گفت و گو با جانباز نخاعی و آسیب مغزی حجت الله شمس (بخش نخست)

خواستگاری در تشییع شهید!

پنج شنبه, 27 دی 1397 09:05 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

مادرم گفت کی به شما زن می دهد!؟ در همین حین یکی از فامیل های دور ما به نام "رسول کشاورز" شهید شد که در منطقه معاون فرمانده گروهان بود و در منطقه با هم بودیم. ایشان بعد از مجروحیت من شهید شد. با منزل تماس گرفتند که...

 

به گزارش خط هشت ، گفته بودند کم حرف است و شاید سخت بتوانیم از او گفت و گو بگیریم. وارد دفتر ما که شد، آغاز صحبت هایش با تعریف خاطرات سفر به عتبات و راهپیمایی اربعین و معنویت آن و کاروان جانبازان و... بود. جانباز خون گرم و دوست داشتنی،«حجت الله شمس»، برخلاف تصور ما به زیبایی خاطرات خود را از دوران کودکی تا کنون برای ما ترسیم و توصیف کرد. در اینجا بخش نخست از این گفت و گوی دلنشین را به خوانندگان و کاربران فاش نیوز تقدیم می کنیم.

قصه زندگیتان را از کودکی برای ما تعریف کنید.

- بنده «حجت الله شمس» متولد 1344 هستم. بنده در جوادیه و راه آهن تهران به دنیا آمدم. بعد میدان فلاح در محله ای به نام "وَصفِنارد" به مدرسه رفتیم و دوران ابتدایی و راهنمایی در این محل بودیم تا در دوره دبیرستان به میدان جنوب شهری هستیم. خانواده ما مذهبی تعصبی بود و زمان طاغوت حتی پدرم اجازه تردد به ما نمی داد چون محله های بدنامی بود. کلاً زمان طاغوت مثل جمهوری اسلامی محله های سالمی نبود و با وجودی که افراد مذهبی هم زیاد بود، ولی جاها و افراد ناسالم هم زیاد بود. ما سه برادر بودیم که بعد از انقلاب هم در سال 1357 خدا یک برادر به ما داد و چهار تا پسر شدیم. من اولین بچه و فرزند ارشد خانه هستم و اسامی برادران به ترتیب حجت الله، مصطفی، مجتبی و حسین است.

چطور کودکی بودید؟

 - خیلی شیطنت نمی کردم و آرام و سر به زیر بودم و به حرف های خانواده گوش می دادم و به خاطر بزرگ بودن، احساس مسئولیت می کردم و به پدر و مادرم کمک می کردم. پدرم نگهبان بود و مادرم خانه دار بود و پدرم تمام سعی خود را می کرد که ما در زندگی کم و کسری نداشته باشیم و از لحاظ تحصیلی متوسط بودم تا انقلاب شد و من دیگر تمام همت خود را صرف انقلاب و راهپیمایی کردم و وارد بسیج و مسجد و گشت محلی شدیم و در آن زمان درگیری بین منافقین و بسیجی زیاد بود و گروه های مختلفی با عناوین مجاهدین خلق و فدائیان اسلام که می خواستند مسئولیت مملکت را به دست گیرند که خدا را شکر جمهوری اسلامی با تقدیم شهدای فراوان، پیروز و پا برجا ماند. ما مدیون خون شهدا و ایثارگران هستیم و در این انقلاب و نظام اگر کوتاهی کنیم، نمی توانیم جواب شهدا را بدهیم.

 زمان انقلاب من سیزده سال بیشتر نداشتم و مادرها ذاتاً دلواپس بچه ها هستند و همیشه ترس و دلهره داشت که راهپیمایی می رفتم و زمانی که در شرف گرفتن دیپلم بودم، تصمیم گرفتم به جبهه اعزام شوم؛ البته قبلاً هم چندین بار تصمیم به این اقدام داشتم ولی هر بار با مخالفت خانواده روبرو می شدم اما بعد از سخنرانی حضرت امام(ره) و تاکید به حضور جوانان در جبهه، با خانواده اتمام حجت نمودم و فرمان حضرت امام(ره) را مد نظر قرار داد و رضایت خانواده را گرفتم و برای اولین بار سال 1360 عازم جبهه شدم و در سال 1362 فروردین ماه مجروح شدم.

از اولین اعزام خود به جبهه بگویید.

- اولین بار ما را به دوکوهه اندیمشک بردند. آنجا مستقر شدیم. با قطار بردند و چند ماهی آنجا مشغول گذراندن دوره های آموزش نظامی بودیم و من علاقه وافری به خنثی نمودن مین ها داشتم و خودم نیز مین می کاشتم. سال 60 هم بنی صدر فرمانده کل قوا بود که بیشترین خیانت را به نظام کرد! به ما اسحله کلاشینکف نمی داد و ما با «برنو» و «ام یک» شلیک می کردیم؛ یعنی یک شلیک که می کردیم، یک گلوله می گذاشتیم یا تفنگ گیر می کرد و بسیار وقت گیر بود. همه برادران عراقی کلاشینکف داشتند و زمانی که حمله می شد، ادوات جنگی آن ها را می گرفتم و زمانی که بنی صدر رفت، آقای رفسنجانی که خدا بیامرزدش کلاشینکف به جبهه ها به صورت فراوان وارد منطقه کرد که منجر به پیشروی ما شد. نزدیک هفت و هشت ماه در دو کوهه بودیم، سپس به منطقه جهت پاکسازی مین رفتیم یعنی تخریب‌چی بودیم و دائم کارمان خنثی کردن مین بود و هر مینی که خنثی می کردیم، فکر می کردیم که این آخرین مین است و شهید می شوم. به قدری که کار ما حساس و خطرناک بود؛ چون که اولین خطا آخرین نیز خواهد بود و سالم نمی مانی؛ هر چند که من از خنثی کردن مین مجروح نشدم و بر اثر انفجار توپ فرانسوی مجروح شدم.

 کلاً در منطقه سختی های زیادی را گذراندیم. من هر چه که یاد گرفتم، از این شهدا بود و بچه ها که شهید می شدند، حسرت داشتم که چرا من شهید نمی شوم. من دوبار مجروح شدم ولی همیشه آرزوی شهادت داشتم و اصلاً فکر جانباز شدن را نداشتم. پسر عمویم هم به نام "عزت الله شمس" با من بود که در عملیات هم با هم بودیم. موقع عملیات او بی‌سیم‌چی فرمانده بود که شب عملیات ما شام را با هم خوردیم و او کمپوت آناناس آورد و با هم خوردیم. شب عملیات والفجر یک بود که از هم جدا شدیم.

 ساعت 12 شب عملیات والفجر یک شروع شد که با هم خداحافظی کردیم و من هنگام طلوع صبح که نور زردی می زند، من مجروح شدم. تا آن موقع ما در عملیات بودیم. از 12 شب تا 6 صبح طلوع آفتاب که هنوز نماز نخوانده بودم و مین ها را خنثی می کردم که کارمان تمام شد و فرمانده گفت: «اگر مایل هستی رزمندگان مجروحی که زیر آتش دشمن بودند، آنها را عقب بکشیم.» این ها را کمک کردیم و عقب کشیدم. من آخرین مجروحی که حمل کردم، پسرجوان و لاغر اندامی بود که 12 و 13 ساله بود، بسیجی بود و من هم بسیجی بودم و هستم. او ریش و سبیلی نداشت. تمام بدنش ترکش خورده بود و توان رفتن نداشت. نشستم زمین و او را کول کردم که در طول مسیر، خونریزی فراوان داشت و من خسته شدم و نفسم برید. او را زمین گذاشتم تا استراحت کنم که یک توپی در نزدیکی ما منفجر شد. فرانسوی بود، از صدایش فهمیدم. شاید یک یا دو متری من بود و دیگر هیچ چیز یادم نمی آید و تا من را بردند شیراز و 4 ماه بیمارستان بودم. مادرم بالای سرم بود و از ناحیه سر و کمر مجروح شدم. در بیست و یکم فروردین ماه سال 1362 و عملیات والفجر 1 و پسرعموی من و فرمانده هم مجروح شده بودند. پسرعمویم پایش دو تا تیر خورده بود و نمی توانست راه برود و رزمندگان دیگر تعریف می کردند که این شهید عزت الله شمس را که زخمی بود، عراقی ها کشتند و بعد از 9 سال در تفحص شهدا در جنوب فکه پیدا شد که یک گور دسته جمعی بود که در عملیات والفجر یک، 750 تن از شهدای ما کشف شد. همه ایرانی بودند که یکی از آن ها پسر عموی من بود و به آسایشگاه  امام خمینی(ره ) من را منتقل کردند؛ البته من مجروح شدم، کشیدند من را عقب و دیگر خبر نداشتم. من دو سال و هشت ماه خانه را ندیدم و آسایشگاه و بیمارستان بودم.

پس از مجروحیت چه کردید؟

- وقتی مجروح شدم، در بیمارستان نمازی شیراز بودم. چهار ماه آن جا بودم و اصلاً هیچ چیزی یادم نبود و سپس در "بیمارستان مهر" تهران بستری بودم و قریب به یک سال حافظه خود را از دست داده بودم و هیچ چیزی یادم نمی آمد و بعد از دستور "دکتر محمود طباطبایی" در خصوص جراحی سرم، در جمجمه سرم پلاتین گذاشت. حافظه ام برگشت ولی بیمارستان ها و دکترهایی که من را عمل کردند، هیچکدام یادم نمی آید و چون بخشی از استخوان جمجمه و همچنین کمرم از بین رفته بود، قطع نخاع شده بودم و گاهی می فهمیدم که اتفاقی افتاده است و نمی توانم حرکت کنم ولی چون سلول های حافظه ام ضربه دیده بود، دوباره فراموشم می شد و دوران خیلی سخت و دردناکی بود. مجروحیت دوران خیلی سختی است. برای هیچ کس آرزوی ویلچرنشینی را نمی کنم حتی برای دشنم!

 سال 62 در هجده سالگی مجروح شدم تا سال 64 یا 65 در آسایشگاه امام خمینی(ره) بودم و من هم دوران نقاهت را در آسایشگاه کنار سایر جانبازان بودم که به من خیلی کمک می کردند. دوران سختی بود و اضطراب داشتم و گریه می کردم. بدنم ضعیف شده بود و زود رنج بودم و طاقتم تاب شده و کم حوصله بودم و زندگی سخت شده بود ولی چون با خدا معامله کرده ایم، راضی و خرسند بودیم و با وجودی که با ایمان تحمل می کردیم ولی باز هم سخت بود. سال 64 به خانه آمدم و به خاطر مجروحیتم و به علت مجروحیت سرم، نمی توانستم ادامه تحصیل بدهم؛ هر چند پیشنهادهایی هم شد که دیپلم بدهند اما نپذیرفتم.

پس از اینکه به خانه برگشتید، شرایط زندگی شما چگونه بود؟

- بیست سالم بود که مرخص شدم و به خانه آمدم و دوست داشتم در جامعه باشم. آسایشگاه من را محدود می کرد و بعد از مجروحیتم از خدا یک آرزوی بزرگ کردم «خدایا! حالا که برای من که ضعیف هستم، طاقت این مجروحیت را دادی، یک توفیقی عنایت کن تا خدمت گزاری صادق برای مردم تا آخر عمرم باشم و روی پای خود بایستم و معلولیت برای من محدودیت نباشد.» هر چند همیشه محتاج دعای مردم هستم و تلاش کردم و خدا هم یاری نموده.

 آخر سال 64 بود که به خانه پدرم رفتم که منزل پدرم برای من مناسب نبود و توانستیم در شهرک بعثت(اتابک) کیانشهر خانه ای تهیه کنیم و خانواده ام نیز به منزل من نقل مکان کردند. خانه را بنیاد شهید به ما واگذار کرد. هیچ نداشتم و 2200 تومان حقوق می دادند. پدرم تمام وسایل را به خانه ما منتقل کرد و یک سالی با هم زندگی می کردیم ولی من به بنیاد مراجعه کردم و همه امکانات لازم یک خانه را مهیا کردم. بعد از آن یک موتور سه چرخ داشتم که دوست داشتم ماشین بخرم و توانستم با وام 50 هزار تومانی بنیاد، پول را در صندوق قرض الحسنه محل ثبت نام کنم برای وام. بعد از یک ماه دوباره 25 هزار تومان وام گرفتم و با 75 هزار تومان یک پیکان خریدم و با مادرم صحبت کردم که من قصد ازدواج دارم.

 مادرم گفت: کی به شما زن می دهد!؟ در همین حین یکی از فامیل های دور ما به نام "رسول کشاورز" شهید شد که در منطقه معاون فرمانده گروهان بود و در منطقه با هم بودیم. ایشان بعد از مجروحیت من شهید شد. با منزل تماس گرفتند که مراسم تشییع جنازه ایشان است و ما با مادرم و برادرم به میدان فلاح رفتیم برای تشییع جنازه. من با برادرم مصطفی جلو نشسته بودیم و پشت هم مادرم با دخترعمویم بود که پسر ایشان هم جانباز بود و یک خانم دیگر هم عقب نشسته بود که من نمی دانستم چه کسی است و من به علت اینکه اعصابم خرد شده بود، با برادرم جر و بحث می کردم و مادرم که شاهد رفتار ما بود، با صدای بلند گفت: با این اخلاقی که تو داری، کی به تو زن می دهد؟! همان خانومی که گفتم عقب نشسته بود، یواشکی به دختر عمویم می گوید: من زنش می شوم! ولی من اطلاعی از این قضیه نداشتم!

خوب جریان آن پیشنهاد چه شد؟

- بعد از مراسم خاکسپاری و مسجد شب که آمدیم شام بخوریم، مادرم گفت: چرا تو ماشین با برادرت دعوا می کردی؟ عقب ماشین دختر زهرا خانم بود که خواهر آقا مجید است که برادرش جانباز است. آن دختر عقب نشسته بود که بسیجی بود و بعدها فرمانده پایگاه شد و مادرم گفت که به دختر عمویت گفته که اگر بخواهید من زنش می شوم. به مادرم گفتم: «پس سریع پاشو بریم!» و از افسریه با سرعت آمدیم خانه دختر عمویم که منزلشان همسایه دیوار به دیوار زهرا خانم بود. از دختر عمویم پرسیدم که تو واقعاً مطمئنی که او چنین حرفی را زده؟ و او هم گفت که بله. او چنین حرفی را گفته است. گفتم: پس سریع پاشو برو و بگو بیاد اینجا تا با هم صحبت کنیم. ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه شب بود و گفتند: نمی شود!

خلاصه با اصرار من آمد و با هم در همان شب صحبت کردیم و من شرایطم را به ایشان توضیح دادم و سپس گفتم که اگر حرف شما جدی است، من مایل به ازدواج هستم. ایشان گفتند: من نذر کرده بودم با یک جانبازی که دستش هم کار نمی کند ازدواج کنم ولی شما دستتان کار می کند ولی من گفتم که من قصد دارم با شما ازدواج کنم. ایشان زمان خواست و با برادرش صحبت کرده بود که ایشان گفته بود اول اینکه با جانباز ازدواج نکن ولی اگر رفتی، دیگر فکر برگشت نکن و خواهرهایش هم دکتر قلب بودند. ایشان بعد از مدتی فکر کردن، پذیرفتند که بعدها هم برادر جانباز همسرم شهید شدند.

درباره برادر همسرتان کمی تعریف می کنید؟

- برادر همسرم در حدود 20 عملیات شرکت داشت که از اول در جنگ حضور داشت و بسیار متعهد و با ایمان بود. چندین بار مجروح شده بود و در آخرین عملیات شیمیایی شده بود. چندین بار تیر و ترکش خورده بود ولی بیشترین مجروحیت ایشان شیمیایی بود که با داشتن هیکل ورزشی و تنومند به علت شیمیایی شدنش ضعیف و سست شده بود و از قرص های زیادی استفاده می کرد و ماسک و کپسول همیشه همراه داشت و تا آخرین لحظه شهادت روی پای خود بود. یک هفته به کما رفت و پنج، شش سال پیش به رحمت خدا رفت و تا چهلمش هر مسجدی در هر محل برای شهید "مجید نور تقی" مراسم گرفتند. تشییع جنازه بسیار با شکوهی برای او برگزار شد و در خیابان و میدان محل هم برای او نماز خواندند و این را توجه و لطف خاص خدا می دانم که توانستم با چنین خانواده ای وصلت کنم و حس می کنم که خدا با تمام سختی ها و زخم هایی که داده ولی نظرش را هرگز از من دریغ نکرده و حتی چیزی را که نخواستم، به من داده تا چه رسد به اینکه بخواهم. هر چیزی از زمان مجروحیت از خدا خواستم، دیر یا زود اجابت کرده چه مادی و چه معنوی!

به هر حال سال 1365 ازدواج کردیم و الان 32 سال است که با هم زندگی خوب و شادی داریم و از آن موقع تا به حال هم مشغول کار و تلاش بودم و حاصل این زندگی یک پسر به نام "عزت الله" است که اسم پسرعموی شهیدم است. ایشان متولد 1371 است که مهندس سخت افزار کامپیوتر است و 26 سال دارد و مسئول دوربین مدار بسته در یک شرکت می باشد.

رابطه‌تان با بنیاد چگونه است؟

- در کل توجه خاصی به جانبازان ندارد و با گذشت 35 سال از مجروحیت، من تا به حال یک بار روز جانباز هم برای سرکشی به دیدن ما نیامده است. من انتظار دیدن ندارم ولی درستش این است که همه را به یک چشم ببینند و خیلی از کارهای پزشکی را هم خودم پیگیر هستم و این چیزهایی را که رسانه های مختلف از رسیدگی های بنیاد به جانبازان تبلیغ می کنند، اینطور نیست و ارزشی قائل نیست و برای عیادت و یا پرسیدن احوال جانبازان سهل انگاری می کند.

رابطه مردم با جانبازان چگونه است؟

- این قدر که مردم قدر شناس هستند، مسئولین نیستند! و من انتظارم از مسئولین خیلی بیشتر از این ها است و فقط حرف و شعار و وعده می دهند و عمل و اراده ای در مسئولین برای رسیدگی به ایثارگران نیست و حق و ناحقی و نامردی زیاد است. ظاهرسازی زیاد است.

الان جانبازی به نام "امیر حسین صفری" است که مغزش را خالی کردند و باتری گذاشتند و اصلاً نمی تواند حرف بزند. من می توانم حرف بزنم و گلایه ها را بگویم و این باعث می شود سبک شوم ولی این جانباز که 35 سال است مجروح شده، یک نفر از مسئولین حال او را نمی پرسد تا بداند حرف دل او چیست؟ خیلی از جانبازان و مجروحان زیر 70 درصد و شیمیایی هستند و بنیاد توجهی به آنها نمی کند! 

انتقال فرهنگ ایثار و شهادت به جوانان چگونه است؟

- با وجودی که رسانه ها تبلیغات و فیلم هایی درست می کنند ولی کامل نیست و کارشان ضعیف است و خیلی از جوان های امروزی با خیلی از مفاهیم جنگ بیگانه هستند. من با وجودی که شب و روز روی تربیت فرزندم کار می کنم اما محیط بیرون خیلی فرق دارد و از آنجا که بیشتر بیرون می باشد، تاثیرات خود را دارد و این قدر که در جامعه است، در خانه نیست.

بارها شده است که فرزندم از من سوال می کند که چرا رفتید تا الآن افرادی مسئول باشند که اختلاس بکنند و کارهای خلاف دیگر!؟ به هر صورت فرزند من از ارزش های اسلامی غافل نیست ولی جامعه ما اسلامی نیست و این در تربیت فکری جوانان تاثیر منفی می گذارد.

ما در شهرکی هستیم که چند صد نفر زندگی می کنند اما حتی برای شرکت در نمازهای جماعت حضور کمرنگی دارند و حتی هستند کسانی که در بسیج حضور دارند ولی فقط برای گرفتن مدرک و ایراد کار کجاست نمی دانم! ولی ما از فرهنگ ایثار و شهادت زمان خود فاصله گرفته ایم و باید این مسئولین که دستی در کار دارند، درست عمل کنند تا جامعه ما هم سالم بماند و اگر آنها شفاف عمل کنند و سالم باشند، جامعه هم سالم می ماند.

من الان ذره ذره وجودم را فدای رهبر می کنم که هر زمان ایشان را می بینم، در چهره ایشان پاکی و اخلاص را می ببینم که خالصانه کار می کند ولی در مسئولین این اخلاص را نمی بینم که حتی نه در چهره و نه در عمل مسئولین این اخلاص نیست. با همه این شهدایی که هر سال ما برای حفظ نظام تقدیم می کنیم و یا جانبازانی که این همه درد می کشند و حاضرند باز هم ایثار کنند ولی مسئولین درست کار نمی کنند و غافل هستند که این پست و شهرت آنها از همین شهدا است و زمانی که سرکار می آیند، خدمت را فراموش می کنند و دنبال پول و مقام برای خود و اقوام خود هستند.

البته این را به همه نمی گویم، هستند بعضی ها هم که درست عمل می کنند. رهبر بسیار زحمت می کشد ولی مسئولین حتی بیست درصد هم عمل نمی کنند و این ما را آزار می دهد و فکر می کنم نتوانیم جواب شهدا را در روز قیامت بدهیم.

درمورد مناسب سازی شهر برای جانبازان چگونه است؟

- داخل شهرکی که ما زندگی می کنیم، تقریباً خوب است، یعنی شهرک شاهد خوب است ولی غیر از آنجا همه جا که می خواهم بروم مثل بانک و پارک و اتوبوس و ادارات مناسب سازی نیست و پله های سلطنتی زیادی برای تزئینات و تشریفات زده اند ولی یک شیب برای معلولین و جانبازان وجود ندارد و فقط بنیاد است که مناسب سازی شده است.

شرایط یک جانباز نخاعی برای خانواده‌هایشان چقدر محدودیت ایجاد می کند؟

- کلاً محدودیت است ولی به هر حال عادت می کند. البته شرایط آزار دهنده است. مثلاً من با ویلچر به تمام نقاط خانه می روم و مکافات زیادی دارم؛ البته تنها قطع نخاعی ها را می گویم و حتی جانبازان دو پا قطع این مشکلات را ندارند ولی شرایط نخاعی ها سخت است و خیلی محدودیت داریم. هر چند در خانه سعی کردیم این محدودیت ها را کم کنیم اما مکافات ما بعد از خانه است و عدم مناسب سازی ها.


ادامه دارد...

گفت‌وگو از شهید گمنام

 

 

منبع: فاش نیوز

خواندن 1279 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/f714239526d247f01ba72774895414aa.jpg
کتاب « ب مثل بابا ع مثل عشق» به نویسندگی «فرانک ...
cache/resized/c0eb470bcee87c9607e9d980bedac252.jpg
کتاب «نارگول» مجموعه داستان‌های ترکی آذربایجانی ...
cache/resized/30ce90b265575319c4e20807f73088c9.jpg
مجموعه شعر دفاع مقدس با عنوان «سطری از رگ‌های ...
cache/resized/9b78be751016054d15384e51dce46f66.jpg
کتاب «پرواز با خورشید» سرگذشت پژوهی شهدای دهه اول ...
cache/resized/1d6bdd68195fd28182a7b5375c42b3a5.jpg
کتاب «پیام افق» مجموعه اشعار «میر داود خراسانی» ...
cache/resized/648e03a74b645c23d652f178eba18670.jpg
اکبری که نگارش «آخرین فرصت» را فرصت ناب زندگی‌اش ...
cache/resized/93f4eb7bff33a45e387b33707ce87cdd.jpg
امروز به مناسبت چهل و چهارمین هفته دفاع مقدس از ...
cache/resized/faf58c1d54b1975680b9c3141b6179d7.jpg
کتاب «بر مدار مد» بررسی تاثیر عوامل برترساز توان ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family