گفتوگو با جانباز ۷۰ درصد، «علی اکبر مزدارانی(بخش نخست)
جانبازی که هنوز از جبهه برنگشته است!از هر فرصتی برای گفتن از شهدا و دینی که به گردن همه ما دارند استفاده می کند و برای تأثیرگذارتر کردن حرف هایش، آرشیو آماده ای از تصاویر شهدا را که داخل تلفن همراهش به همراه دارد بهره می برد.
- بله سال 1358 ما در راه آهن بودیم، چون پدرم پلیس راه آهن بودند، باید در همان منطقه ی راه آهن می بودیم. منزل ما در راه آهن تهران، خیابان جمال الحق کوچه ی سیگاری بود و پدرم هم که در همان راه آهن مشغول به کار بودند.
20 دی ماه سال 1359 برای شکستن حصر آبادان به جبهه رفتند و شهید شدند. در عملیاتی که بنی صدر هم خیانت کرده بود و پشتیبانیشان نکرده بود، تعداد زیادی از سپاه و بسیج در محاصره افتادند و نهایتاً عمده شان شهید می شوند و یک بخشی از این عزیزان هم اسیر می شوند که ایشان با آن خلق و خویی که داشتند، اسیر نمی شوند و تا آخرین گلوله اش هم می جنگد و به شهادت می رسد. تا 4 ماه هم جنازه اش را نیاوردند. می خواهم بگویم که ما از اول نوجوانیمان رفتیم در این فاز که پسرعمویمان شهید شده و منتظر بودیم تا جنازه اش را بیاورند.
اعزام مجدد شدیم. عملیات خیبر شده بود، بعد عملیات خیبر در جبهه نیرو کم بود. چون خیلی ها در جزیره مجنون شهید شده بودند و امام(ره) فرمان دادند و طرحی گذاشتند به نام طرح "لبیک یا خمینی!" من بلافاصله رفتم ثبت نام کردم. طرح لبیک را شرکت کردم و مجدداً اعزام شدم در همان لشکر 17 علی ابن ابی طالب و این بار فرمانده هایمان از همان استان سمنان بودند.
- من زمانی که می خواستم اعزام شوم از کردستان یک مقداری خوشم نمی آمد چون گفته بودند که آنجا سر می برند و داستان های خاص خودش را داشت. خب یک سری از این اتفاقات افتاد در کردستان، یک بزرگواری را بعد از این که اسیر شده بود و اعتراف نمی کرد، پاهایش را بستند و یک ماشین از این طرف می رفت و یک ماشین از طرف دیگر و از وسط نصفش کردند و خیلی ها را سرشان را بریدند. شهید فریدونیان که از بچه های ایستگاه راه آهن گرمسار بودند، در کردستان سرش را بریده بودند. یک مقدار از کردستان خوشم نمی آمد و علتش این بود که دشمن معلوم نبود کجاست. یعنی شما روز می آمدی در شهر و خیلی ها را می دیدی، شب همان ها می آمدند بالای سرت.
در آن مقطع من سالم برگشتم و تقریباً مأموریتم تمام شد، برگشتم و آمدم به عقب. در این فاصله در بسیج فعالیت می کردم. فراموش کردم بگویم، همان ابتدا که ما به گرمسار آمدیم من با روابط عمومی سپاه ارتباط داشتم. گرمسار آب شیرین نداشت، ما یک آب انبار بزرگ داشتیم که گاهاً با تانکر آب می آوردند آنجا و همه پیش ما می آمدند، چون پدر من هم رییس پاسگاه بود ما مجوز عبور را می گرفتیم و همه می آمدند آب می بردند، کسی چیزی نمی گفت. قطارهایی که می آمد ایستگاه گرمسار، شاهراه بود یعنی یک خط می رفت سمت مشهد و یک خط می آمد سمت ساری و گرگان، اینجا نیروهایی که می آمدند از مشهد یا نکاء، سوختشان از این مسیر می رفت. ایستگاه گرمسار یک ایستگاه تشکیلاتی بود به لحاظ راه آهن و قطاری که از تهران حرکت می کرد، نمازها عموماً در این ایستگاه های تشکیلاتی مثل گرمسار، سمنان، شاهرود بود و قطار 20 دقیقه می ایستاد و مسافرین برای نماز پیاده می شدند. من آن جا روزنامه های پاسدار اسلام می فروختم یا آن چیزهایی که سپاه می آورد را به صورت یک کار فرهنگی انجام می دادم و خودم هم آن مطالب را می خواندم. نکته ی دوم این که 14 ساله های آن زمان با 20 ساله های امروز هم قابل مقایسه نیستند.
- بله. می خواهم بگویم که ما آن زمان خودمان ایده داشتیم. درد همان سن کم هم برای خودمان برنامه داشتیم و اداره می کردیم گروه هایی را.
قابل مقایسه نیستند جوان های آن موقع؛ ما یک مسئولیت دیگر هم داشتیم و باید درس هم می خواندیم. این شائبه ایجاد شده بود که ما برای فرار از درس به جبهه رفتیم چون آن زمان می گفتند که درس نمی توانی بخوانی می خواهی یک چیزی را بهانه کنی و بروی. ما در جبهه هم کلاس می رفتیم یعنی درسمان را آنجا هم ادامه می دادیم و می خواندیم. البته خیلی ها به ما می گفتند که اگر درست را نخوانی یک عده ی دیگر می خوانند و فردا جنگ تمام می شود و من می گفتم فعلاً تکلیف ما مشخص است و من می خواهم بروم و انتقام شهدایمان را و پسرعمویم را بگیریم. برای بار سوم که می خواستم به جبهه بروم، هم قدم رشد کرده بود و هم تجربه ام بیشتر شده بود.
- بله. اواخر سال 1363؛ مجدداً اعزام شدم به همان لشکر 17 علی ابن ابی طالب.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.