گفت و گو با جانباز ۷۰% "اکبر حسین زاده" (بخش هفتم)
روی موج عشق در کانال دوئیجی!عشقی بی بدیل که خواب از چشم می رباید و تشنگی و ترک خوردگی لب ها را شیرین می کند... به گرسنه ماندن و بی خوابی معنای دیگری می بخشد و...
- - یکدفعه به ما گفتند که حد 25 کربلا، بچه های 25 کربلای مازندران لب کانال دوئیجی که قبلا" گفته بودم، خطشان شکسته و نیروی کمکی لازم دارند. گفتند آن دسته چهاری که در عقبه بود و مسئولش آقای اهری بود، برود و قبل از اهری، همان معقول بود که گفتم پایش قطع شد. اینها قرار شد که از عقب بیایند، ما و معاون گروهانمان که مهدی خراسانی بود و یک بیسم چی برویم. مهدی خراسانی را خیلی ها می شناسند و توی لشگر جزء جسورترین و رشیدترین فرماندهان بود. قرار شد ما برویم سر سه راهی شهادت، اولش یک دژ بود، توی دژ کانال ماهی بود، دو سه کیلومتر می رفتیم تا انتهای دژ، بعد یک خاکریز بود و پشتش کانال دوئیجی بود.
یکدفعه یکی داد زد: قاسم! عراقی ها! یکی از بچه ها اسمش اهری بود. گفتیم اهری! ببین چه خبر است!؟ اهری رفت و نیم ساعت بعد دوباره یکی آمد و گفت عراقی ها! یک محمود برنا داشتیم که آرپی جی زن بود. قاسم کارگر به او گفت: محمود! تو برو ببین چه خبر است! او هم رفت و برنگشت! قاسم به من گفت اکبر! بلند شو برو ببین چه خبر است! چرا همه می روند و برنمی گردند؟! خبری هم نمی آید که چه اتفاقی افتاده!
یکدفعه گفتند محسن شیرازی با دسته اش دارد می آید. حالا محسن شیرازی برای خودش یک یلی ست. او وقتی قرار بود بیاید، استعداد دسته اش، 40- 50 نفر بود. خلاصه هی منتظر محسن بودیم تا آمد، خودش و یک بیسیم چی، یک تیربارچی و یک کمک تیربارچی. قرار شد دوباره خط را بگیریم. درست است که همه ش4 نفر بودند ولی محسن خودش به اندازه یک لشگر به ما روحیه داد!
صبح که رفتیم بازدید توی خط، بچه ها خیلی مظلومانه توی خاکریز شهید شده بودند. دیدید موج انفجار که مثلا" در یک بیایان پخش می شود، زمین ترک ترک می شود؟ سر یک بچه ای بود اینطوری مظلومانه ترک خورده بود! دل آدم آتش می گرفت. آن موقع با دیدن این صحنه یک حال غریبی شدم! بچه ها خیلی مظلوم بودند. خیلی! نه مهماتی، نه تجهیزاتی! ولی مردانگی و ایستادگی و مقاومت درشان موج می زد.
- بله رفتیم توی سنگر. یکدفعه دیدیم صدای بلدوزر آمد، نگو این بلدوزر سنگر را ندیده بود و آمده بود روی سنگر. در سنگر خم شد و یک فضای کوچکی ماند. کار خدا بود. حالا همه سنگر فلز است و رویش یک عالمه خاک! یک حمید بهرامی داشتیم که داشت هی لگد میزد که راه را باز کند! به او گفتیم چه می کنی؟ و خدایی بود که درحدی فضا باز ماند که به سختی خودمان را از همان لا بیرون کشیدیم.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.