به گزارش خط هشت ، عملیات رمضان در گرمای تیرماه ۱۳۶۱، یک نبرد تمامعیار برای تعیین تکلیف جنگ بود. عراقیها برای اولین بار داخل خاک خود میجنگیدند و ایران نیز اگر به اهدافش میرسید، پایان پیروزمندانهای برای جنگ رقم میزد. بیش از دو هفته نبرد سخت در شرق بصره کشمکش بین دو نیرویی بود که از نظر تجهیزات تفاوت عمدهای با یکدیگر داشتند. جانباز سیدباقر رضوی دینانی که آن زمان فرمانده گردان امام حسن (ع) بود، از انبوه تانکهای عراقی میگوید که سراسر دشتهای روبهروی پاسگاه زید را پوشانده بودند و به طور مرتب به خطوط پدافندی رزمندهها پاتک میزدند. رضوی در گفتگو با «جوان» از خاطرات عملیاتی میگوید که اگرچه به عدمالفتح انجامید، اما تصویر کاملی از تکلیفمداری رزمندگان ایرانی را به نمایش گذاشت.
شما که مقارن با عملیات رمضان فرمانده گردان بودید، به طور حتم آنقدر تجربه داشتید که این مسئولیت را به عهده شما گذاشتند، از چه زمانی وارد جبهه شدید؟
بنده از مرداد ۱۳۵۸ وارد سپاه شدم و اولین مأموریتم هم اعزام به منطقه پیشین در سیستان و بلوچستان بود. موقع شروع جنگ آنجا بودم. یک ماه بعد که برای مرخصی به اصفهان برگشتم به سپاه درچه رفتم. گفتند قرار است ۱۰ نفر را به جبهه اعزام کنند. از فرمانده سپاه خواستم من را هم جزو اعزامیها به اهواز بفرستد که گفت در سیستان و بلوچستان به وجودت نیاز دارند. اصرار کردم و عاقبت قرار شد یک نفر را به جای خودم معرفی کنم. من هم داماد شهیدمان محمدهادی بیات را فرستادم. ایشان بعدها در دارخوین به شهادت رسید. خلاصه، اول به پادگان گلف اهواز رفتیم و بعد که قرار شد به خرمشهر اعزاممان کنند، شهر سقوط کرد و در آبادان مستقر شدیم. همین طور در جبهه بودم تا عملیات الی بیتالمقدس که با گردان حضرت مسلم از تیپ کربلا حضور یافتم. دو فرمانده این گردان در مرحله اول و دوم عملیات شهید شدند و بعد من و آقای حسن صباغی مأمور شدیم این گردان را با نام امام حسن (ع) دوباره تشکیل دهیم. صباغی فرمانده گردان شد و من هم معاون گردان. بعد از فتح خرمشهر با گردان امام حسن (ع) وارد عملیات رمضان شدیم.
پس در رمضان شما معاون گردان بودید نه فرمانده گردان؟
من درست در لحظه شروع عملیات فرمانده گردان شدم! روزی که قرار بود شبش عملیات شروع شود (۲۲ تیر) گردان ما از جاده اهواز- خرمشهر به طرف پاسگاه زید به راه افتاد. ساعت ۵ یا ۶ بعد از ظهر بود که پیادهروی را شروع کردیم و شب به خط اول رسیدیم. خط تحویل بچههای ارتش بود. نیم ساعتی تا شروع عملیات زمان بود که صباغی گفت در این فرصت برویم شام بخوریم. من گفتم شبهای عملیات شام نمیخورم. شما برو و من هم زیر یکی از تانکهای ارتشی استراحت میکنم. موقع حرکت من را باخبر کنید. صباغی و کادر فرماندهی گردان رفتند ۵۰ متر آن طرفتر بساط شام را پهن کردند، اما درست در همین لحظه یک گلوله خمپاره آمد و وسطشان منفجر شد. صباغی به شدت مجروح شد و فرمانده یکی از گروهانها به همراه دو نفر از فرماندهان دسته و بیسیمچی گردان و یک طلبه به شهادت رسیدند. پنج، شش نفر شهید و چند نفری هم مجروح دادیم. این حادثه درست در لحظه شروع عملیات بود. سریع با سردار قربانی فرمانده تیپ تماس گرفتم و موضوع را به او اطلاع دادم. همان پشت بیسیم گفت گردان امام حسن (ع) باید در عملیات شرکت کند و رضوی هم فرمانده این گردان است.
عملیات رمضان یکی از خونینترین وقایع جنگ بود، بیشتر دوست داریم از دیدههای خودتان از این عملیات پر فراز و نشیب بگویید.
چون میخواهید بیشتر خاطره بگویم اجازه بدهید دو خاطره از حادثهای که برای بچههای کادر فرماندهی گردان اتفاق افتاد، بگویم. بعد از اصابت خمپاره و مجروحیت و شهادت بچهها، دیدم یک نفر دارد توی تاریکی «انا لله و انا الیه راجعون» میگوید. پرسیدم کی هستی؟ گفت صباغی هستم. من رفتم خداحافظ. گفتم به امید خدا، فقط آن قطبنما را با خودت نبر که در عملیات لازم داریم (میخندد). الان هم گاهی سر به سر صباغی میگذارم و خاطره آن شب را بازگو میکنم. موقعی هم که داشتیم مجروحان حادثه را جابهجا میکردیم، دیدم یک بنده خدایی سالم و سرحال دارد همراه مجروحان سوار آمبولانس میشود. دستش را گرفتم و گفتم شما کجا میروی برادر؟ ناگهان دیدم دستش به یک پوست بند است و دارد قطع میشود؛ رهایش کردم و گفتم برو. خلاصه بچهها را جمع و جور کردیم و با کمی تأخیر وارد عملیات شدیم. یکی از گردانهای تیپ امام حسین (ع) سمت راست ما بود. چون تأخیر داشتیم، یکی از گروهانهای این گردان که باید مستقیم میرفت، آمده بود به معبر ما و حدود ۳۰، ۴۰ نفر از بچههایش روی میدان مین رفته بودند. صحنه واقعاً عجیبی بود. ما باید از روی پیکر این بچهها عبور میکردیم. قبل از حرکت شهید امرالله تقیان گفت رضوی باید این مجروحان و شهدا را بلند کنیم، نمیشود که از رویشان عبور کنیم. خدا شاهد است که در همین لحظه یک صدایی از سمت چند شهید به گوشمان رسید که گفت: «نه، ما دیگر جزو شهدا هستیم. سریع از روی ما عبور کنید تا دشمن دوباره برنگشته است.» ما از روی پیکر این عزیزان عبور کردیم و به خط دشمن زدیم.
موانع مثلثی در عملیات رمضان معروف هستند. شما هم با چنین موانعی روبهرو شدید؟
منطقهای که ما وارد شدیم از پاسگاه زید تا دریاچه ماهی موانع چندانی نبود. فقط یک کانال کوچک دیدیم و سمت چپمان را هم دشمن آب انداخته بود. دشمن اصلی ما در آنجا تانکهای دشمن بودند که انگار تمامی نداشتند. در مرحله اول ما برای رسیدن به دریاچه ماهی که باید در آنجا پدافند میکردیم مشکل چندانی نداشتیم. منتها کمی دیر رسیدیم و با روشنایی هوا کم مانده بود به محاصره تانکهای دشمن دربیاییم که عقبنشینی کردیم و در یک منطقه که سه کیلومتر داخل خاک عراق بود خط پدافندی تشکیل دادیم. یک یا دو روز بعد دوباره مرحله دوم را شروع کردیم. ساعت ۹ شب که به آن طرف خاکریز رفتیم، عراقیها آن قدر تانک آورده بودند که خیلی زود سر ستون ما به تانکهایشان رسید. کنار من یکی از بچههای آرپیجیزن بود. گفتم بزن. گفت میترسم. تانکها آنقدر به ما نزدیک بودند که انگار از ابهتشان ترسیده بود. گفتم نترس بزن، من اینجا هستم هیچ طوری نمیشود. زد و اولین تانک عراقی منفجر شد. در شب تانکها کار زیادی از دستشان ساخته نبود. در همان دقایق اولیه درگیری فرار کردند. ما هم به سرعت حرکت کردیم و حدود ساعت ۳ صبح به کانال ماهی رسیدیم. وقتی با سردار قربانی تماس گرفتم و گفتم به کانال رسیدیم، با تعجب گفت حتماً اشتباه میکنی، شاید به آبگرفتگی رسیدهای و میگویی در کانال ماهی هستیم. گفتم نه آبگرفتگی سمت چپ ماست و کانال هم روبهرویمان. باورش نمیشد این قدر زود رسیده باشیم. گفتم خب سریع آمدیم و سریع هم رسیدیم (حدود ۱۸ کیلومتر را دویده بودیم). قربانی باز هم تردید داشت. برای اینکه مطمئن شود گفت برو قمقمهات را از آب دریاچه پر کن. گفتم قبلاً پر کردهام و آبش بوی ماهی میدهد. وقتی مطمئن شد به دریاچه رسیدهایم، گفت سمت چپ شما یک پل است، بروید و آن را ببندید. رفتیم و دیدیم خود عراقیها با تانکهایشان آنجا را بستهاند. از فرط ترس و عجله، تانکها بههم خورده بودند و حدود ۸۰ تانک روشن با درهای باز مقابل پل توقف کرده بودند. ما حتی کسی را نداشتیم که این تانکها را سوار شود و از آنها استفاده کنیم. اگر میشد این تانکها را منتقل میکردیم یا در پدافند منطقه از آنها بهره میبردیم، کمک حال خوبی برایمان میشد، اما صبح بالگردهای عراقی آمدند و برای اینکه تانکها به غنیمت ما درنیاید، همهشان را منهدم کردند.
قبل از عملیات رمضان تصور غالب رزمندهها این بود که دشمن در آزادی خرمشهر لطمه زیادی دیده و ضعیف شده است. اما در خلال رمضان عکس این موضوع ثابت شد.
بله همین طور است. عراقیها در خلال ۵۰ روز تا شروع عملیات رمضان تا حد زیادی ارتششان را بازسازی کرده بودند. غرب و شرق هم امکانات لازم را در اختیارش گذاشته بودند. بعد از هر عملیاتی شاید ما میتوانستیم کمبود نفرات را با اعزامهای مردمی پر کنیم، ولی غالباً در خصوص تسلیحات و مهمات با مشکل روبهرو میشدیم. عراقیها این مشکل را نداشتند. همان مرحله دوم که ما به دریاچه ماهی رسیدیم، دشمن آن قدر با کاتیوشا منطقه را میکوبید که کسی فکرش را نمیکرد ۱۰ دقیقه دیگر زنده بماند. عرض کردم که مرتضی قربانی به خط ما آمده بود. چون قرار بود بعد از رمضان، تیپ ۲۵ به بچههای شمال واگذار شود، یک رزمنده شمالی را آورده بود معاون بنده بشود و تجربه لازم را کسب کند برای بعد از عملیات که تیپ به شمالیها واگذار شد، ایشان فرمانده گردان شود. قربانی رفت و هنوز از مقابل چشممان دور نشده بود که معاون گردانم به شهادت رسید. پیکرش را سوار ماشین کردیم و گفتم به قربانی بگویید اگر کس دیگری را دارد بفرستد که معاونم شهید شد. میخواهم بگویم که شدت درگیری به این اندازه زیاد بود. وقتی هم که هوا روشن شد، تصورم این بود لودرها و بولدوزرها میآیند و خاکریز میزنند، اما خبری از آنها نشد. ناهماهنگی بین ما و برخی از واحدها دیده میشد. قرار بود تعدادی از تانکهای ارتشی از ما حمایت کنند که از آنها هم خبری نشد. صبح ساعت ۱۰ آقای قربانی تماس گرفت و گفت بی سر و صدا بچههایت را بردار و برگرد. گفتم چرا؟ داریم مقاومت میکنیم. گفت تیپ ۱۷ علی بنابیطالب نتوانسته الحاق کند و عنقریب تانکهای عراقی شما را محاصره میکنند. ما مجبور شدیم دوباره برگردیم و در همان منطقهای که سه کیلومتری داخل خاک عراق بود پدافند کند. در کل شرایط طوری بود که شبها عراقیها از ترس ما عقبنشینی میکردند و روزها هم ما توان ایستادگی در برابر انبوه تانکهایشان را نداشتیم. آنها هم این را فهمیده بودند. شبها عقبنشینی میکردند و روزها حمله.
پس شما عواملی مثل عدم هماهنگی و کمبود تجهیزات را از عوامل اصلی عدمالفتح عملیات میدانید؟
اینها در کنار عوامل دیگر باعث این موضوع شدند. عراقیها هم دست و بالشان از بابت مهمات و تجهیزات پر بود و هم داخل خاک خودشان خیلی سرسختانه میجنگیدند. من خودم در عملیات قبلی شاهد بودم که دشمن مقاومت کمتری نشان میداد. در همان عملیات الی بیتالمقدس وقتی از شلمچه وارد شدیم و دورشان زدیم، مقاومت عراقیها خیلی زود شکست. وقتی دستهایشان را بالا بردند و تسلیم شدند، من روی جاده آسفالته بودم. ناگهان دیدم انبوهی از نیروهای دشمن دستها را به نشانه تسلیم بالا گرفتهاند و به طرف ما میآیند. به جرئت میتوانم بگویم لابهلای ۱۰۰ عراقی ۱۰ رزمنده دیده میشد. طوری بود که من از تعداد اسرای عراقی خوف کردم، ولی در عملیات رمضان وقتی قرار شد عراقیها داخل خاک خودشان بجنگند انگیزه بیشتری داشتند. از طرف دیگر گرمای هوا و موانع گسترده دشمن در مناطق دیگر و... هم دست به دست هم دادند تا عملیات رمضان شکست بخورد. شاید اگر ما میتوانستیم زودتر عملیات را شروع کنیم، دشمن در بازسازی نیروهایش و همین طور مسلح کردن زمین و ایجاد موانع فرصت کمی پیدا میکرد، ولی در کل شرایط جنگ تحمیلی هشت ساله همین طور بود. ما باید با ابتکار و ایمان بچهها کمبودها را پر میکردیم و عراقیها به لحاظ تسلیحات و داشتههای مادی کم نداشتند.
بیشترین سختی که در عملیات رمضان متحمل شدید مربوط به چه مرحلهای بود؟
برای بار دوم که از کانال ماهی عقبنشینی کردیم، روی یک جاده که سه کیلومتر داخل خاک عراق بود خط پدافندی تشکیل دادیم. آنجا بود که انبوه تانکهای عراقی هر روز و مرتب به ما پاتک میزدند. اینقدر تعداد تانکها زیاد بود که بچهها میگفتند عراقیها تخمدان تانک راه انداختهاند. (تخمدان یک اصطلاح کشاورزی است و کنایه از کثرث نشاهای گندم در یک منطقه دارد) هرچه از این تانکها میزدیم تمامی نداشتند. فقط در یک روز ۱۱ بار به خط ما پاتک زدند. یک بار هم دو تانکشان تا خط پیش رفتند و از خاکریز ما عبور کردند. کم مانده بود خط سقوط کند که به هر نحوی بود آنها را زدیم و باقی را عقب راندیم. این شرایط در حالی بود که از نظر آذوقه هم کمبود داشتیم. خبر رسیده بود امکان آبرسانی کافی وجود ندارد و از ذخیره آبتان فقط برای خوردن استفاده کنید. ما ۱۲ روز آنجا پدافند کردیم و طی این مدت من حتی پوتینهایم را از پاهایم خارج نکردم. برای وضو هم تیمم میکردیم و با پوتین نماز میخواندیم. در یک مقطعی که مرتضی قربانی به من گفت به گردان کنار دستیمان سر بزنم و به نیروهایش روحیه بدهم، گفتم دیگر توان راه رفتن ندارم، چون پاهایم داخل پوتین در آن گرمای عجیب پخته بود و قوای بدنمان کاملاً تحلیل رفته بود. در خلال این ۱۲ روز مقاومت هر روز تعدادی از رزمندههای گردانمان که ۴۰۰ نفر بودند شهید و مجروح شده بودند. از طرفی گرمای هوا و کمبود آب قوای جسمی بچهها را به شدت تحلیل برده بود، اما به هر نحو ممکن خط پدافندی را حفظ کردیم و در پایان ۱۲ روز آن را به واحدهای دیگر تحویل دادیم.
اگر بخواهید تعریفی از عملیات رمضان داشته باشید این تعریف چیست؟
این عملیات با امیدواریهای بسیاری شروع شد و متأسفانه به پیروزی نرسید. خیلیها هم سعی میکردند روحیه رزمندهها را تضعیف کنند. مثلاً شبنامه توزیع میکردند یا میگفتند مگر تجاوز بد نیست؟ پس ما چرا باید به خاک عراق تجاوز کنیم؟ از این دست حرفها و کنایهها زیاد بود. برخی جناحها هم با سیاسیبازی تو دل نیروها را خالی میکردند، ولی بچههای رزمنده غالباً ولایتمدار بودند و فقط به تکلیفشان عمل میکردند. ما بهرغم همه کمبودها و مشکلات تا حد توان مقاومت میکردیم تا مبادا امر امام روی زمین بماند. به نظر من رمضان نماد تکلیفمداری رزمندگان بود.
شما که مقارن با عملیات رمضان فرمانده گردان بودید، به طور حتم آنقدر تجربه داشتید که این مسئولیت را به عهده شما گذاشتند، از چه زمانی وارد جبهه شدید؟
بنده از مرداد ۱۳۵۸ وارد سپاه شدم و اولین مأموریتم هم اعزام به منطقه پیشین در سیستان و بلوچستان بود. موقع شروع جنگ آنجا بودم. یک ماه بعد که برای مرخصی به اصفهان برگشتم به سپاه درچه رفتم. گفتند قرار است ۱۰ نفر را به جبهه اعزام کنند. از فرمانده سپاه خواستم من را هم جزو اعزامیها به اهواز بفرستد که گفت در سیستان و بلوچستان به وجودت نیاز دارند. اصرار کردم و عاقبت قرار شد یک نفر را به جای خودم معرفی کنم. من هم داماد شهیدمان محمدهادی بیات را فرستادم. ایشان بعدها در دارخوین به شهادت رسید. خلاصه، اول به پادگان گلف اهواز رفتیم و بعد که قرار شد به خرمشهر اعزاممان کنند، شهر سقوط کرد و در آبادان مستقر شدیم. همین طور در جبهه بودم تا عملیات الی بیتالمقدس که با گردان حضرت مسلم از تیپ کربلا حضور یافتم. دو فرمانده این گردان در مرحله اول و دوم عملیات شهید شدند و بعد من و آقای حسن صباغی مأمور شدیم این گردان را با نام امام حسن (ع) دوباره تشکیل دهیم. صباغی فرمانده گردان شد و من هم معاون گردان. بعد از فتح خرمشهر با گردان امام حسن (ع) وارد عملیات رمضان شدیم.
پس در رمضان شما معاون گردان بودید نه فرمانده گردان؟
من درست در لحظه شروع عملیات فرمانده گردان شدم! روزی که قرار بود شبش عملیات شروع شود (۲۲ تیر) گردان ما از جاده اهواز- خرمشهر به طرف پاسگاه زید به راه افتاد. ساعت ۵ یا ۶ بعد از ظهر بود که پیادهروی را شروع کردیم و شب به خط اول رسیدیم. خط تحویل بچههای ارتش بود. نیم ساعتی تا شروع عملیات زمان بود که صباغی گفت در این فرصت برویم شام بخوریم. من گفتم شبهای عملیات شام نمیخورم. شما برو و من هم زیر یکی از تانکهای ارتشی استراحت میکنم. موقع حرکت من را باخبر کنید. صباغی و کادر فرماندهی گردان رفتند ۵۰ متر آن طرفتر بساط شام را پهن کردند، اما درست در همین لحظه یک گلوله خمپاره آمد و وسطشان منفجر شد. صباغی به شدت مجروح شد و فرمانده یکی از گروهانها به همراه دو نفر از فرماندهان دسته و بیسیمچی گردان و یک طلبه به شهادت رسیدند. پنج، شش نفر شهید و چند نفری هم مجروح دادیم. این حادثه درست در لحظه شروع عملیات بود. سریع با سردار قربانی فرمانده تیپ تماس گرفتم و موضوع را به او اطلاع دادم. همان پشت بیسیم گفت گردان امام حسن (ع) باید در عملیات شرکت کند و رضوی هم فرمانده این گردان است.
عملیات رمضان یکی از خونینترین وقایع جنگ بود، بیشتر دوست داریم از دیدههای خودتان از این عملیات پر فراز و نشیب بگویید.
چون میخواهید بیشتر خاطره بگویم اجازه بدهید دو خاطره از حادثهای که برای بچههای کادر فرماندهی گردان اتفاق افتاد، بگویم. بعد از اصابت خمپاره و مجروحیت و شهادت بچهها، دیدم یک نفر دارد توی تاریکی «انا لله و انا الیه راجعون» میگوید. پرسیدم کی هستی؟ گفت صباغی هستم. من رفتم خداحافظ. گفتم به امید خدا، فقط آن قطبنما را با خودت نبر که در عملیات لازم داریم (میخندد). الان هم گاهی سر به سر صباغی میگذارم و خاطره آن شب را بازگو میکنم. موقعی هم که داشتیم مجروحان حادثه را جابهجا میکردیم، دیدم یک بنده خدایی سالم و سرحال دارد همراه مجروحان سوار آمبولانس میشود. دستش را گرفتم و گفتم شما کجا میروی برادر؟ ناگهان دیدم دستش به یک پوست بند است و دارد قطع میشود؛ رهایش کردم و گفتم برو. خلاصه بچهها را جمع و جور کردیم و با کمی تأخیر وارد عملیات شدیم. یکی از گردانهای تیپ امام حسین (ع) سمت راست ما بود. چون تأخیر داشتیم، یکی از گروهانهای این گردان که باید مستقیم میرفت، آمده بود به معبر ما و حدود ۳۰، ۴۰ نفر از بچههایش روی میدان مین رفته بودند. صحنه واقعاً عجیبی بود. ما باید از روی پیکر این بچهها عبور میکردیم. قبل از حرکت شهید امرالله تقیان گفت رضوی باید این مجروحان و شهدا را بلند کنیم، نمیشود که از رویشان عبور کنیم. خدا شاهد است که در همین لحظه یک صدایی از سمت چند شهید به گوشمان رسید که گفت: «نه، ما دیگر جزو شهدا هستیم. سریع از روی ما عبور کنید تا دشمن دوباره برنگشته است.» ما از روی پیکر این عزیزان عبور کردیم و به خط دشمن زدیم.
موانع مثلثی در عملیات رمضان معروف هستند. شما هم با چنین موانعی روبهرو شدید؟
منطقهای که ما وارد شدیم از پاسگاه زید تا دریاچه ماهی موانع چندانی نبود. فقط یک کانال کوچک دیدیم و سمت چپمان را هم دشمن آب انداخته بود. دشمن اصلی ما در آنجا تانکهای دشمن بودند که انگار تمامی نداشتند. در مرحله اول ما برای رسیدن به دریاچه ماهی که باید در آنجا پدافند میکردیم مشکل چندانی نداشتیم. منتها کمی دیر رسیدیم و با روشنایی هوا کم مانده بود به محاصره تانکهای دشمن دربیاییم که عقبنشینی کردیم و در یک منطقه که سه کیلومتر داخل خاک عراق بود خط پدافندی تشکیل دادیم. یک یا دو روز بعد دوباره مرحله دوم را شروع کردیم. ساعت ۹ شب که به آن طرف خاکریز رفتیم، عراقیها آن قدر تانک آورده بودند که خیلی زود سر ستون ما به تانکهایشان رسید. کنار من یکی از بچههای آرپیجیزن بود. گفتم بزن. گفت میترسم. تانکها آنقدر به ما نزدیک بودند که انگار از ابهتشان ترسیده بود. گفتم نترس بزن، من اینجا هستم هیچ طوری نمیشود. زد و اولین تانک عراقی منفجر شد. در شب تانکها کار زیادی از دستشان ساخته نبود. در همان دقایق اولیه درگیری فرار کردند. ما هم به سرعت حرکت کردیم و حدود ساعت ۳ صبح به کانال ماهی رسیدیم. وقتی با سردار قربانی تماس گرفتم و گفتم به کانال رسیدیم، با تعجب گفت حتماً اشتباه میکنی، شاید به آبگرفتگی رسیدهای و میگویی در کانال ماهی هستیم. گفتم نه آبگرفتگی سمت چپ ماست و کانال هم روبهرویمان. باورش نمیشد این قدر زود رسیده باشیم. گفتم خب سریع آمدیم و سریع هم رسیدیم (حدود ۱۸ کیلومتر را دویده بودیم). قربانی باز هم تردید داشت. برای اینکه مطمئن شود گفت برو قمقمهات را از آب دریاچه پر کن. گفتم قبلاً پر کردهام و آبش بوی ماهی میدهد. وقتی مطمئن شد به دریاچه رسیدهایم، گفت سمت چپ شما یک پل است، بروید و آن را ببندید. رفتیم و دیدیم خود عراقیها با تانکهایشان آنجا را بستهاند. از فرط ترس و عجله، تانکها بههم خورده بودند و حدود ۸۰ تانک روشن با درهای باز مقابل پل توقف کرده بودند. ما حتی کسی را نداشتیم که این تانکها را سوار شود و از آنها استفاده کنیم. اگر میشد این تانکها را منتقل میکردیم یا در پدافند منطقه از آنها بهره میبردیم، کمک حال خوبی برایمان میشد، اما صبح بالگردهای عراقی آمدند و برای اینکه تانکها به غنیمت ما درنیاید، همهشان را منهدم کردند.
قبل از عملیات رمضان تصور غالب رزمندهها این بود که دشمن در آزادی خرمشهر لطمه زیادی دیده و ضعیف شده است. اما در خلال رمضان عکس این موضوع ثابت شد.
بله همین طور است. عراقیها در خلال ۵۰ روز تا شروع عملیات رمضان تا حد زیادی ارتششان را بازسازی کرده بودند. غرب و شرق هم امکانات لازم را در اختیارش گذاشته بودند. بعد از هر عملیاتی شاید ما میتوانستیم کمبود نفرات را با اعزامهای مردمی پر کنیم، ولی غالباً در خصوص تسلیحات و مهمات با مشکل روبهرو میشدیم. عراقیها این مشکل را نداشتند. همان مرحله دوم که ما به دریاچه ماهی رسیدیم، دشمن آن قدر با کاتیوشا منطقه را میکوبید که کسی فکرش را نمیکرد ۱۰ دقیقه دیگر زنده بماند. عرض کردم که مرتضی قربانی به خط ما آمده بود. چون قرار بود بعد از رمضان، تیپ ۲۵ به بچههای شمال واگذار شود، یک رزمنده شمالی را آورده بود معاون بنده بشود و تجربه لازم را کسب کند برای بعد از عملیات که تیپ به شمالیها واگذار شد، ایشان فرمانده گردان شود. قربانی رفت و هنوز از مقابل چشممان دور نشده بود که معاون گردانم به شهادت رسید. پیکرش را سوار ماشین کردیم و گفتم به قربانی بگویید اگر کس دیگری را دارد بفرستد که معاونم شهید شد. میخواهم بگویم که شدت درگیری به این اندازه زیاد بود. وقتی هم که هوا روشن شد، تصورم این بود لودرها و بولدوزرها میآیند و خاکریز میزنند، اما خبری از آنها نشد. ناهماهنگی بین ما و برخی از واحدها دیده میشد. قرار بود تعدادی از تانکهای ارتشی از ما حمایت کنند که از آنها هم خبری نشد. صبح ساعت ۱۰ آقای قربانی تماس گرفت و گفت بی سر و صدا بچههایت را بردار و برگرد. گفتم چرا؟ داریم مقاومت میکنیم. گفت تیپ ۱۷ علی بنابیطالب نتوانسته الحاق کند و عنقریب تانکهای عراقی شما را محاصره میکنند. ما مجبور شدیم دوباره برگردیم و در همان منطقهای که سه کیلومتری داخل خاک عراق بود پدافند کند. در کل شرایط طوری بود که شبها عراقیها از ترس ما عقبنشینی میکردند و روزها هم ما توان ایستادگی در برابر انبوه تانکهایشان را نداشتیم. آنها هم این را فهمیده بودند. شبها عقبنشینی میکردند و روزها حمله.
پس شما عواملی مثل عدم هماهنگی و کمبود تجهیزات را از عوامل اصلی عدمالفتح عملیات میدانید؟
اینها در کنار عوامل دیگر باعث این موضوع شدند. عراقیها هم دست و بالشان از بابت مهمات و تجهیزات پر بود و هم داخل خاک خودشان خیلی سرسختانه میجنگیدند. من خودم در عملیات قبلی شاهد بودم که دشمن مقاومت کمتری نشان میداد. در همان عملیات الی بیتالمقدس وقتی از شلمچه وارد شدیم و دورشان زدیم، مقاومت عراقیها خیلی زود شکست. وقتی دستهایشان را بالا بردند و تسلیم شدند، من روی جاده آسفالته بودم. ناگهان دیدم انبوهی از نیروهای دشمن دستها را به نشانه تسلیم بالا گرفتهاند و به طرف ما میآیند. به جرئت میتوانم بگویم لابهلای ۱۰۰ عراقی ۱۰ رزمنده دیده میشد. طوری بود که من از تعداد اسرای عراقی خوف کردم، ولی در عملیات رمضان وقتی قرار شد عراقیها داخل خاک خودشان بجنگند انگیزه بیشتری داشتند. از طرف دیگر گرمای هوا و موانع گسترده دشمن در مناطق دیگر و... هم دست به دست هم دادند تا عملیات رمضان شکست بخورد. شاید اگر ما میتوانستیم زودتر عملیات را شروع کنیم، دشمن در بازسازی نیروهایش و همین طور مسلح کردن زمین و ایجاد موانع فرصت کمی پیدا میکرد، ولی در کل شرایط جنگ تحمیلی هشت ساله همین طور بود. ما باید با ابتکار و ایمان بچهها کمبودها را پر میکردیم و عراقیها به لحاظ تسلیحات و داشتههای مادی کم نداشتند.
بیشترین سختی که در عملیات رمضان متحمل شدید مربوط به چه مرحلهای بود؟
برای بار دوم که از کانال ماهی عقبنشینی کردیم، روی یک جاده که سه کیلومتر داخل خاک عراق بود خط پدافندی تشکیل دادیم. آنجا بود که انبوه تانکهای عراقی هر روز و مرتب به ما پاتک میزدند. اینقدر تعداد تانکها زیاد بود که بچهها میگفتند عراقیها تخمدان تانک راه انداختهاند. (تخمدان یک اصطلاح کشاورزی است و کنایه از کثرث نشاهای گندم در یک منطقه دارد) هرچه از این تانکها میزدیم تمامی نداشتند. فقط در یک روز ۱۱ بار به خط ما پاتک زدند. یک بار هم دو تانکشان تا خط پیش رفتند و از خاکریز ما عبور کردند. کم مانده بود خط سقوط کند که به هر نحوی بود آنها را زدیم و باقی را عقب راندیم. این شرایط در حالی بود که از نظر آذوقه هم کمبود داشتیم. خبر رسیده بود امکان آبرسانی کافی وجود ندارد و از ذخیره آبتان فقط برای خوردن استفاده کنید. ما ۱۲ روز آنجا پدافند کردیم و طی این مدت من حتی پوتینهایم را از پاهایم خارج نکردم. برای وضو هم تیمم میکردیم و با پوتین نماز میخواندیم. در یک مقطعی که مرتضی قربانی به من گفت به گردان کنار دستیمان سر بزنم و به نیروهایش روحیه بدهم، گفتم دیگر توان راه رفتن ندارم، چون پاهایم داخل پوتین در آن گرمای عجیب پخته بود و قوای بدنمان کاملاً تحلیل رفته بود. در خلال این ۱۲ روز مقاومت هر روز تعدادی از رزمندههای گردانمان که ۴۰۰ نفر بودند شهید و مجروح شده بودند. از طرفی گرمای هوا و کمبود آب قوای جسمی بچهها را به شدت تحلیل برده بود، اما به هر نحو ممکن خط پدافندی را حفظ کردیم و در پایان ۱۲ روز آن را به واحدهای دیگر تحویل دادیم.
اگر بخواهید تعریفی از عملیات رمضان داشته باشید این تعریف چیست؟
این عملیات با امیدواریهای بسیاری شروع شد و متأسفانه به پیروزی نرسید. خیلیها هم سعی میکردند روحیه رزمندهها را تضعیف کنند. مثلاً شبنامه توزیع میکردند یا میگفتند مگر تجاوز بد نیست؟ پس ما چرا باید به خاک عراق تجاوز کنیم؟ از این دست حرفها و کنایهها زیاد بود. برخی جناحها هم با سیاسیبازی تو دل نیروها را خالی میکردند، ولی بچههای رزمنده غالباً ولایتمدار بودند و فقط به تکلیفشان عمل میکردند. ما بهرغم همه کمبودها و مشکلات تا حد توان مقاومت میکردیم تا مبادا امر امام روی زمین بماند. به نظر من رمضان نماد تکلیفمداری رزمندگان بود.