به گزارش خط هشت، گردان باید سریع آماده و برای اعزام به غرب کشور مهیا میشد. آموزش نیروها در شهرک به صورت گردانی و گروهانی هر روز ادامه داشت. یک روز بعد از صرف صبحانه، شهید بهرامی گروهان را به خط و به اطراف شهرک برای آموزش برد.
هوا بسیار گرم و آفتاب سوزانی بود. در حین آموزش نیروها، از دور موتورسواری گرد و خاک کنان به طرف ما نزدیک و نزدیکتر میشد. برادران اصغر شفیعی و فرزانه خو بودند. موتور کنار بچههای گروهان توقف کرد، ظاهراً حامل خبری بودند. تصور همه این بود که باید زود به شهرک برگشته و آماده رفتن به منطقه غرب کشور میشدیم.
برادر اصغر شفیعی معاون گردان از موتور پیاده شد و به طرف جمع گروهان آمد و از برادر محمدباقر بهرامی فرمانده گروهان اجازه گرفت. بعد بسمالله گفت و شروع به صحبت کرد؛ برادرها باید هر چه زودتر آماده رفتن به غرب کشور و سنندج شویم، اما قبل از رفتن، امروز میخواهم معاون گروهان را به شما معرفی کنم. همه تعجب کرده بودیم که همراه برادر شفیعی، برادر فرزانه خو آمده بود که خود فرمانده یکی از گروهانهای گردان است.
شفیعی در ادامه گفت، باخبر شدیم یکی از نیروهای قدیمی در بین شما برادران به صورت گمنام، حضور دارد و من امروز بنا به دستور طرح و برنامه لشکر و همچنین برادر قربانی فرمانده گردان آمدم تا این برادر عزیز را غافلگیر و به عنوان معاون برادر بهرامی معرفی کنم. همه بچهها به یکدیگر نگاه میکردند! جلالخالق. این نیرو چه کسی میتواند باشد که بدون هماهنگی قبلی و به طور غافلگیرانه قصد معرفی او را دارند؟
برادر اصغر شفیعی نگاهی به کل جمع ۹۰ نفری گروهان انداخت و با تبسمی گفت، برادر سیدمرتضی موسوی! همه بچهها و حتی خود من هم تعجب کرده بودیم. باورم نمیشد که بخواهند من را به عنوان معاون گروهان معرفی کنند. با خودم گفتم، خدایا نکند دارند شوخی میکنند؟ عکسالعملی از خود نشان ندادم. انگار نه انگار که اسم من برده شده است، اما دوستان و بچههای محل، همه به من نگاه میکردند، انگار یک عراقی دیده بودند.
دوباره برادر اصغر شفیعی من را صدا زد. با دست به طرف من اشاره کرد و گفت: سید بلند شو بیا جلو. با دودلی برخاستم و به جلو رفتم. برادر شفیعی گفت برادران خوب توجه کنند از الان سیدمرتضی معاون برادر بهرامی و معاون گروهان یحیی است.
برادرها هرچه برادر بهرامی و سید گفتند از جانب ماست، انتظار داریم شما اطاعت و از تجربیات این عزیزان استفاده کنند. بر محمد و آل محمد صلوات... بعد سوار بر موتور شده و رفتند. تا چند روز خود من و حتی همه بچههای گروهان از این معرفی مات و مبهوت مانده بودیم.
در آن زمان من با ۱۸ سال سن، حتی یک تار مو در صورتم نداشتم. همه نیروها انتظار داشتند فرماندهان آنها حداقل یک کپه ریش در صورت خودشان داشته باشند