحانی بزرگواری که گویی مأمور شده بود تا یاریرسان آزادگان در روزهای سخت اسارت باشد. این روحانی مقاوم توانست با دوراندیشی و بینش عمیق خود، اسرا را از طوفان حوادثی که در انتظارشان بود حتیالمقدور دور کند تا موسم آزادی و بازگشت اسرا به میهن اسلامی فرا رسد. آزاده علی علیدوست به واسطه روحانی بودن و همشهری بودن، ارتباط نزدیکی با مرحوم ابوترابی داشت و خاطرات زیادی از وی دارد. به مناسبت سالروز ارتحال سیدآزادگان در ۱۲ خردادماه ۱۳۷۶، علیدوست در گفتوگو با «جوان» از بزرگی و تأثیر وجود مرحوم ابوترابی روی اسرای ایرانی میگوید.
آشنایی شما با مرحوم ابوترابی از چه زمانی شروع شد؟
من، چون اهل قزوین هستم خاندان آقای ابوترابی را از قبل میشناختم. البته این شناخت یکطرفه بود تا اینکه در سال ۱۳۶۱ بعد از عملیات فتحالمبین حاجآقا ابوترابی را به اردوگاه موصل یک آوردند. ایشان هم در آنجا با ما آشنا شد و مدت چهار ماه در یک اردوگاه کنار هم بودیم. دوباره از هم جدا شدیم و چند وقت بعد بار دیگر به اردوگاهمان آمد و سه سال در معیت ایشان بودیم.
خاندان ابوترابی را چقدر میشناختید؟
من در قزوین طلبه بودم و پدر ایشان یکی از بزرگان شهر بود. قزوین آن زمان چند عالم بزرگ داشت که یکی از آنها آقای ابوترابی بود. آقای ابوترابی در مسجد جامع قزوین و مسجد شاه نماز میخواند و تفسیر قرآن میگفت. بیشتر مردم شهر پدر مرحوم ابوترابی را میشناختند. آن زمان ما شنیده بودیم ایشان دو پسر دارد که پسر بزرگشان جزو مبارزان انقلابی است. در بحبوحه انقلاب پسران حاجآقای ابوترابی در قزوین خیلی فعال بودند. پس از پیروزی انقلاب مردم شهر به حاجعلیاکبر، ابوذر میگفتند، چون خیلی مردمی برخورد میکرد و در کارهای جهادی فعالیت داشت. به خاطر محبوبیتی که ایشان در شهر داشت در اولین انتخابات شورای شهر ایشان به عنوان نفر اول انتخاب شد.
آشنایی دیگر آزادگان با مرحوم ابوترابی در اسارت به چه شکل اتفاق میافتاد؟
آقای ابوترابی سال ۱۳۵۹ اسیر شده بود و ما هم متوجه شده بودیم که ایشان در استخبارات است. بچههایی که چند روز در استخبارات مانده بودند، خبر اسارت ایشان را دادند. زمانی که ایشان اسیر میشود در ایران فکر میکنند حاجآقا شهید شده و مراسم بزرگی برایشان گرفته میشود. خبر شهادتشان در رادیو و تلویزیون گفته میشود و به همین خاطر از همان زمان چهره شناختهشدهای بودند. بعداً ایشان را همراه ۱۵۰ نفر دیگر به اردوگاه ما آوردند و از نزدیک با سیدآزادگان آشنا شدیم. قبل از اینکه به اردوگاه ما بیایند در اردوگاه عنبر بودند. حدود ۱۱ ماه در استخبارات ماندند و بعد از شش ماه به اردوگاه عنبر رفتند و بعد از عملیات فتحالمبین ایشان را به اردوگاه ما آوردند. وقتی به اردوگاه آمدند در کمتر از یک هفته حاجآقا جایگاه خودشان را در جمع پیدا کردند و مشغول سروسامان دادن به امور شدند. حاجآقا در مدت حضورشان خیلی نقش پررنگی را در اردوگاه موصل یک ایفا کردند. اردوگاه با مشکلات عدیدهای روبهرو بود و وقتی حاجآقا را آوردند چهار ماه بود ما اعتصاب کرده بودیم. عراقیها دستور داده بودند بلوک بزنیم و ما نزده بودیم و آنها به خاطر سرپیچی از دستورشان ما را زندانی کرده بودند. درها را میبستند و روزی پنج دقیقه بیرون میآوردند. ترفندهای زیادی به کار برده بودند تا اعتصابمان را بشکنند ولی موفق نشده بودند. زمانی که حاجآقا به اردوگاه آمد نماینده صلیب سرخ به فرمانده عراقی گفته بود شخص تازهای که به این اردوگاه آمده میتواند مشکلات را حل کند. عراقیها از حاجآقا خواستند ورود کند تا مشکل اعتصاب حل شود. حاجآقا با بچهها صحبت کردند و مشکل حل شد. حاجآقا یک شخصیت سیاسی و یک شخصیت علمی داشتند و تجربه زندان و مبارزه را هم داشتند و میدانستند در اسارت باید چه کار کرد. ما فکر میکردیم همه جا مثل جبهه است و همه جا باید درگیر شویم. فکر میکردیم همیشه در هر موقعیتی باید با دشمن درگیر شویم. آقای ابوترابی به ما گفتند هنگامی که در جبهه بودید وظیفهتان درگیری بود و الان که اسیر شدهاید و دشمن بر شما چیره شده وظیفهاصلیتان حفظ جان و سلامت خودتان و همرزمانتان است. ایشان مدتها قبل از پیروزی انقلاب سابقه مبارزه داشت و سر کلاسهای امام حاضر شده و سالهای سال همراه با شهید اندرزگو مبارزه کرده بود. چند بار به زندان افتاده و راه برخورد با دشمن را بلد بود. در کنار همه اینها اخلاق کریمانهشان زبانزد بود. مرحوم ابوترابی یک انسان مشهور به اخلاق حسنه بود و واقعاً اخلاق خوب و پسندیده را از اجدادشان به ارث برده بودند. آدم وقتی به اخلاق و منش آقای ابوترابی نگاه میکرد یاد امام حسن (ع) و پیامبر (ص) میافتاد. با ورود ایشان اعتصاب شکسته شد و در مدت کوتاهی یک وحدت و همدلی در اردوگاه به وجود آمد.
یعنی همه آزادگان کاملاً پذیرش صحبتهای ایشان را داشتند؟
وقتی ایشان دست آدم را میگرفت یا رو در روی کسی حرف میزد آدم با تمام وجود به حرفهایش گوش میکرد. نگاه آرامی داشتند و به آرامی سخن میگفتند و کلامشان کاملاً بر دل مینشست. هر کس حرفهای حاجآقا را میشنید دلش نرم میشد. حاج آقای ابوترابی وقتی به اردوگاه بعدی آمدند در اردوگاه نمازجماعت برپا میشد. عراقیها نماز جماعت خواندن را ممنوع کرده بودند و به بهانه نماز جماعت همه را کتک میزدند. حاجآقا فرمودند: با این وضعیت نماز جماعت خواندن صلاح نیست. مرد میانسالی عصبانی شد و گفت: چرا یک روحانی میخواهد مانع خواندن نماز جماعت شود؟ حاجآقا به خاطر کتکها در بهداری بستری بود و آن شخص میخواست با آقای ابوترابی درگیر شود. میبیند جلوی بهداری یک مرد میانسال ایستاده و چند نفر کنارش ایستادهاند. از همانها میپرسد آقای ابوترابی کیست که ایشان را به آن آزاده معرفی میکنند. مرد با حالتی عصبانی به حاجآقا میگوید چه روحانی هستید که گفتید نباید نماز جماعت خوانده شود؟ مرد با عصبانیت حرفهایش را میزند. بعد از تمام شدن حرفها، حاجآقا میگوید: نماز جماعت خواندن اهمیت بیشتری دارد یا جهاد در راه خدا؟ مرد میگوید: جهاد و حاجآقا در جواب میگوید: چرا الان جهاد نمیکنید و با عراقیها درگیر نمیشوید و اردوگاه و شهری از دشمن نمیگیرید. مرد میگوید: ما اسیر هستیم و جهاد بر اسیر واجب نیست. حاجآقا هم پاسخ میدهد: جهاد واجب در اسارت از ما ساقط شده ولی نمازجماعت مستحب از ما ساقط نشده و به خاطر امر مستحب میخواهید به رزمندگان آسیب بزنید؟ با صحبتهای حاجآقا آن شخص به قدری آرام میشود که پی به اشتباهاتش برد و همه جا از منطق و اخلاق حاجآقا صحبت میکرد.
به نظر شما اگر ایشان در کنار آزادگان نبودند شخص دیگری میتوانست چنین نقشی را بر عهده بگیرد؟
اگر آقای ابوترابی نبود ما تلفات و خسارت بیشتری به لحاظ جسمی و روحی و معنوی میدادیم. آقای ابوترابی لطفی از طرف خدا بود تا با آن تجربه، ایمان و اخلاق و علم اسیر شود تا کمک حال آزادگان باشد. در بین کسانی که در اسارت بودند هیچکسی نمیتوانست نقش آقای ابوترابی را ایفا کند. ایشان حالت معنوی پدرانه نسبت به همه اسرا داشت و هر کسی که ایشان را میدید احساس میکرد نزدیکترین فرد به او در اسارت ایشان است. اصلاً ما نمیدانستیم که وظیفهمان در اسارت چیست و چگونه باید با هم برخورد کنیم. فکر میکردیم اگر کسی نماز نخواند را باید طرد کرد یا با هر کسی که حرفی خلاف عقایدمان زد باید درگیر شویم. با این روش دافعهمان خیلی زیاد بود ولی حاجآقا ابوترابی اشتباهاتمان را نشانمان دادند. ایشان اصل را روی برادری و مودت میگذاشت. دلیل تأثیرشان هم این بود که قبل از زدن هر حرفی خودشان به آن عمل میکردند. به همه محبت داشتند و تفاوتی بین آزادگان قائل نبودند. رفتار و برخورد ایشان طوری بود که همه آزادگان حاجآقا را برای خودشان یک پناهگاه میدانستند. مرحوم ابوترابی خمینی اسارت شده بود و برای آزادگان حکم امام را داشت. انگار ایشان آمده بودند تا سلامتی بچهها را حفظ کنند. برای دین و ایمان آزادگان هم تلاش زیادی میکردند. گویی ایشان آمده بود تا محافظ آزادگان باشد.
اگر کسی با نظرات و حرفهای ایشان مخالفت میکرد برخورد مرحوم ابوترابی چگونه بود؟
یکی از دوستان خوشفکر و خوشبیان اردوگاه وقتی آقای ابوترابی آمد با خط و مشی ایشان مخالفت کرد. او به حاجآقا گفت: من راه و روش شما جهت مقابله با دشمن را قبول ندارم. مدتی گذشت و سیدآزادگان به خاطر مشورت روی موضوعی آن شخص را صدا کرد. آن شخص در آن جلسه به حاجآقا گفت: درباره حرفهایی که آن روز زدم اشتباه کردم و الان میگویم خط و روش شما را با تمام وجود قبول دارم و با عشق به آن عمل میکنم. وقتی اینطوری گفت: اشک در چشمان حاجآقا حلقه زد و گفت: خدا را شکر که زبانم الکن بود و کاری که نتوانستم با زبانم بیان کنم را با عملم نشان دادم. گاهی اتفاق میافتاد که برخی جلوی حاجآقا میایستادند و حاجآقا از آنها عصبانی نمیشد و مینشست با آنها صحبت میکرد. بیشتر افراد قانع میشدند و اگر کسی قانع نمیشد میگفت: نظرتان محترم است و فقط کارشکنی نکنید.
بعثیها به مرحوم ابوترابی چه نگاهی داشتند؟
حاجآقا روی آنها هم تأثیر میگذاشت ولی بیشترین کتکها را میخوردند و بیشترین تبعیدها شامل حال ایشان بود. جابهجاییها را به میل ایشان انجام میدادند و هرگاه اردوگاهشان را عوض میکردند حاجآقا را کتک میزدند. دندان و دندههایشان را شکسته و اذیتشان کرده بودند. با این حال اگر مدت زمان زیادی در یک اردوگاه میماند روی آنها هم تأثیر میگذاشت. میفرمودند: اینها هم مسلمان هستند احترامشان را نگه دارید. حتی پیشبینی میکردند و میگفتند عراق یک روز دست ما میافتد و اینها نیروهای ما هستند و به آنها احتیاج داریم. شخصی به نام کاظم عراقی در اردوگاه ۵ صلاحالدین خیلی بداخلاق بود. برخوردهای خوب حاجآقا باعث میشود تا مشکلاتش را به حاجآقا بگوید. رفتار خوب آقای ابوترابی عاملی میشود تا این فرد دست از شکنجه و آزار آزادگان بردارد. بعد از سقوط صدام به ایران آمد که دیگر آقای ابوترابی از دنیا رفته بود. با پرسوجوهای زیاد چند تن از آزادگان را پیدا میکند و سر مزار حاجآقا هم میرود. در جریان حمله داعش به سوریه، ایشان به عنوان مدافع حرم به شهادت میرسد.
آشنایی شما با مرحوم ابوترابی از چه زمانی شروع شد؟
من، چون اهل قزوین هستم خاندان آقای ابوترابی را از قبل میشناختم. البته این شناخت یکطرفه بود تا اینکه در سال ۱۳۶۱ بعد از عملیات فتحالمبین حاجآقا ابوترابی را به اردوگاه موصل یک آوردند. ایشان هم در آنجا با ما آشنا شد و مدت چهار ماه در یک اردوگاه کنار هم بودیم. دوباره از هم جدا شدیم و چند وقت بعد بار دیگر به اردوگاهمان آمد و سه سال در معیت ایشان بودیم.
خاندان ابوترابی را چقدر میشناختید؟
من در قزوین طلبه بودم و پدر ایشان یکی از بزرگان شهر بود. قزوین آن زمان چند عالم بزرگ داشت که یکی از آنها آقای ابوترابی بود. آقای ابوترابی در مسجد جامع قزوین و مسجد شاه نماز میخواند و تفسیر قرآن میگفت. بیشتر مردم شهر پدر مرحوم ابوترابی را میشناختند. آن زمان ما شنیده بودیم ایشان دو پسر دارد که پسر بزرگشان جزو مبارزان انقلابی است. در بحبوحه انقلاب پسران حاجآقای ابوترابی در قزوین خیلی فعال بودند. پس از پیروزی انقلاب مردم شهر به حاجعلیاکبر، ابوذر میگفتند، چون خیلی مردمی برخورد میکرد و در کارهای جهادی فعالیت داشت. به خاطر محبوبیتی که ایشان در شهر داشت در اولین انتخابات شورای شهر ایشان به عنوان نفر اول انتخاب شد.
آشنایی دیگر آزادگان با مرحوم ابوترابی در اسارت به چه شکل اتفاق میافتاد؟
آقای ابوترابی سال ۱۳۵۹ اسیر شده بود و ما هم متوجه شده بودیم که ایشان در استخبارات است. بچههایی که چند روز در استخبارات مانده بودند، خبر اسارت ایشان را دادند. زمانی که ایشان اسیر میشود در ایران فکر میکنند حاجآقا شهید شده و مراسم بزرگی برایشان گرفته میشود. خبر شهادتشان در رادیو و تلویزیون گفته میشود و به همین خاطر از همان زمان چهره شناختهشدهای بودند. بعداً ایشان را همراه ۱۵۰ نفر دیگر به اردوگاه ما آوردند و از نزدیک با سیدآزادگان آشنا شدیم. قبل از اینکه به اردوگاه ما بیایند در اردوگاه عنبر بودند. حدود ۱۱ ماه در استخبارات ماندند و بعد از شش ماه به اردوگاه عنبر رفتند و بعد از عملیات فتحالمبین ایشان را به اردوگاه ما آوردند. وقتی به اردوگاه آمدند در کمتر از یک هفته حاجآقا جایگاه خودشان را در جمع پیدا کردند و مشغول سروسامان دادن به امور شدند. حاجآقا در مدت حضورشان خیلی نقش پررنگی را در اردوگاه موصل یک ایفا کردند. اردوگاه با مشکلات عدیدهای روبهرو بود و وقتی حاجآقا را آوردند چهار ماه بود ما اعتصاب کرده بودیم. عراقیها دستور داده بودند بلوک بزنیم و ما نزده بودیم و آنها به خاطر سرپیچی از دستورشان ما را زندانی کرده بودند. درها را میبستند و روزی پنج دقیقه بیرون میآوردند. ترفندهای زیادی به کار برده بودند تا اعتصابمان را بشکنند ولی موفق نشده بودند. زمانی که حاجآقا به اردوگاه آمد نماینده صلیب سرخ به فرمانده عراقی گفته بود شخص تازهای که به این اردوگاه آمده میتواند مشکلات را حل کند. عراقیها از حاجآقا خواستند ورود کند تا مشکل اعتصاب حل شود. حاجآقا با بچهها صحبت کردند و مشکل حل شد. حاجآقا یک شخصیت سیاسی و یک شخصیت علمی داشتند و تجربه زندان و مبارزه را هم داشتند و میدانستند در اسارت باید چه کار کرد. ما فکر میکردیم همه جا مثل جبهه است و همه جا باید درگیر شویم. فکر میکردیم همیشه در هر موقعیتی باید با دشمن درگیر شویم. آقای ابوترابی به ما گفتند هنگامی که در جبهه بودید وظیفهتان درگیری بود و الان که اسیر شدهاید و دشمن بر شما چیره شده وظیفهاصلیتان حفظ جان و سلامت خودتان و همرزمانتان است. ایشان مدتها قبل از پیروزی انقلاب سابقه مبارزه داشت و سر کلاسهای امام حاضر شده و سالهای سال همراه با شهید اندرزگو مبارزه کرده بود. چند بار به زندان افتاده و راه برخورد با دشمن را بلد بود. در کنار همه اینها اخلاق کریمانهشان زبانزد بود. مرحوم ابوترابی یک انسان مشهور به اخلاق حسنه بود و واقعاً اخلاق خوب و پسندیده را از اجدادشان به ارث برده بودند. آدم وقتی به اخلاق و منش آقای ابوترابی نگاه میکرد یاد امام حسن (ع) و پیامبر (ص) میافتاد. با ورود ایشان اعتصاب شکسته شد و در مدت کوتاهی یک وحدت و همدلی در اردوگاه به وجود آمد.
یعنی همه آزادگان کاملاً پذیرش صحبتهای ایشان را داشتند؟
وقتی ایشان دست آدم را میگرفت یا رو در روی کسی حرف میزد آدم با تمام وجود به حرفهایش گوش میکرد. نگاه آرامی داشتند و به آرامی سخن میگفتند و کلامشان کاملاً بر دل مینشست. هر کس حرفهای حاجآقا را میشنید دلش نرم میشد. حاج آقای ابوترابی وقتی به اردوگاه بعدی آمدند در اردوگاه نمازجماعت برپا میشد. عراقیها نماز جماعت خواندن را ممنوع کرده بودند و به بهانه نماز جماعت همه را کتک میزدند. حاجآقا فرمودند: با این وضعیت نماز جماعت خواندن صلاح نیست. مرد میانسالی عصبانی شد و گفت: چرا یک روحانی میخواهد مانع خواندن نماز جماعت شود؟ حاجآقا به خاطر کتکها در بهداری بستری بود و آن شخص میخواست با آقای ابوترابی درگیر شود. میبیند جلوی بهداری یک مرد میانسال ایستاده و چند نفر کنارش ایستادهاند. از همانها میپرسد آقای ابوترابی کیست که ایشان را به آن آزاده معرفی میکنند. مرد با حالتی عصبانی به حاجآقا میگوید چه روحانی هستید که گفتید نباید نماز جماعت خوانده شود؟ مرد با عصبانیت حرفهایش را میزند. بعد از تمام شدن حرفها، حاجآقا میگوید: نماز جماعت خواندن اهمیت بیشتری دارد یا جهاد در راه خدا؟ مرد میگوید: جهاد و حاجآقا در جواب میگوید: چرا الان جهاد نمیکنید و با عراقیها درگیر نمیشوید و اردوگاه و شهری از دشمن نمیگیرید. مرد میگوید: ما اسیر هستیم و جهاد بر اسیر واجب نیست. حاجآقا هم پاسخ میدهد: جهاد واجب در اسارت از ما ساقط شده ولی نمازجماعت مستحب از ما ساقط نشده و به خاطر امر مستحب میخواهید به رزمندگان آسیب بزنید؟ با صحبتهای حاجآقا آن شخص به قدری آرام میشود که پی به اشتباهاتش برد و همه جا از منطق و اخلاق حاجآقا صحبت میکرد.
به نظر شما اگر ایشان در کنار آزادگان نبودند شخص دیگری میتوانست چنین نقشی را بر عهده بگیرد؟
اگر آقای ابوترابی نبود ما تلفات و خسارت بیشتری به لحاظ جسمی و روحی و معنوی میدادیم. آقای ابوترابی لطفی از طرف خدا بود تا با آن تجربه، ایمان و اخلاق و علم اسیر شود تا کمک حال آزادگان باشد. در بین کسانی که در اسارت بودند هیچکسی نمیتوانست نقش آقای ابوترابی را ایفا کند. ایشان حالت معنوی پدرانه نسبت به همه اسرا داشت و هر کسی که ایشان را میدید احساس میکرد نزدیکترین فرد به او در اسارت ایشان است. اصلاً ما نمیدانستیم که وظیفهمان در اسارت چیست و چگونه باید با هم برخورد کنیم. فکر میکردیم اگر کسی نماز نخواند را باید طرد کرد یا با هر کسی که حرفی خلاف عقایدمان زد باید درگیر شویم. با این روش دافعهمان خیلی زیاد بود ولی حاجآقا ابوترابی اشتباهاتمان را نشانمان دادند. ایشان اصل را روی برادری و مودت میگذاشت. دلیل تأثیرشان هم این بود که قبل از زدن هر حرفی خودشان به آن عمل میکردند. به همه محبت داشتند و تفاوتی بین آزادگان قائل نبودند. رفتار و برخورد ایشان طوری بود که همه آزادگان حاجآقا را برای خودشان یک پناهگاه میدانستند. مرحوم ابوترابی خمینی اسارت شده بود و برای آزادگان حکم امام را داشت. انگار ایشان آمده بودند تا سلامتی بچهها را حفظ کنند. برای دین و ایمان آزادگان هم تلاش زیادی میکردند. گویی ایشان آمده بود تا محافظ آزادگان باشد.
اگر کسی با نظرات و حرفهای ایشان مخالفت میکرد برخورد مرحوم ابوترابی چگونه بود؟
یکی از دوستان خوشفکر و خوشبیان اردوگاه وقتی آقای ابوترابی آمد با خط و مشی ایشان مخالفت کرد. او به حاجآقا گفت: من راه و روش شما جهت مقابله با دشمن را قبول ندارم. مدتی گذشت و سیدآزادگان به خاطر مشورت روی موضوعی آن شخص را صدا کرد. آن شخص در آن جلسه به حاجآقا گفت: درباره حرفهایی که آن روز زدم اشتباه کردم و الان میگویم خط و روش شما را با تمام وجود قبول دارم و با عشق به آن عمل میکنم. وقتی اینطوری گفت: اشک در چشمان حاجآقا حلقه زد و گفت: خدا را شکر که زبانم الکن بود و کاری که نتوانستم با زبانم بیان کنم را با عملم نشان دادم. گاهی اتفاق میافتاد که برخی جلوی حاجآقا میایستادند و حاجآقا از آنها عصبانی نمیشد و مینشست با آنها صحبت میکرد. بیشتر افراد قانع میشدند و اگر کسی قانع نمیشد میگفت: نظرتان محترم است و فقط کارشکنی نکنید.
بعثیها به مرحوم ابوترابی چه نگاهی داشتند؟
حاجآقا روی آنها هم تأثیر میگذاشت ولی بیشترین کتکها را میخوردند و بیشترین تبعیدها شامل حال ایشان بود. جابهجاییها را به میل ایشان انجام میدادند و هرگاه اردوگاهشان را عوض میکردند حاجآقا را کتک میزدند. دندان و دندههایشان را شکسته و اذیتشان کرده بودند. با این حال اگر مدت زمان زیادی در یک اردوگاه میماند روی آنها هم تأثیر میگذاشت. میفرمودند: اینها هم مسلمان هستند احترامشان را نگه دارید. حتی پیشبینی میکردند و میگفتند عراق یک روز دست ما میافتد و اینها نیروهای ما هستند و به آنها احتیاج داریم. شخصی به نام کاظم عراقی در اردوگاه ۵ صلاحالدین خیلی بداخلاق بود. برخوردهای خوب حاجآقا باعث میشود تا مشکلاتش را به حاجآقا بگوید. رفتار خوب آقای ابوترابی عاملی میشود تا این فرد دست از شکنجه و آزار آزادگان بردارد. بعد از سقوط صدام به ایران آمد که دیگر آقای ابوترابی از دنیا رفته بود. با پرسوجوهای زیاد چند تن از آزادگان را پیدا میکند و سر مزار حاجآقا هم میرود. در جریان حمله داعش به سوریه، ایشان به عنوان مدافع حرم به شهادت میرسد.