خاطراتي از شوق حضور يك نوجوان در جبهه گفت‌وگو با جانباز دكتر محمدعلي هاشم‌پور دستجردي

دكتر محمدعلي هاشم‌پور دستجردي، اهل دستجرد اصفهان، نوجواني 11 ساله بود كه حمله دشمن بعثي عليه ايران شروع شد.

دوشنبه, 19 دی 1401 12:18 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

به گزارش خط هشت، دكتر محمدعلي هاشم‌پور دستجردي، اهل دستجرد اصفهان، نوجواني 11 ساله بود كه حمله دشمن بعثي عليه ايران شروع شد. تلاش‌هاي او و دوستان نوجوانش از همان سال اول شروع جنگ براي اعزام به جبهه شروع شد تا اينكه موفق شد با دست بردن در کپی شناسنامه‌اش نام خود را در ليست رزمندگان ثبت كند و راهي جبهه شود. در گفت‌و‌گو با دكتر هاشم‌پور، خاطرات يك نوجوان و شوق حضورش در جبهه را با هم مرور كرديم.

چه شد كه تصميم به حضور در جبهه گرفتيد؟
وقتي نوجواني 11 ساله بودم، جنگ تحميلي صدام عليه كشورمان شروع شد. من آن زمان كلاس دوم راهنمايي بودم. همزمان با شروع جنگ جوانان دستجرد در حال اعزام به جبهه بودند. من به حال خوش آنها غبطه مي‌خوردم و باخودم مي‌گفتم كاش كمي بزرگ‌تر بودم و همراه آنها به جبهه مي‌رفتم. من و همكلاسي‌هايم علاوه بر سن كم و جثه كوچك، ولي آرزوي رفتن به جبهه داشتيم. براي همين چند بار با دوستانم براي ثبت نام به اصفهان رفتيم اما چون كوچك بوديم ثبت نام‌مان نكردند. با اين حال آن قدر رفتيم و آمديم و پيگير شديم تا اينكه موفق شديم.
گويا منطقه شما رزمندگان زيادي در دوران دفاع مقدس داشت؟
بله، همين طور است. اوايل جنگ بچه‌هاي دستجرد با اينكه سن و سالي نداشتند، تمام تلاش‌شان را مي‌كردند خود را به جبهه‌ها برسانند. آنها هميشه يك ساك كوچك كه يك دست لباس داخلش بود دم دست داشتند. مثلاً صبح به بهانه مدرسه، سرراه مي‌رفتند پاي اتوبوس تا به اصفهان و به پادگان بروند تا براي جبهه ثبت نام كنند. چون كم سن و سال بودند، مسئولان پادگان‌ها ثبت نام‌شان نمي‌كردند. به همين دليل پدر و مادرها از پی بچه‌ها مي‌رفتند و برمي‌گشتند، ديگر به آنها سخت نمي‌گرفتند. بچه‌ها بيشتر اوقات خداحافظي نمي‌كردند و رضايت والدين را هم نمي‌گرفتند.
خود شما چه سالي به جبهه رفتيد، چطور موفق به اين كار شديد؟
من در كپي شناسنامه‌ام دست بردم و تاريخ تولدم را از سال 1348 به سال 1345 تغيير دادم و كپي را بردم و مجدد يك كپي ديگر از روي آن گرفتم و دست به اصل شناسنامه‌ام نزدم. سال ۱۳۶۲ بود كه براي اولين بار از طریق شهرستان مباركه اصفهان به جبهه اعزام شدم. 14 سالم بود. آن زمان ما آموزش نظامي نديده بوديم، فقط در بسيج محله در حد باز و بسته كردن اسلحه ياد گرفته بودیم. ما عضو تيپ قمربني‌هاشم(ع) بوديم و در اولين اعزام در عمليات خيبر شركت كرديم.
چه چيزي روحيه شما را در اين مسير تقويت كرده بود كه اين قدر مشتاق بوديد؟
قبل از اينكه ما براي اولين بار به جبهه برويم يك سري بچه‌ها به جبهه اعزام شدند و از آنجا نامه فرستادند و از حال و هواي جبهه براي ما نوشتند. ما هم با خواندن اين نامه‌ها هواي جبهه به سرمان زد و يك روز صبح به جاي مدرسه با چند نفر از بچه‌ها براي ثبت‌نام در جبهه به شهرستان مباركه اصفهان رفتيم. ما بچه‌هاي انقلاب بوديم و از جهاد در راه خدا شنيده بوديم و حقانيت اين راه را مي‌دانستيم. با خودمان مي‌گفتيم اگر به جبهه نرويم پس چه كسي برود؟ زماني كه اولين شهداي دستجرد، شهيد مجيد رستمي يا شهيد علي فصيحي را تشييع مي‌كرديم يك شور و عشق حسيني به‌وجود آمد. يك غيرت ايماني در ما ايجاد شد. ما بچه‌هايي بوديم كه در مكتب امام حسين (ع) پرورش يافته بوديم و با تشييع پيكر شهدا بيشتر به فهم عاشورا رسيديم.
بعد از دوران آموزشي به كجا اعزام شديد؟
بلافاصله به سمت اهواز حركت كرديم و در ارتفاعات ميش داغ مستقر شديم. تقريباً يك هفته‌اي آنجا بوديم كه عمليات خيبر شروع شد. وقتی با شروع عمليات به سمت دشت عباس حركت كرديم. در دشت، سنگر درست كرده بودند و بچه‌ها از آنجا به خط مقدم اعزام مي‌شدند. يك روز در دشت عباس بوديم و بعد با بالگرد به جزيره مجنون رفتيم و يك شب هم در جزيره مجنون مانديم. هدف از انجام اين عمليات آزاد‌سازي جزاير مجنون بود. آنجا كه آزاد شد، رفتيم به سمت شرق دجله. زماني كه در جزيره مجنون بوديم قبل از عيد بود و هوا بسيار سرد. شب‌هاي سردي را پشت سر گذاشتيم تا اينكه در يكي از شب‌ها هواپيماهاي عراق شروع به بمباران كردند. ما با يك هليكومتر به سمت شرق دجله حركت كرديم. در شرق دجله هنوز هليكوپتر چند متر با زمين فاصله داشت كه كمك خلبان به يقه بچه‌ها مي‌چسبيد و آنها را تندتند از هليكوپتر به بيرون هل می‌داد! در مدت سه روزي كه آن جا بوديم چند نفر از بچه‌ها مجروح و حسن حيدري يكي از بچه‌ محل‌های ما اسير شد. حسين، برادر حسن همراهمان بود و از اسارت برادرش خيلي ناراحت شده بود. بعد از سه روز گفتند به عقب برگرديد. وقتي لب آب رسيديم ديديم خيلي شلوغ است. هر دفعه چند قايق مي‌آمد. آنقدر پر مي‌شد كه همانجا قايق‌ها مي‌رفت زير آب. با سختي زيادي با قايق تا جزيره مجنون رفتيم. در جزيره يكي دو تا از بچه‌ها را پيدا كرديم بعد پياده آمديم به سمت ديگر و سوار يك قايق ديگر شديم و با همديگر به عقب و به تيپ قمر آمديم و از آنجا هم ما را مرخص كردند و به اصفهان برگشتيم.
اين دو برادري كه گفتيد يكي اسير و ديگري مانده بود، از بچه‌هاي محله خودتان بودند؟
حسن و حسين حيدري اهل دستجرد هستند. برادران دوقلو بودند كه حسن به اسارت درآمد. وقتي به اصفهان رسيديم، برادرش حسين گفت مي‌خواهد به خانه خواهرش برود. من هم همراهش رفتم. در مسير به حسين مي‌گفتم چطور مي‌خواهي خبر اسير شدن برادرت را به خانواده‌ات اطلاع بدهي؟ در همين افكار بوديم كه مقابل در منزل خواهر حسين رسيديم. زنگ زديم آمدند در را باز كردند و كلي از ديدار همديگر خوشحال شدند. بعد از احوالپرسي سؤال كردند حسن كجاست؟ مانده بوديم چه جوابي بدهيم. گفتيم حسن در گردان ديگر است. خانواده حسين اخباري درباره اسارت حسن به گوش‌شان رسيده بود. از ما هم سؤال كردند اما جوابي نداديم. خيلي اصرار كردند و نهايتاً مجبور شديم بگوييم حسن مجروح شده و نتوانست به عقب بيايد و اسير شد. روز سختي را ما گذرانديم.
غير از عمليات خيبر، در كدام عمليات بزرگ ديگر شركت داشتيد؟
در عمليات بدر هم بودم. اين عمليات در جاده خندق انجام شد. جاده خندق به شكل نوني وسط آب بود. بچه‌هاي رزمنده اين جاده را از عراقي‌ها گرفته بودند كه نگذارند عراقي‌ها به طرف جزاير مجنون بيايند. اين جاده منتهي به شرق دجله مي‌شد. در عمليات بدر دو تا از بچه‌هاي دستجرد به شهادت رسيدند. شهيدان مهدي فصيحي و محمدعلي هاشم‌پور كه محمدعلي حدود 10 سال مفقودالاثر شد. زماني كه به جاده خندق رفتيم، عمليات بدر تمام شده بود و نيروهاي رزمنده آنجا را تثبيت كرده بودند. براي اينكه دوباره عراقي‌ها از وسط اين جاده حمله نكنند بچه‌ها وسط نيزار به فاصله دو؛ سه كيلومتر سنگر كمين زده و با ني‌ها اين سنگرهاي كمين را استتار كرده بودند. ما به جاده خندق كه رسيديم به يكي از اين سنگرهاي كمين رفتيم. ما پنج نفر بوديم. سرظهر كه مي‌شد يك قايق موتوري مي‌آمد تا برايمان آب و غذا و مهمات بياورد و مي‌رفت تا ظهر فردا. شب‌ها در نيزار سكوت خاصي حاكم بود به طوري كه ما صداي راديو عراقي‌ها را مي‌شنيديم. آنجا شب‌هاي بسيار تاريكي داشت. ما قبل از غروب آفتاب بايد شام مي‌خورديم چون اگر هوا تاريك مي‌شد، نمي‌توانستيم فانوس روشن كنيم تا نور آن ديده نشود.
شما از جانبازان دفاع مقدس هم هستيد، در كدام عمليات مجروح شديد؟
در عمليات كربلاي5 حوالي شهر پتروشيمي دويجيه بصره عراق مجروح شدم. آنجا همراه يكي از بچه‌ محل‌ها به نام جانباز حسين هاشم‌پور پشت خاكريز پدافند بوديم. يادم است اسلحه‌هاي‌مان را تميز مي‌كرديم. وقتي كارمان تمام شد به سمت رودخانه رفتيم تا دست‌هايمان را بشوييم كه ناگهان يك خمپاره ۶۰ آمد و سه تركش به پهلوم و سه تا تركش هم به ساق پاي چپم اصابت كرد. امدادگران من را به بيمارستان منتقل كردند. با گذشت سال‌ها تركش‌ها هنوز در بدنم جا خوش كرده و به عنوان يادگار جنگ همراهم است كه مستأجران خوبي هستند! دو روز بعد از آن تاريخ بود كه سردار شهيد حسين خرازي به شهادت رسيد.
اگر مي‌شود خاطره‌اي از دوران دفاع مقدس تعريف كنيد؟
يكبار همراه محمدعلي فصيحي و حسين حيدري از بچه‌هاي دستجرد به سنندج رفته بوديم. يك روز محمدعلي گفت مي‌خواهد سر و صورتش را اصلاح کند. از قبل به ما سفارش كرده بودند اگر به سنندج رفتيد به كسي نگوييد اهل اصفهان هستيد چون كومله و دموكرات از بچه‌هاي اصفهان سيلي سختي خورده بودند. خلاصه سه نفري به مغازه آرایشگری رفتيم تا محمدعلي موهايش را كوتاه كند. آرایشگاه يك مغازه شبيه يك اتاق كوچك بود كه پستويي هم داشت و جلوي آن پرده نصب كرده بودند. هر كسي مي‌خواست موهايش را كوتاه كند بايد مي‌رفت داخل پستو مي‌نشست. محمد علي وقتي روي صندلي نشست، آرایشگر سؤال كرد بچه كجاييد؟ حسين حيدري گفت بچه اصفهان. او گفت به به اصفهان نصف جهان! و شروع كرد وسائل كارش را تميز كردن. همين طور كه قيچي را تيز مي‌كرد مي‌گفت الان يك مويي كوتاه كنم كه تا حالا هيچ كس برايت كوتاه نكرده باشد. ما با شنيدن اين حرف‌ها دلهره عجيبي گرفتيم و گفتيم ‌اي داد و بيداد محمد علي را برد پشت پرده و الان يك اتفاقي سرش مي‌آورد. ولي ما اشتباه فكر كرديم بنده خدا آدم خوبي بود. موهاي محمدعلي را كوتاه كرد و دستمزدش را حساب كرد و گفت حسابي شما را ترساندم. گفتيم ما كه گوشت تنمان آب شد و جانمان داشت بالا مي‌آمد. گفتيم الان ما را مي‌بريد و يك بلايي سر ما مي‌آوريد. گفت نه ما از آن دسته كردها نيستيم كه هم‌دست كومله و دموكرات باشيم.

 

 

 

منبع: روزنامه جوان

خواندن 184 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...
cache/resized/9fbeadaffe6db7f248c99c58e4be83af.jpg
کتاب «همسایه حیدر» نوشته فاطمه ملکی با تحقیق بتول ...
cache/resized/59473b7526a7b1245ba86423bd3b4912.jpg
عکس رزمندگان استان اردبیل در جبهه‌های حق علیه ...
cache/resized/c388db15b9aea6f541ad0fd1dc3e7f86.jpg
به مناسبت گرامی داشت روز شهدا آیین رونمایی از ...
cache/resized/cc13499ebc08016c8970234fdd9aa860.jpg
اولین کتاب کشور در رثای سپهبد شهید قاسم سلیمانی، ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family