به گزارش خط هشت ، در ششم اردیبهشت 1361 به همراه 14 نفر از روحانیون شهرمان ـ نکا ـ و گروه 250 نفره بسیجیان به سمت چالوس حرکت کردیم. خودم هم به عنوان روحانی و هم به عنوان مسئول بسیج نکا همراهشان اعزام شدم. دو شب در پادگان چالوس ماندیم. از همانجا گردانی به نام گردان نصر اعلام و تشکیل شد.
در همان جا یک بار سخنرانی نیز کردم. آقای صادقی فرمانده پادگان، از من خواست که صحبت کنم. خدا رحمتشان کند، بعدها شهید شد. از اسارت که برگشتم دوستان شهید برایم نقل میکردند که آقای صادقی بارها در جمع بچهها گفته بود: «من برای صدام یک محافظ فرستادم و یک سخنگو.» منظورشان از محافظ آقای «احمد بیغم» بود و سخنگو نیز من بودم. سردار بیغم همراه ما اسیر شد و در دوران اسارت بیشتر با هم بودیم.
خلاصه شب هنگام با اتوبوس به سمت اهواز حرکت کردیم. عصر فردا به خوزستان رسیدیم. مستقیم ما را به پایگاه هوایی امیدیه بردند. چند روزی در آنجا ماندیم. در این مدت دوستان روحانی ما برای مأموریتهای تبلیغی در یگانهای مختلف تقسیم شدند. من و آقا سید احمد رسولی هم اصرار کردیم که باید به عنوان نیروی رزمی تقسیم شویم. به همراه بچههای گردان نصر ما را به پایگاهی در حمیدیه بردند. در آنجا شهید ابوعمار را دیدم. ایشان فرمانده محور ما بود. چند دقیقهای با هم بودیم و سپس از ایشان خداحافظی کردم. لباس بسیجی بر تن و عمامه بر سر داشتیم. خیلی دلم میخواست زودتر به خط بروم. بخشی از بچههای ما را به خط برده بودند.
با ماشین غذا به خط رفتیم. سنگر به سنگر بچهها را دیدم و با آنها احوالپرسی کردم. شاید کمتر از یک کیلومتر با آنها فاصله داشتیم. در یک سنگر عراقی مستقر شدیم. سه یا چهار نفر بودیم. آنها عقبنشینی کرده بودند و این سنگرها برایمان غنیمت شده بود. آن شب، از سرِ شب تا به صبح با توپ و خمپاره کوبیدند. از فاصله یک کیلومتری زدند تا رسیدند به سنگر ما. همان شب چند دقیقهای در ورودی سنگر نشسته بودم و به سمت عراقیها نگاه میکردم. همینطور که نشسته بودم. دیدم یک چیزی محکم به یک تیکه چوبی که در نزدیکی ما بود خورد و دودش بلند شد. من دست بردم و گرفتم دیدم ترکش است. تقریباً 30 سانتی متر بود. دستم سوخت. به من میخورد، کارم تمام بود؛ البته لیاقت شهادت نداشتم.
صبح که شد، آتش عراقیها قطع شد. به پای خاکریز آمدم، خیلیهای دیگر نیز آمده بودند و نگاه میکردند. بعد از ساعتی، دستور پیشروی دادند. در طول مسیر به یک جایی رسیدیم که پیکر مطهر نزدیک به 300 شهید سپاهی بر روی زمین افتاده بود. جنازهها تکه تکه بودند. به سنگر عراقیها رسیدیم. اسلحه من هم یک کلاش بود و یک آرپیچی.
بیمحابا از پشت سر عراقیها که در حال عقبنشینی بودند، ما هم با حفظ فاصله جلو میرفتیم. دشمن تا چند کیلومتر بعد از جفیر عقب نشینی کرده بود و در فاصله دو کیلومتری پاسگاه شهابی مستقر شده بود. ما هم به پاسگاه شهابی رسیدیم و بیش از یک کیلومتر پاسگاه را به سمت هور رد کردیم. به جایی رسیدیم که یک خاکریز کوتاهی از سوی بچههای ما زده شده بود که ارتفاع آن به یک متر و نیم نمیرسید. در پشت خاکریز پناه گرفتیم. دو یا سه روز در همانجا ماندیم.
تصور ما این بود که به عنوان فریب در این مکان مستقر شدیم؛ تا ذهن عراقیها از منطقه اصلی عملیات در جنوب خوزستان، یعنی خرمشهر منحرف شود. وضعیت پشتیبانی و تدارکات تعریفی نداشت. هوا هم به شدت گرم بود. آخرین شب حضور ما در این منطقه با شب جمعه مصادف شده بود. آن شب در پشت همان خاکریزها با بچهها دعای کمیل خواندیم و صبح فردا نیز دعای ندبه خوانده شد. اوضاع به ظاهر بر وفق مراد بود. ظهر شد و قامت به صلاه بستیم.
چند ساعتی که گذشت کم کم متوجه شدیم که در محاصره عراقیها قرار گرفتیم. آن گونه عقب نشینی سریع عراقیها و تعقیب بدون توجیه ما، به چنین نتیجهای منتهی میشد که ما از آن بیخبر بودیم. در واقع عراقیها بچههای ما را دقیقاً به کامشان برده بودند و دست و پا زدن بچهها نیز چندان نتیجهای نداشت. البته در این میان بچههایی که چابکتر بودند از منطقه توانستند فرار کنند، ولی نمیدانیم که به سلامت به مقصد رسیدند یا خیر؟ من هم که نمیتوانستم از بچهها جدا شوم.
چند ساعت که مانده بود تا محاصره شویم دیدیم یک ماشین استیشن آمریکایی آمد و از داخل آن فریاد میزنند: «حاج آقا بیایید، حاج آقا بیایید» حالا دیگر تقریباً همه متوجه شدیم که در حال محاصره هستیم. دوباره گفت: «حاج آقا! شما حمام نرفتید، بیایید بروید حمام» گفتم: «من بیام حمام!» گفتند: «بله حاج آقا تشریف بیاورید» گفتم: «باشه انشاءالله میآیم حمام.» قضیه از این قرار بود که چند روز قبل که در پشت خط بودیم، آنجا مطرح کرده بودیم که 5 -6 روز است که حمام نرفتیم، ای کاش ما را بفرستید حمام.
آنجا فقط چشم، چشم میگفتند ولی خبری از حمام نبود. همان آقایی که چشم چشم میگفت، حالا در حین فرار وقتی به من رسید، خواست به نوعی مرا که ریش سفید بچهها بودم به بهانه حمام، به همراه خودش از مهلکه نجات دهد». به ایشان گفتم: «آنجا گفتم، نبردید، حالا من بچهها را این جا رها کنم بیام حمام!» گفتم: «اینها فردا که برگشتند چه قضاوتی در مورد من میکنند!»
با عصبانیت گفتم: «برو! دیگر این حرف را نشنوم. اگر شهید شدیم، همه شهید میشویم، اگر اسیر شویم همه اسیر میشویم. اگر نجات هم پیدا کردیم همه نجات پیدا کردیم.» گفتم: «من تانکهای عراقیها را دارم میبینم. با این وجود بچهها را بگذارم و بیام.؟ برو از این حرفها نزن» از من که ناامید شد ماشین را سر و ته کرد و با سرعت برگشت. عراقیها ماشین را به گلوله بستند، اما توانست از مهلکه فرار کند.
در همین حین عراقیها، از حدود یک کیلومتر پشت سر ما را زیر آتش گرفتند تا ما نتوانیم خارج شویم. من اعلام کردم: «هرکس توان دارد برود» یک جوان که خیلی هم ورزیده بود در همین حین از ناحیه دست به شدت مجروح شد. خون از پنجههای دستش فواره میزد، میگفت: «حاج آقا جمشیدی چه کار کنم؟ حاج آقا جمشیدی چه کار کنم؟» گفتم: «جمشیدی، جمشیدی، نگو میتوانی سریع برو عقب.» تا گفتم لحظهای مکث نکرد مثل کبوتر پرواز میکرد. خدا را شکر خودش را به عقب رساند.
یک بنده خدایی دیگر بود به نام معافی که این لحظات در کنار من بود. گفت: «حاج آقا باید چه کار کنیم؟ کجا برویم؟» گفتم: «تا 10 دقیقه دیگر یا پیش پیغمبریم یا پیش صدام!» محاصره به گونهای بود که دیگر امید نجات نداشتیم. کم کم غروب شده بود. همین طور که با همدیگر صحبت میکردیم گلوله خمپارهای فرود آمد و مستقیم به ایشان خورد و جلوی چشم ما شهید شد؛ اصلاً تکه تکه شد. قسمت اول صحبتم خیلی سریع برای ایشان تعبیر شد و به ملاقات پیغمبر (ص) رفت. قسمت دوم سخنم نیز داشت برای من تعبیر میشد.
دیگر چندان متوجه نشدم که بر سر بچههای ما چه آمده است. هر کدام به یک طرفی رفته بودند. من هم به همراه سید احمد رسولی قصد عقبنشینی کردیم. اسلحه و مقدار 20 تومان پولی را که به همراه داشتم در آن نزدیکی در زیر خاک پنهان کرده بودم. عمامه را هم در جایی انداخته بودم.
گلولههای ما هم تمام شده بود. شاید 50 تا 100 متر که آمدیم به یک گودالی رسیدیم. خودمان را به داخل گودال انداختیم. امیدوار بودیم که اندکی از شب بگذرد تا بتوانیم از تاریکی شب و دور از دید عراقیها خودمان را به عقب برسانیم. دیگر توان راه رفتن هم نداشتیم. روز خیلی سختی را پشت سر گذاشته بودیم.
یک بنده خدایی که در نزدیکیهای ما بر بالای تپهای از فرط خستگی و ناتوانی دراز کشیده بود، ما را هم دیده بود که در گودال پناه گرفتیم. عراقیها به او رسیدند او را دستگیر کردند موقع رو به رویی و دستگیری او، دیدند گرای چشمش به سمتی است که ما هستیم. همین مسأله باعث شد تا یک عراقی به سمت ما بیاید.
چند لحظه بعد دیدیم از بالای گودال صدا میزند: «گُم، گُم!» معنای گُم را نمیدانستیم؛ منتظر بودیم که به سمت ما شلیک کند. دوباره صدا زد: « گُم، گُم!» اینجا دیگر متوجه شدیم یعنی«بلند شو». اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. لحظهای احساس کردم دیگر اختیاری از خود ندارم و نمیتوانم تصمیم بگیرم. دیگر افتادم به چنگ دشمن و نمیتوانم از خودم حرفی بزنم. خیلی نگران کشته شدن نبودم ولی از اذیتهای آنها واقعاً نگران بودم. اصلاً دوست نداشتم به دست عراقیها بیفتم. اما ...
منبع: فاتحان
به گزارش خط هشت ، در ششم اردیبهشت 1361 به همراه 14 نفر از روحانیون شهرمان ـ نکا ـ و گروه 250 نفره بسیجیان به سمت چالوس حرکت کردیم. خودم هم به عنوان روحانی و هم به عنوان مسئول بسیج نکا همراهشان اعزام شدم. دو شب در پادگان چالوس ماندیم. از همانجا گردانی به نام گردان نصر اعلام و تشکیل شد.
در همان جا یک بار سخنرانی نیز کردم. آقای صادقی فرمانده پادگان، از من خواست که صحبت کنم. خدا رحمتشان کند، بعدها شهید شد. از اسارت که برگشتم دوستان شهید برایم نقل میکردند که آقای صادقی بارها در جمع بچهها گفته بود: «من برای صدام یک محافظ فرستادم و یک سخنگو.» منظورشان از محافظ آقای «احمد بیغم» بود و سخنگو نیز من بودم. سردار بیغم همراه ما اسیر شد و در دوران اسارت بیشتر با هم بودیم.
خلاصه شب هنگام با اتوبوس به سمت اهواز حرکت کردیم. عصر فردا به خوزستان رسیدیم. مستقیم ما را به پایگاه هوایی امیدیه بردند. چند روزی در آنجا ماندیم. در این مدت دوستان روحانی ما برای مأموریتهای تبلیغی در یگانهای مختلف تقسیم شدند. من و آقا سید احمد رسولی هم اصرار کردیم که باید به عنوان نیروی رزمی تقسیم شویم. به همراه بچههای گردان نصر ما را به پایگاهی در حمیدیه بردند. در آنجا شهید ابوعمار را دیدم. ایشان فرمانده محور ما بود. چند دقیقهای با هم بودیم و سپس از ایشان خداحافظی کردم. لباس بسیجی بر تن و عمامه بر سر داشتیم. خیلی دلم میخواست زودتر به خط بروم. بخشی از بچههای ما را به خط برده بودند.
با ماشین غذا به خط رفتیم. سنگر به سنگر بچهها را دیدم و با آنها احوالپرسی کردم. شاید کمتر از یک کیلومتر با آنها فاصله داشتیم. در یک سنگر عراقی مستقر شدیم. سه یا چهار نفر بودیم. آنها عقبنشینی کرده بودند و این سنگرها برایمان غنیمت شده بود. آن شب، از سرِ شب تا به صبح با توپ و خمپاره کوبیدند. از فاصله یک کیلومتری زدند تا رسیدند به سنگر ما. همان شب چند دقیقهای در ورودی سنگر نشسته بودم و به سمت عراقیها نگاه میکردم. همینطور که نشسته بودم. دیدم یک چیزی محکم به یک تیکه چوبی که در نزدیکی ما بود خورد و دودش بلند شد. من دست بردم و گرفتم دیدم ترکش است. تقریباً 30 سانتی متر بود. دستم سوخت. به من میخورد، کارم تمام بود؛ البته لیاقت شهادت نداشتم.
صبح که شد، آتش عراقیها قطع شد. به پای خاکریز آمدم، خیلیهای دیگر نیز آمده بودند و نگاه میکردند. بعد از ساعتی، دستور پیشروی دادند. در طول مسیر به یک جایی رسیدیم که پیکر مطهر نزدیک به 300 شهید سپاهی بر روی زمین افتاده بود. جنازهها تکه تکه بودند. به سنگر عراقیها رسیدیم. اسلحه من هم یک کلاش بود و یک آرپیچی.
بیمحابا از پشت سر عراقیها که در حال عقبنشینی بودند، ما هم با حفظ فاصله جلو میرفتیم. دشمن تا چند کیلومتر بعد از جفیر عقب نشینی کرده بود و در فاصله دو کیلومتری پاسگاه شهابی مستقر شده بود. ما هم به پاسگاه شهابی رسیدیم و بیش از یک کیلومتر پاسگاه را به سمت هور رد کردیم. به جایی رسیدیم که یک خاکریز کوتاهی از سوی بچههای ما زده شده بود که ارتفاع آن به یک متر و نیم نمیرسید. در پشت خاکریز پناه گرفتیم. دو یا سه روز در همانجا ماندیم.
تصور ما این بود که به عنوان فریب در این مکان مستقر شدیم؛ تا ذهن عراقیها از منطقه اصلی عملیات در جنوب خوزستان، یعنی خرمشهر منحرف شود. وضعیت پشتیبانی و تدارکات تعریفی نداشت. هوا هم به شدت گرم بود. آخرین شب حضور ما در این منطقه با شب جمعه مصادف شده بود. آن شب در پشت همان خاکریزها با بچهها دعای کمیل خواندیم و صبح فردا نیز دعای ندبه خوانده شد. اوضاع به ظاهر بر وفق مراد بود. ظهر شد و قامت به صلاه بستیم.
چند ساعتی که گذشت کم کم متوجه شدیم که در محاصره عراقیها قرار گرفتیم. آن گونه عقب نشینی سریع عراقیها و تعقیب بدون توجیه ما، به چنین نتیجهای منتهی میشد که ما از آن بیخبر بودیم. در واقع عراقیها بچههای ما را دقیقاً به کامشان برده بودند و دست و پا زدن بچهها نیز چندان نتیجهای نداشت. البته در این میان بچههایی که چابکتر بودند از منطقه توانستند فرار کنند، ولی نمیدانیم که به سلامت به مقصد رسیدند یا خیر؟ من هم که نمیتوانستم از بچهها جدا شوم.
چند ساعت که مانده بود تا محاصره شویم دیدیم یک ماشین استیشن آمریکایی آمد و از داخل آن فریاد میزنند: «حاج آقا بیایید، حاج آقا بیایید» حالا دیگر تقریباً همه متوجه شدیم که در حال محاصره هستیم. دوباره گفت: «حاج آقا! شما حمام نرفتید، بیایید بروید حمام» گفتم: «من بیام حمام!» گفتند: «بله حاج آقا تشریف بیاورید» گفتم: «باشه انشاءالله میآیم حمام.» قضیه از این قرار بود که چند روز قبل که در پشت خط بودیم، آنجا مطرح کرده بودیم که 5 -6 روز است که حمام نرفتیم، ای کاش ما را بفرستید حمام.
آنجا فقط چشم، چشم میگفتند ولی خبری از حمام نبود. همان آقایی که چشم چشم میگفت، حالا در حین فرار وقتی به من رسید، خواست به نوعی مرا که ریش سفید بچهها بودم به بهانه حمام، به همراه خودش از مهلکه نجات دهد». به ایشان گفتم: «آنجا گفتم، نبردید، حالا من بچهها را این جا رها کنم بیام حمام!» گفتم: «اینها فردا که برگشتند چه قضاوتی در مورد من میکنند!»
با عصبانیت گفتم: «برو! دیگر این حرف را نشنوم. اگر شهید شدیم، همه شهید میشویم، اگر اسیر شویم همه اسیر میشویم. اگر نجات هم پیدا کردیم همه نجات پیدا کردیم.» گفتم: «من تانکهای عراقیها را دارم میبینم. با این وجود بچهها را بگذارم و بیام.؟ برو از این حرفها نزن» از من که ناامید شد ماشین را سر و ته کرد و با سرعت برگشت. عراقیها ماشین را به گلوله بستند، اما توانست از مهلکه فرار کند.
در همین حین عراقیها، از حدود یک کیلومتر پشت سر ما را زیر آتش گرفتند تا ما نتوانیم خارج شویم. من اعلام کردم: «هرکس توان دارد برود» یک جوان که خیلی هم ورزیده بود در همین حین از ناحیه دست به شدت مجروح شد. خون از پنجههای دستش فواره میزد، میگفت: «حاج آقا جمشیدی چه کار کنم؟ حاج آقا جمشیدی چه کار کنم؟» گفتم: «جمشیدی، جمشیدی، نگو میتوانی سریع برو عقب.» تا گفتم لحظهای مکث نکرد مثل کبوتر پرواز میکرد. خدا را شکر خودش را به عقب رساند.
یک بنده خدایی دیگر بود به نام معافی که این لحظات در کنار من بود. گفت: «حاج آقا باید چه کار کنیم؟ کجا برویم؟» گفتم: «تا 10 دقیقه دیگر یا پیش پیغمبریم یا پیش صدام!» محاصره به گونهای بود که دیگر امید نجات نداشتیم. کم کم غروب شده بود. همین طور که با همدیگر صحبت میکردیم گلوله خمپارهای فرود آمد و مستقیم به ایشان خورد و جلوی چشم ما شهید شد؛ اصلاً تکه تکه شد. قسمت اول صحبتم خیلی سریع برای ایشان تعبیر شد و به ملاقات پیغمبر (ص) رفت. قسمت دوم سخنم نیز داشت برای من تعبیر میشد.
دیگر چندان متوجه نشدم که بر سر بچههای ما چه آمده است. هر کدام به یک طرفی رفته بودند. من هم به همراه سید احمد رسولی قصد عقبنشینی کردیم. اسلحه و مقدار 20 تومان پولی را که به همراه داشتم در آن نزدیکی در زیر خاک پنهان کرده بودم. عمامه را هم در جایی انداخته بودم.
گلولههای ما هم تمام شده بود. شاید 50 تا 100 متر که آمدیم به یک گودالی رسیدیم. خودمان را به داخل گودال انداختیم. امیدوار بودیم که اندکی از شب بگذرد تا بتوانیم از تاریکی شب و دور از دید عراقیها خودمان را به عقب برسانیم. دیگر توان راه رفتن هم نداشتیم. روز خیلی سختی را پشت سر گذاشته بودیم.
یک بنده خدایی که در نزدیکیهای ما بر بالای تپهای از فرط خستگی و ناتوانی دراز کشیده بود، ما را هم دیده بود که در گودال پناه گرفتیم. عراقیها به او رسیدند او را دستگیر کردند موقع رو به رویی و دستگیری او، دیدند گرای چشمش به سمتی است که ما هستیم. همین مسأله باعث شد تا یک عراقی به سمت ما بیاید.
چند لحظه بعد دیدیم از بالای گودال صدا میزند: «گُم، گُم!» معنای گُم را نمیدانستیم؛ منتظر بودیم که به سمت ما شلیک کند. دوباره صدا زد: « گُم، گُم!» اینجا دیگر متوجه شدیم یعنی«بلند شو». اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. لحظهای احساس کردم دیگر اختیاری از خود ندارم و نمیتوانم تصمیم بگیرم. دیگر افتادم به چنگ دشمن و نمیتوانم از خودم حرفی بزنم. خیلی نگران کشته شدن نبودم ولی از اذیتهای آنها واقعاً نگران بودم. اصلاً دوست نداشتم به دست عراقیها بیفتم. اما ...
منبع: فاتحان