جانباز نخاعی «مرتضی الیاسی» گفت: تاریخ تولد دوباره من ۲۴ مرداد ۶۶ است. ۳۱ سال از جانبازی من میگذرد. در این مدت هرگز پشیمان نشدم که چرا به جبهه رفتم. هر بار که خودم را بر روی ویلچر میبینم، به خودم افتخار میکنم. امروز هم اگر با شرایطی که دارم بتوانم در کشورهای سوریه، لبنان و فلسطین مفید باشم، میروم.
به گزارش خط هشت : دکوراسیون اتاقش با دیگر اتاقهای آسایشگاه شهید بهشتی تفاوت دارد. ۳۱ سال است که با دیگر جانبازان نخاعی در این آسایشگاه زندگی میکند. پنجره بزرگ و گلدانهای زیبای داخل این اتاق نشان از دید مثبت این فرد نسبت به پیرامونش دارد. خودش را «مرتضی الیاسی» جانباز ۷۰ درصد نخاعی معرفی کرده و میگوید: «تا شقایق هست زندگی باید کرد. من زندهام و باید زندگی کنم و از زیباییهای اطرافم لذت ببرم. معتقدم که انسان روزش را خودش میسازد، به همین خاطر از صبح که از رختخواب جدا میشوم تا شب سعی میکنم به روی تخت نروم و روزم را زیبا بسازم.»
جانبازی برای او محدودیت نیاورده و دریچه جدیدی از زندگی را به روی وی باز کرده است. وی در مسابقات پارالمپیک آسیایی در رشته پرتاب نیزه و وزنه شرکت کرده است و همچنین بسکتبال را به طور حرفهای دنبال میکند. جانباز الیاسی در این خصوص اظهار میکند: «من قبل از اینکه به جبهه بروم، بسکتبال بازی میکردم. قدم ۲ متر است. شاید یکی از علل زنده ماندنم آمادگی جسمانیام بود. ورزش پس از مجروحیت را ادامه دادم.» در ادامه گفتوگوی خبرنگار ما با این جانباز دوران دفاع مقدس پیرامون نحوه جانبازیاش را میخوانید:
داوطلبانه وارد عملیات شدم
قبل از سن قانونی، اخبار جنگ را از رسانهها دنبال میکردم. من در یک خانوادهای بزرگ شدهام که وضعیت مالی خوبی داشتیم و در رفاه کامل بودم، اما دلم میخواست برای دفاع از کشور به جبهه بروم. اگر شخصی شرایط من را داشت شاید راضی به جبهه رفتن نمیشد، اما پیش از زمان مقرر برای خدمت سربازی ثبت نام کردم. زمانی که دیگر به سن قانونی رسیدم و برگه معرفی به دستم رسید، با اشتیاق راهی جبهه شدم.
مدتی در جبهه حضور داشتم تا اینکه عملیات نصر ۷ طراحی شد. من داوطلب شدم که در این عملیات شرکت کنم. مسئول گروهان تکاور به من گفت: چرا اینقدر خوشحالی. برخی از اینکه در عملیات شرکت نکنند، خوشحال میشوند، ولی تو بر عکس هستی. پاسخ دادم: «من اگر میخواستم در سوراخ موش پنهان شوم، در تهران جا زیاد بود. من تا اینجا آمدهام که مقابل دشمن بایستم.»
این عملیات در تپههای میمک انجام شد. گروه تکاوران خط شکن بودند، من هم همراهشان بودم. پس از عملیات، من به همراه ۱۳ تکاور در حال بازگشت بودیم که صدای زنبور شنیدم. ثانیهای نگذشت که خمپاره ۶۰ کنارم به زمین اصابت کرد. چند تکیه بزرگ خمپاره در بدنم فرو رفت. احساس داغی در بدنم میکردم. تک تیرانداز اطراف من را زیر گلوله گرفته بود. میخواستم از جایم بلند شوم که احساس کردم پاهایم به روی زمین چسبیده است. باقی همرزمانم پشت تپهای پناه گرفته بودند و من را صدا میزدند، ولی نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. با دست خودم را بر روی زمین کشیدم. در همین حین ۲ خمپاره ۱۲۰ کنارم به زمین افتاد. ترکشها خمپاره بار دیگر به بدنم اصابت کرد.
کلاه عراقی بر سر داشتم
من پیش از عملیات یک کلاه عراقی پیاده کرده بودم. در این عملیات آن را رنگ کرده و روی سرم گذاشته بودم. تک تیرانداز دشمن سر من را نشانه میگرفت. سه تیر به کلاه اصابت کرد و کمانه گرفت. فایبرگلاس بودن کلاه باعث زنده ماندنم شد. یک لحظه احساس کردم صدایی شنیدم که میگفت: «سرت را بلند کن.» سرم را که بلند کردم، یک تیر مستقیم به سنگی که مقابل بود اصابت کرد. سنگ متلاشی شده و روی صورتم پاشید. چشمم جایی را نمیدید، در دلم گفتم خدایا پاهایم را از من گرفتی، حالا چشمم را میخواهی بگیری. در همان حین چند بار چشمم را باز و بسته کردم که ناگهان نوری به چشمم خورد.
خون زیادی از بدنم خارج میشد. چشمم را که بستم، خودم را در تونلی از نور دیدم. در حالت چرخش بودم که یک لحظه جایی ثابت شدم. در ارتفاع ۱۰ متری از زمین معلق بودم. زیر پایم قبری بود که خانوادهام دور آن جمع شده بودند. صدایی شفاف به من گفت: «چه احساسی داری که خانوادهات برای مرگ تو گریه میکنند؟» پاسخ دادم: «طاقت ناراحتی خانوادهام را ندارم. میخواهم نزد خانوادهام برگردم.» بار دیگر داخل تونل نور شدم تا اینکه صدایی شنیدم که میگفت: «مرتضی. مرتضی. جواب بده.» آرام پاسخ دادم: هستم.
نمیخواستم پوتین و لباسم را قیچی کنند
این لحظه برای من ۳۰ ثانیه طول کشید، ولی بعدها همرزمانم گفتند که چهل و پنج دقیقه صدایم کرده بودند و من پاسخ نمیدادم. نزدیک طلوع خورشید بود که همرزمانم یک طناب به سمتم پرتاب کردند. آن را دور مچ دستم بستم. اینگونه به پشت تپه کشیده شدم.
همرزمانم من را در یک پتو پیچیدند و به سمت امدادگرها بردند. چهار امدادگر من را با همان پتو بر روی برانکارد قرار دادند. مسافت کوتاهی را رفته بودیم که ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ کنار ما به روی زمین اصابت کرد. دو امدادگر شهید و دو امدادگر دیگر مجروح شدند. پس از انفجار، من بر روی زمین رها شدم، چند سنگ هم بر روی سینه و سرم قرار گرفته بود. یک ساعت بعد چند امدادگر دیگر از راه رسیدند و من را به اورژانس صحرایی رساندند. در آنجا پوتین و لباس من را قیچی کردند. من نالهکنان میگفتم که لباسم را پاره نکنید، میخواهم به جبهه برگردم.
در اورژانس صحرایی زخمهایم را پانسمان کردند. سپس به ایلام و از آنجا به تهران منتقل شدم. به خاطر دارم وقتی در آمبولانس به بیمارستان منتقل میشد، بدنم از شدت گرما میسوخت. سه ماه در بیمارستان بودم که زخمهایم رو به بهبودی رفت. آن زمان ماجرای کانال نور را به خاطر آوردم.
پرستار دلسوزی که من را زنده نگه داشت
پس از جانبازی من به آسایشگاه آمدم و تا امروز در اینجا زندگی میکنم. سال ۶۹ یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت که در یکی از بیمارستانهای تهران که به تازگی افتتاح شده، بستری شده است. از من خواست به بهانه کلیه درد به آنجا بروم. من هم این کار را کردم تا چند روزی با دوستم هم اتاق باشم. پس از معاینه اولیه من را هم بستری کردند. بعد از ظهر آن روز شیفت تغییر کرد. یکی از پرستارهای آن شیفت تا چشمش به من افتاد، حالش بد شد. کمی که حالش بهتر شد، گفت: «من را میشناسی؟» پاسخ منفی داد. او ادامه داد: «من همان کسی هستم که لباس و پوتینهای تو را قیچی کرد. وقتی آن روز تو را به اورژانس صحرایی آوردند، غرق در خون بودی. امیدی به زنده ماندنت نبود. چهره معصومی داشتی. با دیدن تو، اشکهایم سرازیر شد. ترکشهای زیادی در بدنت بود. با اینکه شواهد نشان میداد چند ساعت بیشتر زنده نخواهی ماند، من دو کیسه خون به تو زدم. چند ترکش از بدنت خارج و زخمهایت را پانسمان کردم. هنگامی که تو را به بیمارستان ایلام میفرستادم، بار دیگر ۲ کیسه خون به تو تزریق کردم. امروز وقتی تو را دیدم، چهره معصوم و غرق در خونت را به خاطر آوردم.»
تولد دوباره در جبهه
تاریخ تولد دوباره من ۲۴ مرداد ۶۶ است. ۳۱ سال از جانبازی من میگذرد. در این مدت هرگز پشیمان نشدم که چرا به جبهه رفتم. هر بار که خودم را بر روی ویلچر میبینم، به خودم افتخار میکنم. امروز هم اگر با شرایطی که دارم بتوانم در کشورهای سوریه، لبنان و فلسطین مفید باشم، میروم.