به گزارش خط هشت، سالهاست میلیونها عاشق، در ایام اربعین حسینی با گذر از شهر مرزی مهران عازم کربلای معلا میشوند. در این میان مردم باصفا و اهلبیتی مهران میکوشند با هر وسیله و امکاناتی میزبان خوبی برای این همه مهمان عاشق باشند. یکی از این میزبانان، جانباز نخاعی «علی عیسینژاد» است که هر ساله درب خانهاش را مشتاقانه به روی زائرین امام حسین علیهالسلام، خصوصاً جانبازان نخاعی و معلولان میگشاید و تلاش میکند سهمی هر چند اندک در این مهمانی بزرگ داشته باشد .منزل سادهی او آنقدر برای جانبازان و همقطارانش مناسب بوده که هرساله بر تعداد مهمانانش افزوده شده؛ تا جایی که این خانهی یک طبقه و بی آلایش، از هتل5 ستاره برای جانبازان بهتر است.
اربعین امسال که به دلیل وجود ویروس منحوس کرونا خانهی آقای عیسینژاد ساکت و بیزائر بود فرصتی دست داد تا با او قدری گفتوگو کنیم و خاطرات شیرینش را دربارهی میزبانی از زائرین امام حسین را جویا شویم. هرچند عیسینژاد دردلی هم دربارهی پرونده جانبازیاش دارد که قابل تامل است. با هم این گفتوگو را میخوانیم.
ابتدا خودتان را معرفی کنید.
- بنده علی عیسینژاد، متولد سال 1345 در شهر ایلام هستم که بعدها به دلیل پرواربندی دام و گوساله به شهر مهران آمدم.
اولین بار که به جبهه رفتید، کی بود؟
- نخستین باردر تاریخ 15 / 11 / 61 که دانش آموز مدرسه بودم در منطقه" گره شیر" واقع در چنگوله که قدری از مهران پایینتر است و عملیات والفجر 5 هم در آنجا انجام شد، حضور پیدا کردم. در آن مقطع ابتدا به یک عنوان یک رزمنده بسیجی در منطقه بودم ولی پس از مدتی بیسمچی شدم.
در مجموع چه مدتی در جبهه بودید؟
- من از سال 61تا سال 65 که مجروح شدم در منطقه حضور داشتم .البته در تاریخ 30 / 2 / 63 پرونده سربازی را تشکیل دادم ولی با سپاه تسویه نکردم بلکه آماده به خدمتم را از ژاندارمری گرفتم و در نهایت پروندهام را تحویل سپاه دادم و در آنجا پاسدار وظیفه شدم.
در کدام عملیات جانباز شدید؟
- بعد از عملیات "کربلای یک "که منجر به آزادسازی مهران شد، ما در منطقه ماندیم که در نهایت در تاریخ 29 / 11 / 65 مجروح شدم.
نحوه جانبازی شما چگونه بود؟
- ما در سنگر کمین قرار داشتیم که ناگهان یک مین منور پشت سر ما منفجر شد و محل حضورمان که900 متر جلوتر از خط نیروهای خودی بود، کاملاً در تیررس طرف عراقی قرار گرفت. در این شرایط تکتیرانداز دشمن هم بلافاصله مرا نشانه رفت و تیر قناسه از پشت کتفم وارد بدنم شد و به ناحیه نخاع خورد.
بعد چی شد؟
- وقتی تیر خوردم، بلافاصله نشستم و به بچههایی که در سنگر کمین بودند، گفتم: من تیر خوردم! ابتدا آنها باور نمیکردند چون خون چندانی نیامده بود ولی وقتی دستم را پشت کتفم گذاشتم و چند قطره خون را به آنها نشان دادم، کمکم باور کردند؛ بعد هم گفتم: آرام مرا عقب بکشید چون نمیتوانم حرکت کنم. جالب این بود که تیر در بدنم گیر کرده و درنیامده بود تا اینکه بالاخره بعدها در بیمارستان آن را درآوردند؛ البته تا مدتی هم آن تیر را به عنوان یادگاری با یک نخ دور گردنم انداخته بودم.
وقتی که دوستانتان شما را به عقب بردند، به هوش بودید؟
- بله اولش به هوش بودم تا اینکه مرا به بهداری گردان بردند ولی در آنجا دیگر بیهوش شدم و در بیمارستان ایلام به هوش آمدم. در آنجا چون من زخم ظاهری چندانی نداشتم که آنها پانسمان کنند و نمیدانستند مشکل من چیست، فقط چند تا آمپول مسکن به من تزریق کردند که دوباره بیهوش شدم تا اینکه در نهایت در بیمارستان مهر تهران مجدداً به هوش آمدم. آنجا تازه متوجه شدند که من قطع نخاع شدم! نکته مهم این بود که در این مدت یک قطره خون از من نمیآمد ولی خونریزی داخلی شدید بود و همین مساله آسیب جدی به ریه، معده و ...زده بود. بالاخره پس از انجام چند عمل جراحی این خونها را درآوردند و حتی دکتر پروین متخصص داخلی بیمارستان به شوخی به من گفت: تمام ریه و معدهات را تاید زدیم و شستیم !در نهایت بعد از مدتی از بیمارستان مرخص شدم و به آسایشگاه یافت آباد رفتم.
چه مدتی در آسایشگاه یافت آباد بودید؟
- مجموعاً به مدت یکسال و نیم در بیمارستان مهر و آسایشگاه یافت آباد بودم تا اینکه وقتی میراژهای عراقی پالایشگاه تهران را زدند، به دوستم گفتم: تهران دیگر امن نیست. وقتی پالایشگاه را میزنند، شاید دفعه بعد بیمارستان و آسایشگاه و... را بزنند لذا برگشتیم به ایلام.
آیا از خانوادهتان فقط شما جبهه رفتید؟
- نه، ما سه برادر بودیم که هر سه نفر در جبهه بودیم. برادر بزرگم در ارتش بود، من و برادر دیگرم هم در سپاه خدمت میکردیم. فکر میکنم در زمان جنگ، همهی مردم منطقهی ما به نوعی در خدمت جبهه بودند. حالا یا در خط مقدم یا در پشت جبهه کمک میکردند.
چه زمانی ازدواج کردید؟
- سال 1372. اوایل دههی70 چند مورد خواستگاری رفتم ولی جور نشد؛ تا اینکه یک روز عصر وقتی داشتم ورزش میکردم دیدم یک خانواده وارد شدند که محلی بودند و خیلی گرم با بستگان ما سلام و علیک کردند. بزرگترهای ما ظاهراً همدیگر را میشناختند. آنها بعد از اینکه کمی نشستند، گفتند: داماد کی هست؟ خانوادهی ما بلافاصله مرا نشان دادند و گفتند: داماد ایشان است. من تا آن لحظه موضوع را جدی نگرفته بودم ولی این حرف را که شنیدم، وارد اتاق شدم و عرض ادب کردم که در همین لحظه مادر خانمم جلو آمد و پیشانی مرا بوسید و من هم احترام گذاشتم ولی خطاب به خانوادهی خودم گفتم: چه خبر شده؟ شما برای خودتان میبرید و میدوزید؛ بدون اینکه به من چیزی بگویید ؟!مادر خانمم گفت: واقعیت این است که شوهر من نتوانست در زمان جنگ به جبهه برود، بچههایم هم چون کوچک بودند به جبهه نرفتند، حالا من این دخترم را به شما به عنوان یک رزمنده و جانباز به عنوان همسر آیندهتان تقدیم میکنم.
نظر خانمتان چه بود؟
- در منطقه ما وقتی بزرگترها تصمیم میگیرند، دیگر کوچکترها نظر نمیدهند و به حرف آنها احترام میگذارند.
چه زمانی بچهدار شدید؟
- ما چندین سال بچهدار نمیشدیم. هر دوا و درمانی هم که میگفتند، انجام میدادیم؛ حتی انتقال جنین هم چندین بار صورت گرفت ولی نشد تا اینکه سال 82 صدام در عراق سرنگون شد و به دنبال آن رفت و آمد زائرین کربلا از طریق مهران شدت گرفت؛ از طرفی آن روزها ما در حال ساخت این منزل در مهران بودیم و هنوز تکمیل هم نشده بود، مثلاً در و پنجره نداشت ولی دیدیم زوار امام حسین(ع) برای در امان ماندن از سرما و گرما و برف و باران و... به داخل همین چاردیواری که هنوز تمام هم نشده بود، میآمدند. به تدریج منزل ما به دلیل اینکه امکانات سرویس بهداشتی و حمام آن مناسب جانبازان نخاعی بود، به محلی برای پذیرایی از آنها تبدیل شد؛ البته هنوز خیلی این موضوع علنی نشده بود.
در یکی از روزها که یک کاروان راهیان نور برای بازدید از منطقه جنگی آمده بود، من به عنوان راوی رفتم و کل منطقهی عملیاتی صالح آباد و مهران را برایشان توضیح دادم و نهایتاً کنار یک سنگر که در منطقه باقی بود، سرم را پایین انداختم و با آقا امام حسین علیه السلام شروع کردم به درد دل کردن. گفتم: آقاجان من که همیشه بیرون هستم و مشغول کار دامداری و... ولی همسرم در خانه تنهاست، از شما میخواهم یک همدم به او بدهید و برای این کار هم یک نشانه به ما بدهید .این قضیه گذشت تا اینکه یک روز همزمان با انفجار بمب در کربلا و بسته شدن مرز بین ایران و عراق دو نفر جانبازِ نخاعیِ سید که اهل مشهد بودند، به خانه ما آمدند. به من گفتند: ما میخواهیم برویم کربلا. گفتم: مرزها را بستند. گفتند: ما سید علوی هستیم و بیدلیل جایی نمیرویم. خلاصه من آن موقع یک نیسان داشتم، این دو جانباز نخاعی را سوار کردم و آمدیم لب مرز. دیدیم جمعیت انبوهی پشت مرز ایستاده و همه میخواهند بروند ولی مامورین نمیگذارند. من در این لحظه رفتم و به فرمانده مرزبانی موضوع جانبازان نخاعی را گفتم؛ با کمال تعجب دیدم ایشان بیدرنگ دستور داد دو جانباز نخاعی از گیت عبور کنند. خلاصه این ها رفتند و بعد از چند روز به من زنگ زدند که ما برگشتیم و الان در پایانهی مرزی مهران هستیم. همین که تلفن را قطع کردند و من میخواستم دنبالشان بروم، همسرم به من گفت که نتیجه آزمایش جدیدش مثبت بوده و خدا قرار است فرزندی به ما عنایت کند .من همان جا گفتم: یقیناً این عنایت به خاطر دعای این جانبازان بوده است. خلاصه رفتم آنها را به خانه آوردم تا اینکه استراحتی کنند؛ وقتی این دو سید جانباز ماجرای فرزنددار شدن ما را شنیدند، یکی از آنها که مغازه کفاشی در کوهسنگی دارد، مقداری پول از جیبش درآورد و روی طاقچه گذاشت و گفت:
"این پول را نشمرید، فقط اگر فرزند شما دختر بود، برایش لباس دخترانه و اگر پسر بود، لباس پسرانه بخرید ولی هیچوقت این پول را نشمرید"! ما هم با این پول برای دخترمان لباس خریدیم و خریدهای دیگر هم کردیم ولی آن پول تمام نشد! تا دو سه سال هم آن پول را داشتیم و لباسهای بچهها را میخریدیم تا اینکه بالاخره یک بار برای خرید یک کاپشن بچه گانه که 34 هزار تومان قیمت داشت، آن پول را شمرده بودند، دیده بودند که34 هزار تومان هست بعد از این خرید، دیگر آن پول تمام شد .خلاصه خداوند با دعای آن دو جانبازِ سید، به ما سه فرزند دختر عنایت کرد که اولین آن ها زهرا خانم، بعدی زینب خانم و سومی هم فاطمه خانم است. به نظرم نشانهی این عنایت هم آن پولی بود که یکی از جانبازان به ما داد و تا مدتها هم به برکت امام حسین علیه السلام تمام نمیشد.
شما خودتان هم تا به حال به کربلا مشرف شدهاید؟
- خیر.
چرا؟
- من به آقا امام حسین علیه السلام گفتهام که میخواهم به زوار شما خصوصاً جانبازان نخاعی خدمت کنم زیرا وقتی میبینم یک زائر جانباز در مهران برای دستشویی، حمام و دیگر کارهای سادهاش مشکل دارد، سعی میکنم از اوایل ماه صفر تا چند روز پس از اربعین به مهران بیایم و منزل را در خدمت جانبازان قرار دهم؛ البته من فقط میآیم و کار دیگری نمیکنم بلکه بقیه افراد خانواده و همسایهها هر یک مشغول خدمتی میشوند؛ یکی آشپزی میکند دیگری جارو میکند و ...خلاصه تا کنون در خدمت زوار بودهام و نرفتهام و به آقا امام حسین(ع) گفتهام که اگر جانبازی به مهران بیاید و در دریافت خدمات دچار مشکل شود، من نمیتوانم خودم را ببخشم.
از چه سالی در این جا مشغول خدمت به زوار هستید؟
- از زمان سرنگونی صدام تا به حال یعنی حدود 17 سال است.
به طور میانگین سالانه چه تعداد زوار به منزل شما آمدهاند؟
- سال گذشته 1250 نفر جانباز، معلول و همراهانشان به اینجا آمدند و در خدمتشان بودیم .نکته جالب اینکه اغلب جانبازانی که به اینجا میآیند، خیلی راحتند زیرا جانباز چیز زیادی نمیخواهد؛ فقط یک تخت ساده، یک حمام و دستشویی میخواهد.
آیا برای این ارائه خدمت به جانبازان پولی هم میگیرید؟
- خیر .البته هر یک از جانبازان، معلولان یا همراهانشان که میآیند، با خودشان چیزی میآورند و در این پذیرایی شریک میشوند و ما در اصل فقط درب خانه را باز میکنیم و بقیه کارها با خودشان است.
تا چه زمانی میخواهید این خدمت را ادامه دهید؟
- تا زمانی که زنده هستم و زوار میآیند انشاءالله این کار را ادامه میدهیم؛ البته خدا کند زودتر مرز باز شود و این ویروس منحوس کرونا نابود شود تا دوباره زائرین جانباز به اینجا بیایند .ضمناً این خانه هم به نام همسرم هست و من چیزی به نام خودم ندارم.
آیا سخت نیست که با این وضعیت جانبازی به دیگران هم خدمت میکنید؟
- من در طول سال فقط محرم و صفر که زوار میآیند، درد ندارم وگرنه در بقیهی اوقات سال از درد به خودم میپیچم ولی با آمدن زائرین حالم خوب میشود.
از پرونده جانبازیتان چه خبر؟
- هیچی، فعلاً گفتهاند که ناحیه صدمه دیده مشخص نیست! به بنیاد هم میگویم، ولی چیز خاصی نمیگویند، فقط میگویند که ناحیهی صدمه دیده مشخص نیست. با اینکه دو، سه بار پرونده را تکمیل کردهایم اما باز هم میگویند که ناحیه صدمه دیده مشخص نیست.
یعنی با وجود گذشت چند سال از مجروحیت، هنوز مشکل پرونده دارید؟
34 -سال از زمان مجروحیت من میگذرد و این درحالی است که من سرباز رسمی جمهوری اسلامی بودهام و با تیر مستقیم دشمن مجروح شدهام نه اینکه در پشت جبهه دچار آسیب شده باشم. اتفاقاً مدارک پزشکیام هم در پرونده هست ولی اینکه چرا میگویند ناحیه صدمه دیده مشخص نیست، چون میخواهند خدمت ناقص به من بدهند! مثلاً میگویم که ویلچر بدهید، می گویند: چون پرونده ناقص است، نمیتوانیم ویلچر بدهیم! متاسفانه سپاه هم در این باره اقدامی نکرده؛ این در حالی است که من چند بار پرونده را تکمیل کردهام و حتی مهره آسیب دیده را معلوم کردهام اما هنوز کارم به جایی نرسیده است!
.
با این وضعیت از کجا درآمد کسب میکنید؟
- من قبلاً دامداری و گاوداری داشتم و از آن طریق امرار معاش میکردم و چندان هم دنبال حقوق بنیاد نمیرفتم؛ البته تا به حال هم کمکی نکردهاند که منتی بر من داشته باشند.
آیا اگر همین الان دوباره جنگ شود، حاضرید با همهی این مشکلات دوباره به جبهه بروید؟
- بله، ما همین الان هم در جنگ هستیم و اتفاقاً من پشت عکسی که برای آقا فرستادم، نوشتم که ما همین الان هم آمادهایم و این فقط حرف من نیست بلکه حرف همهی مردم ایلام و مهران است. من کاری به هیچ حزب و گروه سیاسی و جناحی هم ندارم. ما فقط مطیع" آقا "هستیم و بس.
به عنوان سوال پایانی، نظرتان را دربارهی اسامی و کلمات زیر بگویید.
«حاج قاسم سلیمانی»
- من یک سربازم و نمیتوانم دربارهی فرماندهای که در مقابل خطرات از همه چیزش گذشت، حرفی بزنم.
«همسر جانباز»
- پرستار 24 ساعته که نه مرخصی دارد و نه استراحت میکند.
«ویلچر»
- خدا نصیب کسی نکند ولی اگر شد، دیگر باید راضی باشد.
.
سخن پایانی شما.
- دعا برای سلامتی رهبر انقلاب و این که اطاعت امرایشان را بکنیم.
| گفتوگو از کمال احمدی
منبع: فاش نیوز