به گزارش خط هشت، کربلای یک را پا به پای قهرمان های کم سن و سال اما دریادل این سرزمین طی کرده ایم و منتظر می شویم ببینیم که حاج "اکبر حسین زاده" در این بخش، ما را با خود به کدام سنگر و خاکریز و کانال می برد... صدای کدام عملیات و شناسایی را در دل سکوت شب به گوشمان می رساند و ما را در کدام دیده بانی می نشاند.
در این بخش جانباز "حسین زاده" ما را دوباره با خود به خط پدافندی مهران می برد... لباس های بسیجی اش را می پوشد، بندهای پوتینش را محکم می کند... سلاحش را بر دوش می اندازد و سربند می بندد و حرکت می کند... ما هم که پیش از این بسیار از زیبایی های کربلای 5 خوانده ایم و شنیده ایم، با شوقی ناتمام برای درک لحظاتی هرچند دور و دست نیافتنی از ایام طلایی و مقدس کربلای 5، ... دوربین چشم و دل را روشن می کنیم تا هیچ صحنه ای از این همسفری را از دست ندهیم و به دنبال او در فراز و نشیب های خطوط و سنگرهای کربلای 5 می رویم تا بتوانیم خاطرات "حاج اکبر" را چون گنجی از دل دریای سینه اش بیرون بکشیم.
در بخش ششم گفت و گو با جانباز قطع پا " اکبر حسین زاده "، وی به توصیف آغاز عملیات غرورآفرین کربلای 5 و شیرمردی های رزمندگان آن پرداخته و ما را در احوالات شهدا و رزمندگان کربلای 5 غوطه ور می کند. این بخش زیبا را با هم می خوانیم.
کربلای یک به پایان رسید و شما برگشتید. بعد چه کردید؟
- اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین. بعد از کربلای یک، ما به کوزران برگشتیم و مدتی آنجا بودیم. بعد رفتیم دوکوهه و قرار شد به خط پدافندی مهران بیاییم. پدافند یعنی جایی که خط گرفته شده و باید برویم تا محافظت کنیم که از دستش ندهیم. آفند یعنی وقتی که عملیات می کنیم. ما چون در مهران، خط پدافندی بودیم، قرار شد که خط را به گردان دیگری تحویل بدهیم و برای کربلای 5 برویم.
آن اواخر که نزدیک عملیات بود، ما رفتیم. می دانستیم عملیاتی هست و آماده می شدیم، اما دقیق نمی دانستیم! تجهیز شدیم و سوار بر اتوبوس ها به سمت کارون آمدیم. منتها نه کارونی که در والفجر 8 رفتیم، یک بخش دیگر. آنجا اردوگاهی تشکیل شد و 5- 6 روز آنجا بودیم. گردان انقدر نیرو زیاد بود که هر گروهانی که قبلا" 3 تا دسته داشت، شد 4 تا دسته. 4 تا دسته 40 تا 45 نفری. معمولا دسته ها 30 نفره بسته می شد، اما چون نیروها زیاد بودند، تعداد بیشتری در دسته ها قرار گرفتند
دو سه شبی در کارون بودیم که هواپیماها آمدند و اردوگاه های کل لشگر را بمباران کردند. رمضان صاحب قرانی هم که گفته بودم در کربلای یک بدون اعزام آمده بود و اینجا در بخش فرهنگی بود و حسن پناهی از بچه های خیلی با دل و جرات که در بخش تسلیحات و ادوات بود، وقتی هواپیماها آمدند، این دو تا پشت یک دوشکا وسط اردوگاه رفتند و شروع به مقابله کردن و جنگیدن با هواپیماها کردند.
خیلی عجیب بود! آنهایی که کارشان همین بود و باید می نشستند و روی پدافند هوایی شلیک می کردند، ترسیده بودند و بعضا" فرار کردند. اما این دو نفر نشسته بودند و می زدند. انقدر هواپیماها پایین آمده بودند که میشد خلبان را دید! به قول بچه ها انگار خلبان داشت بچه ها را با کمربند می زد!
یکی از بچه ها بود بنام داوود معقول که در والفجر 8 و کربلای یک هم بود، بمباران که شد، پایش قطع شد و یک تعدادی مجروح هم دادیم. محمود شمسیان هم همین جا مجروح شد.
از راست به چپ داود معقول، شهید آذری، داود کاکاوند، مهدی صاحب قرانی
عملیات کی شروع شد؟
- ماشین ها آمدند و آماده رفتن شدیم. قرار شد 3 تا دسته توی خط بروند و یک دسته هم از گروهان ما در عقبه بماند. گروهان های دیگر هم عین ما آماده بودند. گروهان 2 یکی دو شب زودتر از ما رفته بودند داخل خط. خط را 3 تا بخش کرده بودند. ما از سه راهی شهادت که می آمدیم، گروهان ما اول خاکریز دوجداره مستقر شد. جلوتر از خاکریز دوجداره یکسری پدهایی بود که بهش می گفتند پدهای نونی یا هلالی. بخشی از نیروهای ما به عنوان کمین در نونی ها مستقر شدند. جلوی خاکریزهای دوجداره، یکسری سنگرهای کمین بود که به آن ها می گفتند پد که به صورت مجزا بودند. چون آنجا به شکل هلالی بودند، به آنها می گفتند پد نونی یا هلالی.
وقتی که ما آمدیم، گردان تخریب داخل خط بود. ما تعجب کردیم که چرا بچه های تخریب الان اینجا هستند! چون آنها کارشان تخریب است و باید در میدان مین یا مین گذاری کنند یا معبر بزنند و برگردند. رسیدیم به شهید محسن دین شعاری، معاون گردان تخریب. او گفت این اصلا" کار ما نیست. چون لشگر نیرو کم داشت، ما آمدیم خط را تحویل گرفتیم و حالا که آمدید، ما دیگر اینجا کاری نداریم. خلاصه ما هم از دیدن محسن دین شعاری که هر کسی نمیتوانست او را ببیند، خیلی خوشحال شده بودیم.
شهید محسن دین شعاری
معمولا گردان ها که می آمدند، یکی دو شب توی خط بودند و بعد به قول بچه های جنگ خرج می شدند و می رفتند. یا مجروح یا شهید می شدند و استعداد نیرو پایین می آمد و مجبور می شدند که برگردند!
ما آمدیم داخل خط. سنگر ما اول دوجداره بود یعنی سه راهی شهادت را که می آمدی، یک سمت می رفت به سمت کانال دوئیجی، کمی جلوتر که می رفتی میشد دوجداره. پُست امداد همیشه باید پشت خط باشد، این دفعه پُست امداد توی کمین، توی نونی ها بود.
آنجا یک سنگر خوبی پیدا کرده بودند و ظاهرا" مال عراقی ها بوده و یا پُست امداد عراقی ها بوده و یا چون خیلی مستحکم بوده، آنجا را کرده بودند پُست امداد. مجروح ها را از خط می بردند آنجا. خیلی جالب بود. جلوی آن هم یکسری نونی بود که دسته مان را آنجا چیدیدم، دسته یک و دو و سه. اول دوجداره هم سنگر فرماندهی گروهان بود که خودمان آنجا بودیم.
خلاصه عراقی ها هر شب شروع می کردند پاتک زدن و می خواستند پیشروی کنند و درگیری خیلی خیلی شدید بود. من وقتی می آمدم دیگر خیلی خسته بودم! چون پیک بودم و هی این کار را بکن و آن را ببر و بیار و ... بعد می آمدم داخل سنگر همینطوری نشسته می خوابیدم. شاید به اندازه 30 ثانیه، 1 دقیقه و یا گاهی میشد 5 دقیقه. یکدفعه فرمانده می گفت: اکبر! برو توی نونی و بگو عراقی ها مثلا فلان جور شده اند. می رفتم و می آمدم و دوباره می نشستم و خوابم می برد. خستگی مفرط بود.
عراقی ها برای اینکه روحیه ما را تضعیف کنند، شب ها با هواپیما منور می ریختند، توپ منور می ریختند و همه فشنگ هایشان رسام بود ولی بچه های ما انرژی می گرفتند و اتفاقا" تقابل می کردند و اینطوری روحیه شان ضعیف نمیشد!
بله ایشان نویسنده هستند و مطالب آقای داودآبادی را زیاد خوانده ایم و دیده ایم.
- یک دوستی هم داشتیم بنام ستار و یک دوست مشترک بنام کمیل کفاش که شهید شده و وصیت کرده بود که ستار یک سال برایش نماز بخواند و روزه بگیرد. در روزهای آخر پدافندی مهران، ستار یک بار گفت: آخیش! راحت شدم! گفتم: چی شده ستار؟! گفت: نماز و روزه های کمیل تمام شد.
شهید ستار امینی
حالا بیشتر می خواهم درباره ستار بگویم. وقتی با هم بچه محل بودیم و اوایل انقلاب و جنگ بود، او یک بچه عارف، پر از مطالعات دینی و معنوی بود. مثلا" آن موقع لمعه می خواند و به نظر من رتبه اش خیلی بالا بود.
ما یک گروه 5 – 6 نفری درست کرده بودیم، من و مهدی صاحب قرانی و ستار، آقای فخرالدینی بود که الان مدیرعامل شرکت ویتاناست و احمد مقیسه، کمیل هم بود و یک نفر دیگر که بعدا" شهید شد. ستار ما را جمع می کرد و به ما درس می داد. می گفت ما باید جذب داشته باشیم، ماها همه ش دافعه ایجاد می کنیم. می گفتیم که چه کار کنیم؟ می گفت: مثلا طرف را ببرید نماز مسجد، بعدش ببرید یک بستنی بهش بدهید. یک بار ببرید نماز جمعه، ناهار بهش بدهید و اینطور حرف ها!
خیلی عارف و معنوی بود! شب های جمعه دعای کمیلش ترک نمیشد، می رفت شاه عبدالعظیم، منصور ارضی. ما هم گاهی همراهش می رفتیم. این ستاری که برایتان توصیف کردم، همانی بود که کمیل داده بود نمازهایش را بخواند.
خوب، بعد از اینکه ستار به شما گفت نماز و روزه های کمیل تمام شد، چه اتفاقی افتاد؟
- برگشتیم داخل خط. اینها در همان دسته ای بودند که داودآبادی هم بود. جلوی پست امداد که بهش نونی یا هلالی هم می گفتند. عراقی ها خیلی شدید پاتک کرده بودند. نگو اینها توی سنگرها خوابند! فرمانده مان، قاسم کارگر به من گفت: اکبر! بلند شو و برو توی نونی ها، بگو حواسشان جمع باشد. عراقی ها دارند می آیند.
سمت راست قاسم کارگر فرمانده گروهان۱
من رفتم و دیدم که همه خوابند! هیچ کس روی خاکریز نیست و همه توی سنگرها خوابند. من داد زدم: داودآبادی! ستار ! عراقی ها! عراقی ها! و تقریبا" بلند شدند. تا عراقی ها می رسیدند، کمی طول می کشید. بعد دوباره قاسم کارگر بهم گفت اکبر فکر کنم دوباره خوابند! دوباره رفتم صدایشان کردم! دیدم خوابند، تا چند بار! خلاصه به من می گفتند که تو آن شب عزرائیل ما بودی! عراقی ها ما را نکشتند، تو ما را کشتی!
کمی از ظاهر بچه ها بگویم. ستار 1346 بود، یکی دیگر هم بنام بوجاریان بود که 1346 بود، یکی هم شهید کردستانی 1346 بود. ستار قد بلند و لاغر، بوجاریان گنده و تپل و قد کوتاه تر، کردستانی یک بچه کوچک و ریز. هر سه در کربلای 5 شهید شدند. ستار با کردستانی جور شده بود. یک رفیق فابریک هم توی تهران داشت بنام دکتر توتونچی. خیلی باهم رفیق بودند. دکتر توی لشگر بود، ما توی گردان حمزه بودیم، یک روز قرار شد ایشان به دیدن ما بیایند. با ستار شوخی می کردیم، می گفتیم ستار! عشقت دارد می آید، به او می گوییم تو او را رها کرده ای و به کردستانی چسبیده ای! خلاصه وقتی حمید آمد، حسابی دستشان انداختیم.
سمت راست شهید محسن کردستانی، نفر وسط شهید بوجاریان، سمت چپ شهید ستار امینی
نزدیک ظهر بود و گفتند ناهار آمده. وقتی مهمات می آمد، می ریختند اول خاکریز دوجداره و می رفتند. بیسیم زدند بیایید غذا ببرید. ما چون اول بودیم، سریع رفتیم غذا را گرفتیم و گذاشتیم توی سنگر. مرغ و برنج خیلی خوشمزه ای بود. بعد یکدفعه خمپاره ای آمد و خورد به غذاها و همه غذاها پاشیده شد! ما چون گرفته بودیم و توی سنگرمان گذاشته بودیم، دیگر هیچ کس غذا نداشت جز ما!
حالا ده روز بود توی خط بودیم همه گرسنه، خاکی و گلی و خونی! چون انقدر بدو این طرف و آن طرف و مجروح ببر و بیار و ... صورت ها و دست هایمان سیاه بود. بچه ها گفتند این غذاها را نخورید، گرم بوده و فاسد است، مریض می شوید. بقیه که هیچی نداشتند، ما هم که داشتیم همه می ترسیدند، یکی بود به اسم حسین گلستانی که گفت بیا بخوریم. حالا غذا را که خوردیم دور دهان و لب هایمان تمیز و سفید و براق شده بود و صورتمان سیاه! مثل حاجی فیروز شده بودیم.
شب شد و یکی از بیسیم های ما هم خراب شده بود. قاسم کارگر بیسیم زد به فرمانده گروهان دو، شهید آذری که ما یکی از بیسیم هایمان خراب شده، بیسیم اضافی داری ما بیاییم و ببریم؟ شهید آذری گفت: بله داریم، بیایید ببرید.
نفر وسط قاسم کارگر
قاسم کارگر گفت: اکبر! بلند شو برویم. یک کیلومتری راه بود و توی مسیر هی خمپاره می خورد و هی می خوابیدیم و بلند می شدیم. یک ترکش کوچک هم به کمر من خورد، منتها کمی سرد شده بود و چیزی نشد. اگر داغ بود، ازپا درم می آورد.
وقتی پیش شهید آذری رسیدید، چطور شد؟
- رسیدیم پیش شهید آذری. بیسیم را تست کردیم و دیدیم درست است، من انداختم روی دوشم و برگشتیم. همین که رسیدیم دم سنگر که داخل برویم، داشتم پوتینم را درمی آوردم، یک توپ مستقیم کنار خاکریز خورد. همین که آمدم بخوابم، بیسیم از روی دوشم افتاد و آنتنش شکست. بلند شدم درحالی که هم ترسیده بودیم و هم سراپا خاکی بودیم. نمی دانستم چه بگویم در همان حال ترس جوانی و ترس از واکنش قاسم کارگر، رو به قاسم کردم و گفتم: قاسم! این بیسیم آنتنش شکسته! چون اگر می فهمید من شکاندم، مرا می کشت! گفت: مگر سالم نبود؟! گفتم به هرحال شکسته دیگر! او هم با بیسیم دیگری به شهید آذری سر همین قضیه کلی تندی کرد. بیچاره شهید آذری هی می گفت من خودم امتحانش کردم و تحویل دادم. قاسم کارگر هم خیلی عصبانی بود و من جرات نکردم!
شهید بهروز آذری، فرمانده گروهان 2
خلاصهدرگیری و آتش دشمن شدید بود. قاسم گودرزی که در والفجر 8 هم بود، اینجا در صبح پاتک، بلند میشد و دوتایی آرپی جی می زد. حالا این آدم به این شجاعی انگار که اجلش رسیده بود، یک ترکش کوچک به پا یا دستش خورد، گفت من می خواهم بروم عقب! هرچه گفتیم: قاسم! تو چیزیت نیست! گفت: نه من می خواهم بروم عقب! حالا قاسم نسبت به ما، یَلی بود. جانباز بود و با یک پا در بین ما، مانده بود. سوار آمبولانس که شد، آمبولانسشان را زدند و قاسم همین جا شهید شد.
آقامهدی با برادرش رمضان، توی خط بودند. مهدی پیک بهروز آذری بود. حالا این دو تا را موج گرفته بود و هرچه می گفتند بروید عقب، نمی رفتند! توی سنگر خوابیده بودند. بهروز بیسیم زد که اکبر! این دو تا بچه نمی روند عقب! بیا! الان عقب نشینی بشود، این دو تا اینجا می مانند. من آمدم و چون رفیق بودیم، کمی تند شدم که چرا عقب نمی روید و با داد و بیداد عقب فرستادمشان.
راست شهید رمضان صاحب قرانی و سمت چپ مهدی صاحب قرانی
یک آرپی جی زن داشتیم که تازه دو سال است شهید شده، شهید ولی پور، مجروحیت او جریان عجیبی داشت! اولین بار او توی خط مجروح شد! چهار نفر رفتند او را بیاورند عقب، خمپاره زدند، آن چهار نفر شهید شدند و او دوباره مجروح شد! دادیم چهار تا عراقی او را بیاورند، دوباره خمپاره خورد و آن 4 تا مردند و او مجروح شد! او را در آمبولانس گذاشتند و در راه آمبولانس را خمپاره زدند، او از آمبولانس پرتاب شد بیرون درون آب های کانال ماهی و دوباره مجروح شد! آمد تهران از گردن تا نوک پایش در گچ بود و همه جایش داغون بود.
گفتند شهدا را به عقب بفرستید. یک تویوتا آمد، هرچه شهید بود درون وانت ریختیم روی هم و چه صحنه تلخی بود و با طناب بستیم انقدر که زیاد بودند و مثل یک پشته بالا آمده بودند. فرستادیم رفتند عقب و هی نیروها تحلیل می رفت. گردانی که هر گروهانش 4 تا دسته داشت، انقدر کم شد.
گفتند حالا که نیروهایمان تحلیل رفته اند و نمی خواهیم بیش از این تلفات بدهیم، بیایید نیروی رزم دشمن را بگیریم و چون آنها دائما" درحال پاتک کردن بودند، بیایید یک جنگ روانی راه بیندازیم. یک علی میرکیانی داریم که بعدا" معاون لشگر شد و الان هم هست، انسان بسیار ساده و بی آلایشی ست طوری که شاید مقام و جایگاهش را در ظاهر نشناسید ولی یک فرد دلیر و طراح جنگ است.
علی میرکیانی گفت همه بروند توی سنگرها و کسی بیرون نباشد. با گردان های دیگر هم هماهنگ کردند که همه رفتند داخل سنگرها و شروع کردند فاش و بدون رمز، دستور دادند که گردان حمزه! اینطوری کن! گردان مالک تو برو فلان جا و ... طوری که دشمن فکر کرد ما داریم عملیات می کنیم. در واقع یک عملیات مجازی و فریب بود.
شهید علی میرکیانی
خلاصه عراقی ها فکر کردند عملیات است و تا خود صبح آتش ریختند. ما توی سنگرها بودیم و فقط صدای بیسیم ها می آمد و تا خود صبح هزاران گلوله زدند و ریختند. ما آن شب با این تاکتیک، توانستیم توان رزم دشمن را پایین بیاوریم. این خیلی مهم بود و بعد از این اتفاقات مهمی افتاد که در بخش بعدی خواهم گفت.
سپاس از شما
ادامه دارد...
گفت و گو از شهید گمنام
عکس از مهرنوش یاسری
6شهید در این اتوبوس هستند: سلیمان ولیان، احمد بوجاریان، ستار امینی، محسن کردستانی، چگینی و علی قزلباش
عکاس عکس هم حمید داودآبادی است
بیشتر بخوانید
خط ویلچر جانبازان، امتداد خون شهداست (بخش اول گفتوگو با حسینزاده)
وصیت بی نظیر یک شهید مرفه! (بخش دوم گفتوگو با حسینزاده)
ماجرای نورافکن های شب عملیات! (بخش سوم گفتوگو با حسینزاده)
پاتک تاریخی 31 فروردین! (بخش چهارم گفتوگو با حسینزاده)
اسم رمزی که بعثی ها را گیج می کرد! (بخش پنجم گفتوگو با حسین زاده)
منبع: فاش نیوز