رزمندهای که نماز نمیخواند!
وقت اذان راست راست از جلوی صف نماز رد میشد و عین خیالش نبود. کُفر همه را درآورده بود. همه با چشم و ابرو به هم نشانش میدادند و حرص میخوردند.
به گزارش خط هشت، وقت اذان راست راست از جلوی صف نماز رد میشد و عین خیالش نبود. کُفر همه را درآورده بود. همه با چشم و ابرو به هم نشانش میدادند و حرص میخوردند. مرتضی که هر وقت میدیدَش، دندانهایش را روی هم میسایید و با عصبانیت آستین سید جواد را میکشید: «تو رو خدا نگاش کن. پسره انگار نه انگار خدایی هست، پیغمبری هست، بابا لاکردار، قیامتی هست؛ صبحش شب میشه و یه سر به سجده نمیزنه!»
سید لاالهالاالله گفت و سوار موتورش شد. مشدی طالب دنبالش دوید: «وایسا آقا جان. گلویی تازه کن» و همانطور که شربت میریخت به سمت علی و مرتضی چرخید: «روایت هست که اگه حتی سه شبانهروز با یه نفر بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی نباید بهش تهمت تارک الصلاة بودن بزنید بابا جان. گناهِ تهمت، سنگینه، سنگینتر از کوه! وبال گردنتون میشه.»
صورت کیارش گر گرفت و حلقههای اشک تو چشمهای عسلیاش جمع شد: «من، راستش چطور بگم، ببینید، آخه، من، من بلد نیستم نماز بخونم!» سید خندید و کیارش را بغل گرفت اما دلش خیلی برایش سوخت. انگار حق با علی بنده خدا بود که میگفت کیارش نماز نمیخوانَد: «اولین نماز صبح رو با هم میخونیم، قبول؟»
دوست داشت ازش بپرسد چرا با این سن و سال تا حالا یاد نگرفته نماز بخواند اما رویش نمیشد و زیر رگبار گلوله جای این سوالها نبود.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.