به گزارش خط هشت، آنهایی که حتی مدت کوتاهی از ایام متفاوت و بی تکرار دفاع مقدس را تجربه کرده اند، از تک تک روزها و خاطراتشان با احساسی متفاوت و واژه هایی خاص صحبت می کنند. چه برسد به کسی که 5 سال از زیباترین دوره های زندگی خود یعنی نوجوانی و عنفوان جوانی اش را در چنین ایامی، با چنین جو و شرایطی، با چنین انسان هایی و چنین معنویت و اعتقاداتی گذرانده باشد.
خاطرات روزهای نقره گون و طلایی دفاع مقدس که همچون گنجینه ای گرانبها در صندوقچه زندگی حاج " اکبر حسین زاده" جا خوش کرده، چون خورشیدی در آسمان روزهای زندگی وی می درخشد و یادآوری وقایعی که در طی این چندین سال بر او گذشته همچون پارو زدن بر روی قایقی ست در دل یک اقیانوس آرام و آبی که خورشید پولک های نورش را بر آن پاشیده است!
"حاج اکبر" از روزهای ابتدایی گفت و گو که خاطراتش را از خوردن سیلی برای ایستادن پای رفتن به جبهه شروع کرد، ما را نمک گیر خاطره گویی های از ته دل و بیان بی تکلف و بی پیرایه اش کرد... آن هم از دوران زندگی ای که با زیباترین خاطره ها، عمیق ترین احساس ها و بی بدیل ترین صحنه های روزهای جنگ گره خورده بود به گونه ای که در طی مسیر ضبط این خاطرات، حتی خودش را سخت محو آن روزهایی می کرد که درحال مرورشان بود.
اکبر حسین زاده با پیراهن آبی و پای قطع
گذر کردن از 15 قسمت و عملیات ها و شب ها و روزهای جبهه برای رسیدن به بخش پایانی دوران جبهه جانباز "حسین زاده"، عنایتی خاص بود که از طرف خداوند به ما شد برای اینکه با یکی از رزمندگان کم سن اما شیرمرد دفاع مقدس تمام این سال ها را طی کرده و زندگی کنیم. راه های نرفته جنگ را در کنار او برویم، جبهه را از نزدیک و ملموس تر، تجربه کنیم و حال و هوای پشت هر سنگر و کمین و شیار را بهتر درک و لمس کنیم.
بخش شانزدهم گفت و گو با جانباز قطع پا جانباز " اکبر حسین زاده "، رزمنده و جهادگر هنوز جبهه های رزم خدمت، مدیر باشگاه جانبازان ستارگان ایثار تهرانپارس و مدیر اجرایی بخش ایثارگران گروه جهادی حاج احمد متوسلیان، به بعد از عملیات بیت المقدس 4 و عملیات مرصاد و پایان جنگ مربوط می شود و کشتی خاطراتِ بعضا" دقیقه به دقیقه و روز به روزِ حاج "اکبر حسین زاده" به ساحل روزهای آخر جنگ می رسد.
پای آخرین صحبت های شیرین و به یاد ماندنی حاج اکبر تا واپسین روزهای جنگ می نشینیم؛ او که هنوز هم ثابت قدم بر روی پای جامانده اش محکم و استوار ایستاده است:
بیت المقدس 4 تمام شد. بعد از برگشت از عملیات چه کردید؟
- برگشتیم و دوباره سازماندهی شدیم و نیرو گرفتیم. دوباره رزم شبانه ها و آموزش ها و نماز جماعت ها و دعای توسل ها و کمیل ها. نیروهای جدیدی که بعد از بیت المقدس 4 آمده بودند، از نظر معنویت متفاوت و خاص بودند. در طول جنگ تمام نیروهایی که می آمدند، نیت های پاک و معنوی داشتند و سیم هایشان به قولی وصل بود ولی همان طور که گفته بودیم، بچه ها در والفجر 8 طور دیگری بودند، بچه های جدیدی هم که الان آمده بودند نه به آن شکل اما متفاوت و خاص بودند. اواخر جنگ بود و کمبود نیرو و هر نیرویی که می آمد، می پذیرفتند. نیروهای جدیدی که ما گرفتیم، معنوی بودند و دوست داشتنی و متفاوت! همه نیروها یا رزمنده ها عزیز بودند ولی حس اینها فرق داشت!
در فاصله بین بیت المقدس4 تا عملیات بعدی، چه کردید؟ برگشتید تهران؟
- برگشتیم تهران. قرار شد برای یک آموزش حدود 30- 40 روزه در پادگان امام حسین، برای گروه های عالی جنگ و هر کس در رده خودش برویم. همین ایام بود که گفتند عراقی ها زدند و فاو را گرفتند. عراق می خواهد در شاخ شمیران عملیات کند. گفتند سریع برگردید شاخ شمیران و ما پیش دستی کنیم. خلاصه ما به شیخ صالح برگشتیم.
رفتیم اردوگاه و همان که گفتم. نیرو گرفتیم و آموزش دادیم. برج یک که بیت المقدس 4 بود، ما برج 6 و 7 بود که برای خط پدافندی شاخ شمیران رفتیم. اما در همین مدت نه چندان طولانی، به بچه های آنجا حس متفاوتی پیدا کرده بودم. توی آموزش هم مثل کلاس است. شیطنت ها و شوخی ها و بازی ها، اذیت کردن همدیگر و سربه سر هم گذاشتن! مهدی خراسانی هم که خیلی اذیت می کرد و شوخی های خاص خودش را داشت.
هیچ کس از من نشنیده بود عصبانی بشوم و حرف نامربوط بزنم. وسط یک صبحگاه نمی دانم مهدی خراسانی آمد چه کار کرد که من خیلی عصبانی شدم! شروع کردم به داد و بیداد کردن و بد و بیراه گفتن! مهدی خراسانی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن که اکبر! فحش داد! اکبر فحش داد! انگار که چه موفقیتی به دست آورده بود! اینطوری سر به سر هم می گذاشتیم. من دنبالش می کردم و او هم فرار می کرد و می خندید! اینها هم برای همه ما شیرین بود.
خلاصه دو سه روزی که گذشت، گفتند دشمن زده و توی فاو جلو آمده! فاو را گرفته. برگشتیم شیخ صالح و برای شناسایی رفتیم که ما هم عملیات بکنیم. روحیات خاصی حمکفرما بود. شب ها همه جمع می شدیم و سوره واقعه را می خواندیم. من معاون دسته بودم و فرمانده دسته مان در عملیات مرصاد شهید فریدون تاجیک بود. جریانات پذیرش قطعنامه در حال پیش آمدن بود ولی کسی که اطلاع نداشت!
شهید فریدون تاجیک
بچه ها روحیات و حالات عرفانی ای داشتند. از دو ساعت مانده به غروب و اذان مغرب، بچه ها می رفتند توی حال خودشان و حال های معنوی خاصی پیدا می کردند. منطقه هم سرسبز بود و انگار قطعه ای از بهشت بود. بعدازظهرها سوره الرحمن می خواندند. مانورهای خیلی سخت هم می رفتیم. پیاده روی می رفتیم. به بچه ها می گفتیم ماسک بزنند و بدوند. خیلی سخت بود!
قرار شد روزها دو تا دسته بروند کنار یک رودخانه ای نزدیک خط مقدم، آماده باش باشند که اگر دشمن حمله کرد یا خبری شد، نیرو برای پشتیبانی باشد. از شیخ صالح، یک ساعت تا یک ساعت و نیم راه تا رودخانه بود. یک خط عقب تر از خط یعنی به فاصله 45 دقیقه نیرو می گذاشتند که اگر عراق پاتک کرد، تا نیروی پدافند درگیر می شود، نیروی پشتیبانی کم نیاوریم. یک روز هم برای تامین خطمی رفتیم.
رودخانه بود و بچه ها شوخی و آب تنی می کردند. نارنجک توی رودخانه می انداختیم و ماهی ها را موج می گرفت. بعد چون تور نداشتیم، چفیه ها را می انداختیم توی آب و ماهی ها را جمع می کردیم. آتش روشن می کردیم و ماهی کباب می کردیم. بازی زو و فوتبال. چون فعلا" در آماده باش بودیم و کار سنگینی نداشتیم.
من یک رفیق داشتم، محمد اسدی. بچه 14 – 15 ساله ای بود که تازه به جبهه آمده بود و ما با عیاق شده بود. خیلی به من علاقه داشت و من هم به او خیلی علاقه داشتم و به هم نزدیک شده بودیم. شب ها توی چادر بیشتر کنار هم می خوابیدیم. امدادگر هم بود. علاقه و تعلق خاطرم به احمد امیری چطور بود؟ یک چیزی مثل آن. تازه در دسته خودمان هم بود. دیگر انگار داداش کوچک خودم بود. انگار من و محمد به هم وصل شده بودیم.
شهید محمد اسدی
برای اینکه بچه ها فکر نکنند من بین نیروها فرق می گذارم، به محمد هم سخت می گرفتم. مخصوصا" توی مانورها. یک روز توی رودخانه ماهی گرفتیم و روی آتش کباب کردیم و تیغ توی گلوی محمد گیر کرد. من هم به او علاقه داشتم و دست و پایم را گم کرده بودم! خلاصه بالاخره هی نان و چیزهای دیگر خورد تا این تیغ رد شد.
یک بار نشسته بودیم و الرحمن می خواندیم، گفتند ستون پنجم آمده. ما در اردوگاه نگهبان می گذاشتیم. نگهبان داد زد: ایست! ایست! کوموله و دموکرات آمده و ما همه دویدیم! همه شیارها را گشتیم و هیچ چیز پیدا نکردیم! آخرش متوجه نشدیم چه بود! دو سه ساعت همه گردان پخش شدند و گشتند! یکی از بچه ها بود بنام مهدی شیدایی که این سوره الرحمن خواندن پیشنهاد او بود. پسر سرزنده و شادابی بود بعلاوه بسیار معنوی و مقید به احکام بود. همراه و همدل بچه ها بود و هر کاری از دستش برمیامد، برای همه انجام میداد و شجاعتش مثال زدنی بود. حقش شهادت بود اما قسمتش نشد. و پس از جنگ در حادثه ای از دنیا رفت و به دوستان شهیدمان پیوست.
از راست به چپ: مهدی شیدایی، حسن شمسیان، شهید حاج ابوالحسن، حسین طوسی
مکان: تپه المهدی مشرف بر سد دربندی خان و در کنار تنگه احد و پایین ارتفاعات شاخ شمیران
زمان: یک ماه پس از عملیات بیت المقدس
آن موقع چه کسی توی خط پدافندی بود؟
- گردان مسلم توی خط بود. قرار شد ما برویم و خط را تحویل بگیریم. آمدیم دم همان رودخانه و از صبح تا ظهر آنجا بودیم. ساعت سه بعدازظهر گذشته بود که گفتند تویوتاها آمدند. وقتی می خواستیم برویم توی خط، تویوتا می آمد. من حواسم پرت بود که یکدفعه دیدم فریدون تاجیک همه بچه های ما را داخل یک تویوتا نشانده است. به او گفتم: اگر اتفاقی برای این ماشین بیفتد، همه بچه ها از بین می روند! ماشین هم که کم نیست. بچه ها را تقسیم کردیم و نصفشان را فرستادم توی تویوتای آخری. خودم هم توی همان تویوتای آخری نشستم و راه افتادیم.
در مسیر که می رفتیم آهسته آهسته هوا تاریک شد. ماشالله نانگیر هم توی ماشین ما بود. چون داشتیم می رفتیم توی خط، نمی توانستیم چراغ روشن کنیم. راننده گفت به من بگویید راه کجاست و از کجا برویم. راننده گفت که نمی بیند! یک نفر بیاید پای رکاب بایستد و مرا راهنمایی کند. ماشالله هم رفت و روی رکاب ماشین کنار راننده ایستاد. رسیدیم به مقر گردان. جلوتر که می رفتیم خط بود و باید خط را تحویل می گرفتیم.
ماشالله نانگیر سمت راست
ما هم رفته بودیم و خط را شناسایی کرده بودیم. تپه المهدی و تپه تخم مرغی بود. مشخص بود که دسته ما کجا باید برود! به مقر گردان که رسیدیم، ماشالله چون نیروی تبلیغات بود، پیاده شد و باید در همان مقر می ماند. نیروهای تبلیغات می آمدند کارهای فرهنگی و تبلیغاتی می کردند و برمی گشتند. عین رمضان صاحب قرانی که آمد و من سر یک فالوده، شهیدش کردم!
ماشالله که پیاده شده بود. راننده گفت یکی بیاید پای رکاب و راهنمایی کند. گفتم من میایم. رفتم کنار راننده و شروع کردم به چپ برو و راست برو و آدرس دادن. ته دلم حسی می گفت که می خواهد یک اتفاقی بیفتد. پیچ های آخر بود که وقتی تویوتا ترمز می کرد، چراغ ترمز روشن میشد. جای تعجب داشت، معمولا" فیش ها را می کشیدند و به چراغ ها گل هم می مالیدند ولی نمی دانم چراغ ها چطور روشن میشد.
در پیچ آخر ترمز کرد و دنده عقب گرفت که بتواند بپیچد، من یکدفعه دیدم روی هوا هستم. 10- 15 متر روی هوا بودم! و افتادم روی زمین. بلافاصله ماشین منفجر شد. من درد شدیدی را احساس می کردم. محمد اسدی هم در ماشین بود. امدادگر بود و اولین اعزامش هم بود و اولین مجروحی هم که می دید، من بودم! یک مجروحیت خیلی سخت!
می گفتند پای من عین گوشت چرخ کرده شده بود! یک پایم قطع شده بود! صورت و تمام بدنم پر از ترکش شده بود و صحنه دلخراشی بود. در آن تاریکی محض هم ماشین آتش گرفته بود! حاجی کیانی و محمود برنا هم در ماشین بودند. ماشین که منفجر شد، محمود برنا خودش را پایین انداخت. من هم یک چیزهای محوی از آن صحنه ها یادم هست. حاجی کیانی بدنش آتش گرفته بود، می دوید و بچه ها به دنبالش که خاموشش کنند! حاجی همان جا در اثر سوختگی شدید شهید شد.
من درد داشتم و داد می زدم. محمد اسدی هم هول شده بود. به من هم علاقه داشت. هی می خواست کوله خودش را باز کند که باند و وسایلش را دربیاورد که مرا پانسمان کند اما چون هول کرده بود و دست و پایش را گم کرده بود، نمیشد. من هم هی داد می زدم نمی خواهد. تو برو. دوست داشت کاری انجام بدهد. بچه هم بود و سنی نداشت بیچاره! خلاصه یک تویوتا آوردند و مرا کف تویوتا انداختند. من نفهمیدم و بیهوش شدم! و رفتیم.
می دانستید چه اتفاقی برایتان افتاده؟
- نه. فقط درد داشتم و نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده! تویوتا هم مجبور بود، سریع برود و در دست اندازها من پرت می شدم و مصیبتی بود! مرا به پست امداد رساندند. راننده ماشین دو تا پایش قطع شده بود. محمود و یکی دیگر از بچه ها سوختگی پیدا کرده بودند. تعدادی هم موج گرفتگی پیدا کرده بودند. یک سعید معماری داشتیم که در این انفجاری که رخ داد، او را موج گرفت و یک تکه از گوشت بدن بچه ها هم به سینه اش خورده بود و او تا چندین روز از دیدن این صحنه ها بدحال بود و در حال طبیعی نبود! اتفاقا" سعید این پیراهن را دور نینداخته و هنوز هم نگهش داشته و نشسته است.
5- 6 تا مجروح را همزمان با هم به پست امداد آوردند. فرمانده گردان آمد، دید مرا گذاشته اند یک گوشه و دارند بقیه را می بندند. گفت چرا زخم های او را نمی بندید؟ گفتند او عراقی ست. اول بچه های خودمان را ببندیم.
چون صورتم پر از خاک و گل و خون شده بود، مرا نمی شناختند. اگر فرمانده گردان نیامده بود، شاید همان موقع از خونریزی رفته بودم! بالاخره فهمیدند ایرانی هستم و زخم های مرا بستند. همان جا توی بیمارستان صحرایی پای مرا از مچ قطع کردند. مرا سوار آمبولانس کردند و من هی بیهوش می شدم و هی به هوش می آمدم.
من حس می کردم پوتین پایم است و گِت بسته است. فشار عجیبی روی پای من بود! گیره آهنگری را دیده اید؟ انگار پایم را گذاشته بودند لای گیره و هی سفت می کنند. من هی می گفتم پوتین مرا دربیاورید. راه هم زیاد بود. توی آن جاده خاکی! من هم هی بیهوش شده و به هوش می آمدم! و هی فریاد که پوتینم را دربیاورید! گِت ام را باز کنید! دردم غیرقابل توصیف بود! شب به بیمارستان باختران یعنی همان کرمانشاه رسیدیم.
من هم نمی دانستم. روی تخت خواب بودم و صبح بیدار شدم. خیلی تشنه ام بود. ملافه را کنار زدم و دیدم پایم قطع است! هی پرستار را صدا می کردم و آب می خواستم!
اکبر حسین زاده نفر دوم نشسته
از اینکه پا نداشتید، شوکه نشدید؟
- نه. برای ما پذیرفته بود. چون ماها منتظرش بودیم و می دانستیم. من قبل از این هم 3 – 4 بار مجروح شده بودم. از اول با این موضوع کنار آمده بودیم. تازه ذوق می کردیم که ما جانباز شدیم! فقط ناراحتی ام این بود که به فرمانده گردان گفته بودم زود بر می گردم! وقتی در پست امداد به هوش آمدم و سید مجتهدی بالای سرم بود، به او گفتم آقاسید! من می روم و زود میایم. او هم گفت برو ما منتظرت هستیم.
یکی که تصادف می کند و پایش قطع می شود، از همه چیز به دور می شود و گوشه گیر! و دنیا برایش تمام می شود! نه اتفاقا" ما روحیه داشتیم و امیدوار. حس می کردم یک درجه ای از خدا گرفتم و خوشحال هم بودم.
خوب پس به پرستار گفتید آب بده. ادامه بدهید.
- بله. چون خون از من رفته بود اجازه نداشتند به من آب بدهند. راننده تویوتا را روبروی من روی تخت خوابانده بودند. دو تا پایش قطع شده بود. به من گفت حیف که پا ندارم وگرنه برایت آب میاوردم. با حال عجیبی این را گفت طوری که من خجالت کشیدم. دیگر چیزی نگفتم چون فهمیدم که او دو تا پایش قطع است.
مرا به بیمارستان امام رضا در مشهد بردند. در این میانه به خانواده گفته بودند و آنها به جوش و جلا افتاده بودند. مادرم می گفت من خواب دیده ام. می گفت از پشت می دیدم که دست تو و دست مهدی صاحب قرانی را یک سید نورانی سبز پوشی گرفته و دارد می برد. من دویدم به خواهش کردن که توروخدا بچه های مرا نبر. برگشت و گفت بیا بچه هایت را ببر و من فهمیدم که شما مجروح شده اید و شهید نشده اید!
گفت من که صبح بیدار شدم، به پدرت گفتم اکبر یک طوریش شده! در همین گیر و دار بودیم که آمدند و به آنها خبر داده اند که یک شست پای اکبر قطع شده. تا بلیط پیدا کنند و پیش من بیایند مشهد، یکی دو روزی طول کشید. در خط که پای مرا از مچ قطع کرده بودند، هیچ کار دیگری انجام نداده بودند. این پانسمان خشک شده بود و به زخم چسبیده بود.
در بیمارستان هم جا نبود و در راهرو مرا خوابانده بودند. یک خانم و یک آقا آمدند پانسمان را عوض کنند. من دیدم باند به زخمم چسبیده، گفتم آقا! توروخدا یک چیزی بزنید من دردم نیاید. آنها هم گفتند نگران نباش. اول کمی آب مقطر ریختند و خیسش کردند. بعد شروع کردند لایه لایه کندن. اولش گفتم آقا یواش! توروخدا یواش! بعد دیگر کار به جایی رسید که فریاد می زدم: یا زهرا! یا حسین! آقا جان مادرت یواش! او هم نامردی نمی کرد و می کند چون چسبیده بود، گوشت و پوست با هم میامد.
من مردم و زنده شدم. در طی کندن این باندهای چسبیده که سعی می کرد با تیغ پیستوری جدایش کند، چند باری پای مرا هم زخم کرد و خون به راه افتاد. خلاصه باندها را کند و تمام شد. من یک نفس راحت کشیدم.
دوباره پنس و گاز را برداشت، توی بتادین فرو کرد و شروع کرد به شستن زخم. عصب هم بیرون بود و برای اینکه تحریکش کند، هی میزد روی عصب و پای من اسپاسم می گرفت و می پرید! من فریاد می زدم توروخدا نکن! خلاصه پانسمان کرد و تمام شد. قرار شد روزی یک بار پانسمان کنند. من عزا گرفته بودم که دوباره فردا می خواهد برای پانسمان بیاید!
خیلی دردناک بوده. شما همینطور در راهرو بودید؟
- نه دیگر مرا بردند توی بخش داخل اتاق. دو سه روز بود که صورت مرا نشسته بودند و خونین و مالین بود! دیدم در باز شد و پدر و مادرم آمدند. ملافه را کنار زدم و در همان حالت بچگی، پایم را بالا گرفتم که ببینند قطع شده! پدرم با دیدن پایم، دستش را به حال تاسف گذاشت روی سرش. پدرم از استرس هی می رفت ته راهرو و میامد سر راهرو. به پرستارها می گفت چرا این بچه اینطوری ست؟ چرا صورتش را نشستید؟! به هم ریخته بود.
ولی مادرم آرام بود. خواب را هم دیده بود و انتظارش را داشت. پدر بالاخره آرام شد و آمد کنار من نشست و گریه می کرد. من هم هی می خندیدم و شوخی می کردم. هی می گفتم چیزی نشده! پدرم حرص می خورد که می خواستی چه بشود؟ پایت قطع شده! می خواستی سرت قطع بشود؟!
خلاصه قرار شد مرا به تهران بیاورند. گفتند همراهان مجروحان خودشان به فرودگاه بروند و ما مجروح را میاوریم. پدر و مادر من هم ناراحت شدند. نمی دانم چه کسی بود! فکر می کنم یکی از نیروهای بسیج در مشهد بود، به راننده گفته بود باید اینها را هم ببری! یعنی چه؟! اینها خودشان چطور بروند؟! دیگر قبول کردند و در آمبولانس مرا با دو تا مجروح دیگر همراه خانواده هایمان سوار کردند.
مرا به فرودگاه مشهد آوردند. خیلی طول کشید تا سوار بشویم. پدرم می گفت که هواپیما آمده بود. بعد یکسری مردم عادی بلیط داشتند، گفته بودند اینها را ببرد و برگردد. بعد بیاید تازه مجروحان را ببرد! پدر من می رود داد و بیداد می کند. دوباره همان پسر بسیجی که مسئولیتی آنجا داشته، میاید. مسئول فرودگاه هم یک سرهنگی بوده! می رود اسلحه را روی پیشانی آن سرهنگ می گذارد و می گوید که یک مشت پولدار را می خواهی سریع بفرستی بروند؟! بعد مجروحان اینجا جان بدهند؟! یا هواپیما را خالی می کنی و اول اینها را می بری یا با من طرفی!
مسئول فرودگاه هم قبول کرده بود و هواپیما را خالی کردند. به پدر من گفتند کمک بکن و برو با چند نفر توی هواپیما، صندلی ها را بخوابانید به شکل برانکارد، تا ما بچه ها را بالا بیاوریم. ما را داخل هواپیما بردند و به تهران آمدیم. در تهران هم خواهر و برادر همه آمده بودند. یک سالنی بود که مجروحان را میاوردند. من هم دوباره پایم را تکان می دادم و خواهرم از دور خودش را می زد. من هم هی شوخی می کردم و آنها هم گریه می کردند. آنها می خواستند من گریه هایشان را نبینم و به من می گفتند تو چرا می خندی؟
شما را در تهران به کجا بردند؟
- مرا به بیمارستان بقیه الله بردند. راننده ماشین هم که پیک لشگر بود و به خاطر کمبود نیرو با ماشین لشگر آمده بود آنجا، رفته بود توی اتاق عمل. وقتی بیرون آمد، به هوش نیامد و 10- 15 روز بعد شهید شد.
دکتر به من گفت باید پایت را عمل کنیم و باید یک وجب پایت را ببریم. پرسیدیم برای چه؟! گفت: برای اینکه بتوانی بعدا" با این پا راه بروی. بهترین حالتش یک وجب زیر زانوست یعنی اول ماهیچه که ماهیچه داشته باشد و بتوانی خوب راه بروی. من هم موافقت کردم و مرا به اتاق عمل بردند و پایم را بریدند. خیلی درد داشتم.
یک پرستاری بود بنام امراللهی. رضا خلوجینی و عبدالله رضایی فرمانده بسیج مسجد آمده بودند بالای سر من و یک ضبط صوت واکمن که قدیم بود همراه داشتند. نوار هم گذاشته بودند که موذن زاده اردبیلی، "زینب زینب زینب" را خوانده بود. در بینش دکلمه می کرد: "ماهِ ملک، منظرَهَ باخ/ اکبرَ باخ، اکبرَ باخ " برای حضرت علی اکبر خوانده بودند.
من درد داشتم و هی امراللهی را صدا می کردم که یک مسکن به من بزند. فریاد می کردم که توروخدا بیا یک مسکن بهم بزن! جان مادرت بیا یک مسکن به من بزن! این شیطون ها هم این صداهای مرا ضبط کرده بودند. روی این ضبطشان هم خودشان حرف زده بودند و " ماه ملک" را برایم می خواندند. تا مدتی مرا دست می انداختند. می خندیدند. من هم درد داشتم و داد می زدم! رضا خلوجینی هم خودش که در والفجر 8 یک پایش قطع شده بود، این درد را حس می کرد و با این حال از روی شیطنت اینطوری سربه سر من می گذاشتند.
اکبر حسین زاده، شهید شادآلویی، مهدی صاحبقرانی
بچه ها رفتند. فردا صبحش، هنوز درد داشتم. مصطفی خرسندی به ملاقات من آمد. گفت اکبر! چه شده؟! من هم تازه عمل کرده بودم. آمد کوبید روی پای من و گفت: اکبر! چطوری؟ من ضعف کردم و گفتم مصطفی! چه کار می کنی؟!
ناصر موذن، مداح مسجد بود. ابزارفروش بود. یک بار من که هنور در بیمارستان بودم، یک میخ طویله را کادو کرد و برای من آورد. هدیه را که باز کردم دیدم یک میخ طویله است! با تعجب پرسیدم: این دیگر چیست؟ او هم خندید و گفت: این را آورده ام که تو را ببندم که دیگر فرار نکنی و به جبهه بروی.
دیگر باید با عصا به دستشویی می رفتم. چند بار هم زمین خوردم. نوک پایم که به زمین می خورد، می مردم و زنده می شدم. از بیمارستان آمدم. آن زمان جانبازان قداست خاصی داشتند. توی فامیل، خانواده، دوستان، مسجد! سوگلی بودیم.
یک روز من و محمود برنا و مهدی صاحب قرانی بودیم. اینها آن موقع موتور هزار داشتند. می خواستیم برویم خانه ماشالله نانگیر، مراسمی در مسجد بهشتی در چهارراه نبرد بود. نمی دانم چه شد که داشتیم می رفتیم، زمین خوردیم. من با نوک پا زمین خوردم. هنوز هم بخیه داشتم. یکسری خانم ها دم ظهر بود و می خواستند به مسجد بروند، می دیدند من به خودم می پیچم دلشان می سوخت و هی ابراز لطف می کردند که این بچه چرا اینطوری شده! الهی مادرت بمیرد! و... من مردم و زنده شدم! خلاصه یواش یواش به وضعیتم عادت کردم.
آن موقع در خط چه خبر بود؟
- تابستان 67 بود. پدافندی بود و بچه ها توی خط بودند. قاسم یاراحمد خمپاره خورد و شهید شد.
بچه ها مرخصی می گرفتند و برای دیدن من میامدند. بچه ها برگشتند خط و من هم کمی به خودم که آمدم، با به منطقه عصا رفتم. یکی دو شب در کوزران بودم. برادرم هم به جبهه و همان گردان حمزه رفته بود. رفتم بچه ها را دیدم. فرمانده گردان گفت ما می خواهیم برای خط پدافندی برویم فلان خط، تو برو تهران.
من نمی خواستم ولی مجابم کردند و من برگشتم. بچه های گردان به تهران برگشتند. همین موقع ها بود که گفتند باید بروند برای آناهیتا که من هم رفتم. وقتی رسیدیم، گفتند که دشمن زده و خط دشت عباس را گرفته. از جنوب هم زده بود و تا شلمچه و سه راهی خرمشهر و اهواز جلو آمده بود.
گفتند سریع باید بروید دوکوهه. سوار ماشین ها شدیم و رفتیم. می دیدیم که بین راه سربازها فرار کرده اند و اصلا" وضع آشفته ای بود. به جایی رسیده بود که سربازها می آمدند اسلحه شان را در اندیمشک می فروختند که یک لیوان آب بگیرند و بخورند! کار اینطور سخت شده و بیخ پیدا کرده بود!
چرا شرایط و وضعیت به هم ریخته شده بود؟
- چون قطعنامه اعلام شده بود. ایران رسما" قطعنامه را در 27 تیر 67 قبول کرد اما عراق دست از تجاوز برنداشت! و تازه مثل اول جنگ جلو آمد. تا ما قبول کردیم، عراق تازه جری شد! تا نزدیک اهواز آمده بود. از آن طرف در شاخ شمیران جلو آمده بود و فاو را هم گرفته بود. تا لب اروند. منافقین هم آمده بودند و در قصر شیرین، جاده های کرند و کرند غرب و اسلام آباد را گرفته بودند.
خلاصه ما برگشتیم دوکوهه و سریع سازماندهی شدیم و رفتیم برای مرصاد. من هم که با عصا بودم. بچه ها توجیه شدند و سوار اتوبوس ها شدیم و به سمت پل دختر و اسلام آباد آمدیم. بین راه فرمانده دسته ها و مسئول گروهان ها قرار شد به شناسایی بروند. آنها برای شناسایی رفتند و من هم قدیمی گروهان بودم. به فرودگاه اضطراری ای بین مسیر پلدختر به سمت اسلام آباد رسیدیم و ما را پیاده کردند.
من ستون را به خط کردم. بچه ها را سازماندهی کردم و سوار تویوتاها کردم. دیگر اتوبوس ها جلوتر نمی توانستند. یکدفعه حاج محمود امینی آمد و گفت: کجا؟ گفتم حاجی! مهدی اینها رفته اند. دارم بچه ها را سوار می کنم. حاج محمود گفت: تو چه کاره ای؟!
جواب دادم: خوب آنها نیستند! به من گفتند این کارها را بکن تا ما بیاییم. گفت اینها را سوار کردی، خودت سوار می شوی و می روی پیش سید مجتهدی. سید مجتهدی معاون گردان بود و در یکی از شیارها توی تپه ها که مقر گردان بود، مستقر بود. گردان هم که کامل نبود و این اواخر جنگ کلا" 1 یا 2 گروهان داشت.
من و مهدی صاحب قرانی و داود معقول هم یک پایش قطع شده بود، برگشتیم توی همان شیار. هر سه تای ما لت و پار بودیم و بچه ها هم جلو رفته بودند. شب روی سنگ ها لای شیار خوابیدیم. در سرما بدون پتو و غذا !
از راست به چپ: منصور حسین زاده، داود معقول، اکبر حسین زاده
قرار شد عملیات بشود. از این طرف، یک گروهان از ما و گردان مسلم قرار بود به خط بزنند. عملیات شروع شد و ما هم بالای ارتفاع نشسته بودیم و شلوغی ها و حجم زیاد آتش را می دیدیم. درگیری با منافقین بود و آنها هم همه جوره مسلح بودند. در بی خردی منافقین همین بس که تمام نیروها، تسلیحات و استعدادهایشان را روی طول یک جاده آورده بودند. کاری که یک فرمانده فهمیده و زبده جنگ نمی کند! یک تریلی 26 هزار لیتری بزرگ، پر از بنزین هم همراهشان بود. به همین دلیل هم که هیچ نیرویی از کناره های جاده حمایتشان نمی کرد، بعدا" دور خوردند و این از حماقت آنها بود و البته علت شکست بعدشان. چون آنها به قول خودشان داشتند شهر به شهر جلو می آمدند تا به تهران برسند و قصدشان آشوب و اعلام خودمختاری در تمام شهرهای مسیر ازجمله کرمانشاه، همدان و ... تا خود تهران بود و خودشان را ارتش قوی ای می دانستند که طی سه روز خواهند توانست تهران را فتح کنند! تازه قرار بود عراق هم با هواپیما و نیرو پشتیبانشان کنند ولی بهشان نارو زدند و این کار را هم نکردند اما دریغ از حماقتشان! که در اصل با این کار آنها را به قتلگاه فرستادند تا در اصل از خود با از بین رفتن این منافقان رفع مزاحمت کردند!
بچه ها که شب عملیات می کنند، آنها را می بینند. یک حاج ابوالحسن داشتیم که شهید شد. به حاج ابوالحسن می گویند بلند شو و این را بزن! ما یکباره دیدیدم یک آتش مهیب و عجیبی منطقه را برداشت. نگو حاج ابوالحسن این تریلی را زده بود. بچه ها دیگر با صدای الله اکبر توی جاده ریختند. با این صدای انفجار نیروهای کمکی هم برای منافقین آمد. بچه های گردان مسلم را در یک سوله محاصره کرده بودند. بچه های ما هم تعدادی شهید شده بودند، تعدادی هم مجروح. حتی یکی از بچه های ما تا دو روز که خط شکسته شود، وسط دشت مانده بود. وقتی آمده بود، صورتش سوخته بود و شدیدا" تشنه و گرسنه!
فردا شب قرار شد بچه های عشایر منطقه یا همان پیشمرگان کرد عملیات کنند و بزنند. زدند و نشد. گردان های متفاوت زدند و باز هم نشد! قرار شد که یک عملیات گسترده از سه جناح زمینی و یک طریق هوایی انجام شود. این طرح شهید صیاد شیرازی بود. او به نوعی فرمانده عملیات مرصاد بود. عملیات هوایی قرار شد با اعزام هلی کوپترهای متعدد جنگی صورت بگیرد. روی زمین از طرف باختران تیپ و لشگرهایی عملیات کنند. بچه های تیپ برون مرزی هم که از قبل رفته بودند توی عراق برای عملیات و داشتند برمی گشتند، همزمان با عملیات مرصاد شد که از سمت جاده کرند غرب قرار شد از پشت به اینها حمله کنند، نیروهای کمکی که فکر می کنم گردان حبیب بودند و نیورهای باقیمانده از گردان حمزه و مسلم هم از سمت پلدختر سه راهی اسلام آباد عملیات کنند.
ما از این سه جناح زدیم و هوانیروز هم از هوا بمباران کرد و نقش بسزایی در پیروزی داشت، بالاخره بعدازظهر روز سوم یا چهارم خط شکست. قمنافقین را قلع و قمع کردند و قائله مرصاد تمام شد.
مثل عصر عاشورا شده بود. وقتی منافقین به شهر حمله کرده بودند، یکسری موتورهای صفر کیلومتر که مال فروشگاه ها بود را برده بودند! بچه ها یکی دو تا از این موتورها را غنمیت گرفته بودند. یکیش دست مهدی بود. من و مهدی صاحب قرانی و داود معقول، سوار موتور مهدی شدیم و آمدیم سه راهی اسلام آباد که می خواستی برسی، یکی اش میشد اسلام آباد و یکی به باختران می رفت.
یکسری از بچه ها شهید شده بودند و همان جا مانده بودند. مثل عصر عاشورا هر کسی بالای سر یک پیکر دویده بود. یکی برادرش بود و یکی رفیقش و گریه و ناله می کردند. جو عجیب و صحنه های جانسوزی بود! بچه ها سوخته بودند و با دست و پای قطع افتاده بودند! غروب شکستن خط، غروب عجیب و غریبی بود! دلگیر و معنوی! بچه ها خط را شکسته بودند و منافقین را شکست داده بودند ولی جو بلاتشبیه مثل اربعین امام حسین شده بود که کاروان برمی گردند و هر کس خودش را از روی شتر می انداخت و به طرف بدنی می دوید!
محمد اسدی هم در مرصاد شهید شد. او دوستی و علاقه بین من و خودش را به خانه و خانواده هم انتقال داده بود. بعد از شهادتش و جنگ که من به خانه شان رفت و آمد می کردم، عین پسرشان شده بودم. خیلی دوستم داشتند.
مرصاد اینجا به این صورت تمام شد. عملیات های مختلفی هم در دشت عباس شده بود. گردان حبیب به کمک ما آمده بود و بقیه رفته بودند دشت عباس. گردان عمار هم در دشت عباس، قتل عام شده بود. من یک رفیق در گردان عمار هم محلی بنام مسعود ملا داشتم. از تشنگی آنجا شهید شده بود. همزمان با مرصاد دشمن باز هم در محورهای مختلف پیشروی کرد. تیپ و لشگرهای دیگر به همراه دیگر گردان ها در آن محورها هم دشمن را عقب زدیم و به لب مرزها عقب راندیم. بعد از بیرون کردن دشمن، دیگر رفتیم و لب مرزهای خودمان ایستادیم، خط پدافندی لب مرزهای خودمان تثبیت شد و جنگ اینجا به پایان رسید.
از راست به چپ:
ردیف ایستاده: ماشالله نانگیر، شیدایی، علی لیائی، ؟، سید موسوی، ؟، جواد نوروزبیگی، محمد روح اللهی، حاج محمود امینی، موسوی، علی هاشمی، ؟، قاسم کارگر، رضا اسداللهی، سوری، ضابطیان
ردیف وسط: حسین بیات، حاج آقا حسین پور، عباس حاجی باقر، حسین گلستانی، جلال ده بزرگی، ؟، طاهر مؤذن، مسعود ده نمکی، علی میرکیانی
ردیف نشسته: ظفرقندی، داوود معقول، اکبر حسین زاده، ناصر رخ، محسن اخلاقی، روغنگرها، رجب قربانی
بخش پایانی
گفت و گو از شهید گمنام
بیشتر بخوانید
خط ویلچر جانبازان، امتداد خون شهداست (بخش اول گفت وگو با حسینزاده)
وصیت بی نظیر یک شهید مرفه! (بخش دوم گفت وگو با حسینزاده)
ماجرای نورافکن های شب عملیات! (بخش سوم گفت وگو با حسینزاده)
پاتک تاریخی 31 فروردین! (بخش چهارم گفت وگو با حسینزاده)
اسم رمزی که بعثی ها را گیج می کرد! (بخش پنجم گفت وگو با حسین زاده)
رزمنده مجروحی که جان به عزرائیل نمی داد! (بخش ششم گفت و گو با حسین زاده)
روی موج عشق در کانال دوئیجی! (بخش هفتم گفت و گو با حسین زاده)
نفس های تنگ کانال! (بخش هشتم گفت و گو با حسین زاده)
شهیدشدگان پیش از شهادت! (بخش نهم گفت و گو با حسین زاده)
خواب راحت بر روی جنازه بعثی (بخش دهم گفت و گو با حسین زاده)
فالوده ای که ختم به شهادت شد (بخش یازدهم گفت و گو با حسین زاده)
ماجرای شناسایی دم ظهر! (بخش دوازدهم گفت و گو با حسین زاده)
کمپوت های گیلاس کجا می رفت؟! (بخش سیزدهم گفت و گو با حسین زاده)
داستان تلخ بدن های یخی بر پشت الاغ ها! (بخش چهاردهم گفت و گو با حسین زاده)
چطور حیثیت بعثی ها در ماهیتابه سرخ شد؟! (بخش پانزدهم گفت و گو با حسین زاده)
منبع: فاش نیوز