لحظات اسارت سخت و نفسگیر است، این لحظه را چطور توصیف میکنید؟
من بچه کرمانشاه هستم. زمان جنگ ۲۴ ماه در غرب کشور از جمله مریوان و دره شیلر خدمت کردم. فکر میکردم خدمتم تمام شده که گفتند باید چهار ماه دیگر در لباس سربازی خدمت کنی. گویا سربازی ۲۸ ماه شده بود. خلاصه به جبهه جنوب اعزاممان کردند. دو ماه هم آنجا بودم که به تیرماه ۶۷ رسیدیم. شرایط جبههها آن موقع سخت و دشوار بود. اواخر همین ماه هم ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت. اول تیر ۱۳۶۷ بود. آن شب من به عنوان پاسبخش پست نگهبانی نیروها را جابهجا میکردم. ساعت تقریباً ۵ صبح ناگهان عراقیها تک غافلگیرانهای زدند. آنها مسیری به مسافت ۲ الی ۵ کیلومتر را به صورت میانبر طی کرده و توانسته بودند تا انتهای زبیدات را که در جنوب محور عملیاتی دهلران بود، بیایند و منطقه را قیچی کنند. گردان ۷۷۱ مشهد که من رزمنده آن بودم به محاصره افتاده بود. ما در شرایط محاصره و آتش شدید دشمن تا ساعت ۹ صبح مقاومت کردیم. عاقبت دستور عقبنشینی صادر شد. خواستیم برگردیم که دیدیم نیروهایی از پشت سر به ما نزدیک میشوند. اول فکر کردیم خودی هستند، اما بعد فهمیدیم عراقی هستند و ما را دور زدهاند. از شدت آتش دشمن، گردان ۳۷۰ نفره ما کاملاً از هم پاشید. آن روز شرایط سختی را گذراندیم. واقعاً توصیف شرایط آن روز کار سادهای نیست. گرمای تیرماه، آتش دشمن و خستگی مفرطی که از فشردگی درگیری حاصل شده بود، ضعیفمان کرده بود. بدتر از همه این بود که منطقه حالت بیابانی داشت و بچهها نمیتوانستند استتار بگیرند. عراقیها به راحتی نقطه به نقطه خط ما را گلولهباران میکردند. دیدن صحنه کشتار مظلومانه بچههای گردان زجرآور بود. ما نمیخواستیم اسیر شویم و باید راه نجاتی پیدا میکردیم. به همین خاطر به همراه دو نفر از همرزمانم که بچه تهران بودند از گردان جدا شدیم و به دل بیابان زدیم. حدود ۱۲ ساعت در آن کویر خشک راه رفتیم، اما هنوز در تیررس دشمن بودیم. ناگهان چشمم به جوی آبی افتاد و هر سه توانستیم گلویی تازه کنیم. هنوز چند قدمی از کنار جوی آب فاصله نگرفته بودیم که یک گلوله خمپاره ۶۰ کنارمان اصابت کرد. ترکشهایش به شکم و کمرم خورد و دچار خونریزی شدیدی شدم. سعی کردم باز مسافتی راه بروم که دیدم نیروهای عراقی به ما نزدیک میشوند. من در مسیر خط مرزی بین العماره و پل کرخه اسیر شدم.
سرنوشت همرزمانتان چه شد؟
اسم یکیشان شهبازی بود. بچه محله نیاوران تهران که خانواده مرفهی داشت. گویا پدرش هم رئیس بانک بود. شهبازی کنار من اسیر شد، اما کمی بعد ما را از هم جدا کردند و تا الان خبری از او ندارم که زنده است یا به شهادت رسیده است. امیدوارم از طریق این گفتوگو و چاپش در روزنامه «جوان» بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
رفتار سربازهای دشمن موقع اسارت شما چطور بود؟
من در زمان اسارت کاملاً بیدفاع شده بودم. ۱۲ ساعت پیادهروی در گرمای تیرماهی بسیار ضعیفم کرده بود. وقتی اسیر شدیم یکی از عراقیها گلنگدنش را کشید و به طرف ما نشانه گرفت. میخواست شلیک کند، اما نمیدانم چرا منصرف شد. خواست خدا بود که زنده بمانیم. کمی بعد هم که دوستم شهبازی را از من جدا کردند. اول ما را به محله سوله مانندی بردند که در منطقه زبیدات و داخل خاک خودمان بود. آن سولهها انبار تدارکات خودی بود که به دست دشمن افتاده بود. عراقیها لاستیک ماشینهای سنگین ما را که به غنیمت گرفته بودند روی تانکهای خودشان بسته بودند. ما سه روز در گرمای شدید و بدون آب و غذا داخل آن سوله سر کردیم. در هر سوله ۸۰ تا ۹۰ نفر از بچههای ایرانی حضور داشتند. جا به قدری تنگ بود که حتی نمیتوانستی پایت را دراز کنی. ما حتی نای حرف زدن با یکدیگر را نداشتیم. بعد از این مدت ما را با چشم و دست بسته روی تانکهایشان نشاندند و به پادگان العماره بردند. هر کس موقع حمل و نقل از روی تانکها روی زمین میافتاد خونش پای خودش بود.
بازجویی بعثیها زبانزد اسراست، شما را هم بازجویی کردند؟
زیاد با سربازها کار نداشتند. اگر احساس میکردند فرمانده یا درجهدار هستی حساس میشدند، اما در همان پادگانی که در العماره بود همه را بازجویی کردند. به دلیل اینکه آرم نیروی زمینی ارتش روی لباسم بود عراقیها فکر میکردند نشانه یا درجه خاصی است. بازجوی بعثی همان اول کاری چنان ضربهای به صورتم زد که کلی از دندانهایم شکست. حتی انگشترهایی که به دست داشتم را به زور از دستم خارج کردند. در میان سؤالاتشان موارد عجیبی هم بود. یادم است از بچهها احوال شهید چمران را پرسیده بودند! از این سؤالشان واقعاً جا خوردیم، چون دکتر چمران اوایل جنگ شهید شده بود. یکی از بچههای اهوازی که از منطقه عربنشین بود میگفت: گویا بعضی از افسرهای عراقی دوره چریکی خودشان را با دکتر چمران در لبنان گذراندهاند برای همین احوال ایشان را میپرسند.
بعثیها معمولاً اسرا را بین مردم میچرخاندند تا نشانی بر پیروزیشان باشد. با شما هم این کار را کردند؟
بله، از العماره که به بغداد منتقل شدیم، در عبور از خیابانهای بغداد مردم ما را میدیدند. آنقدر به طرف ما گوجه و سیب زمینی پرتاب کردند که جای سالمی روی وسایل نقلیهمان نمانده بود. این چنین استقبالی در شرایطی بود که بچههای ما به مدت چهار الی پنج روز میشد هیچ آب و غذایی نخورده بودند. تشنگی سوی چشم بعضی از اسرا را برده بود. حتی یک لحظه که ماشین ایستاد یکی از بچهها خودش را انداخت و سرش را در آب فاضلاب گذاشت. با اینکه حالم خراب بود و چشمان ما را بسته بود، حساب کردم تقریباً ۱۴ الی ۱۶ ساعت در ماشین بودیم تا اینکه به اردوگاه شماره ۱۲ موصل رسیدیم. آنجا پیکر چند تا از شهدای ما قرار داده شده بود که آنها را در همان پشت سیم خاردارهای برقی دفن کردند. خیلی وقتها به آن شهدا فکر میکنم که آیا مسئولان ما سراغی از مکان دفنشان گرفتهاند یا نه؟ آیا عراقیها موقع تبادل اسرا اطلاعات کامل این بچهها را به مسئولان ما دادهاند یا نه؟
دوران اسارت را چطور گذراندید. کی آزاد شدید؟
رسم بود بچههای جدیدی که به اردوگاه وارد میشدند ۱۰ روز اول حسابی کتک میخوردند. هر روز هم در آمارگیری روزانه، در هواخوری روزانه حتماً باید پنج تا کابل میخوردیم. ما باید از ستون سربازهای عراقی رد میشدیم و کابل میخوردیم، ولی اعتقاد و باور بچهها باعث میشد به سختیها غلبه کنیم و روحیه خودمان را حفظ کنیم. در آن شرایط اصلاً باورم نمیشد که روزی آزاد شوم. دوره اسارت بنده تقریباً ۲۸ ماه طول کشید. هشتم آذر ۶۹ دوران اسارت من به اتمام رسید. چون جزو مفقودین بودیم دیرتر ما را آزاد کردند. زمانی که دقیقاً تبادل اسرا اعلام شد از سوی عراقیها یک جلد قرآن به هر آزادهای داده شد. همه بچههای اردوگاه ما جزو مفقودین اعلام شده بودند. در تمام این مدت خانواده بچهها از زنده بودنشان اطلاعاتی نداشتند. مادر من هم فکر میکرد که شهید شدهام. موقعی که اسم من در لیست اسرا از رادیو کرمانشاه اعلام میشود، خانواده من تازه متوجه میشوند که بنده زنده هستم. بعد از برگشت به ایران، سه روز در پادگان محمد منتظری قرنطینه بودیم که بعد از طریق هلال احمر کرمانشاه ما را تحویل خانوادههایمان دادند.