به گزارش خط هشت، انقلاب و جنگ وقایعی بودند که باعث شدند کودکان و نوجوانان زودتر بزرگ شوند و مردانگی را از سنین پایین تجربه کنند. دورانی پر از شور و شعور که برآن بود تا تاریخ معاصر را از پی سالها تحقیر سلسلههای پادشاهی، با عزت و سربلندی آشتی دهد. وقتی جنگ به کشورمان تحمیل شد، برای اولینبار در تاریخ معاصر کشورمان بود که ایران بدون آنکه ذرهای از خاکش را بدهد، دشمنی را که شرق و غرب حمایتش میکردند به زبونی کشاند. آن هم با چه نیروهایی، با جوان و نوجوانهایی که قد و قواره بعضی از آنها حتی به اندازه سلاحهایی نبود که روی دوش حمل میکردند. در گفتوگویی که با فریدون حسن، یکی از نوجوانهای حاضر در دفاعمقدس داشتیم، سعی کردیم حال و هوای بچههای دهه ۶۰ را بهتر تجربه کنیم. متن زیر واگویههای این رزمنده دفاعمقدس است که پیشرو دارید.
سالهایی متفاوت
آن سالها همه چیز متفاوت بود. سالهایی که بچهها خیلی زود بزرگ میشدند، اینقدر بزرگ که بزرگترها مجبور بودند برای دیدنشان آنقدر سر را بالا بگیرند که کلاه از سرشان بیفتد!
تاریخ را برای ما متولدین سالهای ۵۰ و ۵۱ اصلاً طور دیگری نوشتهاند. انقلاب که شد تازه دوران ابتدایی را شروع کرده بودیم و در میان شیطنتهای بچگانهمان هیاهوی انقلاب و تعقیب و گریزها و صدای شلیک دور و نزدیک را میدیدیم، اما همه آنها برای ما چیزی شبیه خیال بود و در همین خیال انقلاب پیروز شد. از جنگ هم فقط ته دیگش به ما رسید هر چند که در بین خود ما هم بودند، بچههای زرنگ و خالصی که درس را خوب قاپیدند و خودشان را به قافله رساندند و رفتند.
با جنگ بزرگ شدیم
جنگ که شروع شد، سوم دبستان بودم. هر چند قبل از آن شلوغیها، غائلههای کردستان، زد و خوردهای جلوی دانشگاه تهران و سفارت امریکا بین بچه حزبالهیها و منافقین را به خوبی درک کرده بودم که کار انقلاب به این راحتیها پیش نخواهد رفت. اشکهای مادر پشت سر دایی که میرفت کردستان گواه همه چیز بود. بعد گم شدن پسرعمه در هیاهوی پاوه، پسرعمهای که برگشت، اما سرانجامش شهادت در اسلامآباد غرب شد، آن هم به دست شقیترین انساننماهای روی زمین.
من با جنگ بزرگ میشدم درست مثل هم سن و سالهای خودم. پسرعمو که رفت و از شلمچه برنگشت دیگر جای شک نبود که خیلی چیزها در وجودم تغییر خواهد کرد. بسیج و پستهای شبانه آن و سالهای پرخطر ناگهان از منِ نوجوان آدمی ساخت که شبها وقتی از پست برمیگشتم بزرگترهای محله جلوی پایم بلند میشدند و احترام میگذاشتند. خوب یادم میآید که ژ. ۳ اندازه قدم بود و زورم نمیرسید کلت ۴۵ را مسلح کنم و از لبه فانوسقه برای مسلح کردنش استفاده میکردم. شبهای آن سالها تهران اضطراب و ترس خاص خودش را داشت؛ هر چند وقت یکبار خبر میرسید که منافقین آمدهاند و بچههای فلان مسجد را به رگبار بستهاند و رفتهاند و همین باعث میشد تا بزرگترها بیشتر هوای ما را داشته باشند و اجازه ندهند زیاد جلو باشیم، ولی نمیشد جلوی نسل آن روز را گرفت و خودشان هم این را میدانستند. آقا مرتضی مسئول پایگاه بود و کاری کرده بود که شبهای جمعه ماشینهای گشت شهربانی با بلندگو از بچههایش تشکر میکردند، بابت امنیتی که ایجاد کردهاند.
گشتهای شبانه
گشتزنیهای شبانه آن سالها با تمام ترس و دلهرهای که برای من و رفقای نوجوانم داشت، باعث شد تا خیلی زود بزرگ شویم، آنقدر که آقا مرتضی با خیال راحت پستها را میچید و خودش به بقیه کارها میپرداخت، مگر اینکه اتفاق خاصی رخ میداد که مجبور به دخالت شود. اتفاقهایی که شاید من بیشتر از همه باعثش بودم؛ مثل شبی که آن اتومبیل از موانع ایست گریخت و من بدون دادن ایست به سمتش نشانه رفتم و زدم. دو ساعتی طول کشید تا راننده با آب قند و مالشهای بچهها در داخل مسجد حالش جا آمد و من دو ساعت زیررگبار فریادهای آقا مرتضی بودم. یا شبی که بقیه وسط خیابان بودند، چون به اسلحه تکیه داده بودم با افتخار به ماشینی که برای رفتن عجله داشت سر خود اجازه رفتن دادم. تکلیف معلوم بود؛ من بودم و آقا مرتضی و کلاغ پر رفتن، اما هر چه بود، خوب بود. شیرین بود. حاضرم هر چه دارم بدهم و دوباره برگردم به همان سالها هرچند که در این گیر و دار از درس غافل شدم و سوم راهنمایی درجا زدم، درست جایی که نباید میماندم، ماندم.
کمیل یارمحمدی
کمیل یارمحمدی همکلاسیام بود. سربهزیر، نجیب، ساکت و درسخوان. وقتی دو سال بعد اسمش را روی دیوار دبیرستان در جمع اسامی شهدا دیدم تازه فهمیدم که چقدر عقب ماندهام.
کار در بسیج و ایستگاه صلواتی شروع آشنایی کاملتر من با فضای منطقه و جبهه بود. هر چند که به واسطه جثه ریز و ضعیف کمتر اجازه فعالیت میدادند، اما ورود به سپاه و دیدن آموزشهای ابتدایی کاری کرد تا دیگر حتی در بسیج محل هم جزو بزرگان محسوب شوم. اردوهای سخت و آموزشهای پر و پیمان آن روزها در دوکوهه و سد دز کمکم آب دیدهام کرد، تا اینکه به ته دیگ جنگ رسیدیم! حمله امریکا به فاو و آماده شدن ما برای اعزام، آموزش غواصی در سطح در آب سرد سد دز شروع کار بود. بچهها را آماده میکردند که به خط ببرند. تن کردن لباس چسبناک غواصی در آب سرد سد دز، قفل شدن فک از شدت سرما چیزهای تازهای بود که با آن آشنا میشدیم. هر چند که نمیدانستیم همه چیز خیلی زودتر از آنچه ما فکر میکردیم، تمام میشود. بزرگترها را بردند شاخ شمیرانات و ما کوچکترها ماندیم پشت خط برای پشتیبانی تا اینکه آن خبر باورنکردنی رسید. قطعنامه پذیرفته شد. باورش برای خیلیها سخت بود مثلاً یکی از بچهها که میگفتند در سنگر دراز کشید و پایش را روی تیربار گذاشت و گفت شما بروید من میمانم.
ما همچنان هستیم
کار تمام نشد. ما مشغول جمع کردن بودیم که خبر رسید منافقین تا اسلامآباد غرب جلو آمدهاند. جنازههایشان را از بین کیسه خوابها بیرون میآوردیم. برخی نارنجک را جلوی صورتشان منفجر کرده بودند که شناخته نشوند تا معلوم نشود چه کسی امثال پسر عمه را زندهزنده پوست کند و سوزاند تا عملیات فروغ جاویدانشان پیروز شود، اما نشد، چون نوجوانان و جوانان این مملکت را دستکم گرفته بودند. چون نمیدانستند این مملکت صیادی دارد که نمیتوان از دامش گریخت. جنگ تمام شد، هر چند که من و بقیه بچهها تا دو سال بعد از آن بین دو کوهه و تهران در رفتوآمد بودیم و همچنان برای دفاع آماده میشدیم، چه شبها که در گردان تخریب پادگان دوکوهه سر کردیم و تا صبح پست دادیم، در همان جایی که امروز دیگر نشانی از آن نیست. یا ستونکشیهای شبانهروزی در کانالهای پادگان دوکوهه تا به دشمن یادآوری کنیم که ما همچنان هستیم. با این حال جنگ و دفاع از آب و خاک و دین تمام شده بود؛ آن روزهای پرشور تمام شده بود و من فقط به انتهایش رسیده بودم، به چند ماه آخرش.
نوجوانان و جوانان اوایل دهه ۵۰ و ۶۰ اینگونه زندگی کردند که حالا تبدیل به اسطوره شدهاند. بهخصوص آنهایی که پر کشیدند و رفتند مثل کمیل یارمحمدی و چه ضرر کردیم ما که جا ماندیم از میدانی که به قول حضرت آقا میدان مسابقه شهادت بود و ما باختیم و چقدر بد است که مثلاً بگویند فلانی به تب مرد یا تصادف کرد و جان داد. ما دنبال سر و صدا بودیم و آنها دنبال راه یافتن به آسمان و این شد که آنها را از آخر مجلس چیدند و ما مدعیان صف اول همچنان هستیم. درست مثل کسی که زیر آتش کالیبر کپ کند و جرئت حرکت نداشته باشد. میماند و حسرت بهدل باید بسوزد و بسازد.
منبع: روزنامه جوان
سالهایی متفاوت
آن سالها همه چیز متفاوت بود. سالهایی که بچهها خیلی زود بزرگ میشدند، اینقدر بزرگ که بزرگترها مجبور بودند برای دیدنشان آنقدر سر را بالا بگیرند که کلاه از سرشان بیفتد!
تاریخ را برای ما متولدین سالهای ۵۰ و ۵۱ اصلاً طور دیگری نوشتهاند. انقلاب که شد تازه دوران ابتدایی را شروع کرده بودیم و در میان شیطنتهای بچگانهمان هیاهوی انقلاب و تعقیب و گریزها و صدای شلیک دور و نزدیک را میدیدیم، اما همه آنها برای ما چیزی شبیه خیال بود و در همین خیال انقلاب پیروز شد. از جنگ هم فقط ته دیگش به ما رسید هر چند که در بین خود ما هم بودند، بچههای زرنگ و خالصی که درس را خوب قاپیدند و خودشان را به قافله رساندند و رفتند.
با جنگ بزرگ شدیم
جنگ که شروع شد، سوم دبستان بودم. هر چند قبل از آن شلوغیها، غائلههای کردستان، زد و خوردهای جلوی دانشگاه تهران و سفارت امریکا بین بچه حزبالهیها و منافقین را به خوبی درک کرده بودم که کار انقلاب به این راحتیها پیش نخواهد رفت. اشکهای مادر پشت سر دایی که میرفت کردستان گواه همه چیز بود. بعد گم شدن پسرعمه در هیاهوی پاوه، پسرعمهای که برگشت، اما سرانجامش شهادت در اسلامآباد غرب شد، آن هم به دست شقیترین انساننماهای روی زمین.
من با جنگ بزرگ میشدم درست مثل هم سن و سالهای خودم. پسرعمو که رفت و از شلمچه برنگشت دیگر جای شک نبود که خیلی چیزها در وجودم تغییر خواهد کرد. بسیج و پستهای شبانه آن و سالهای پرخطر ناگهان از منِ نوجوان آدمی ساخت که شبها وقتی از پست برمیگشتم بزرگترهای محله جلوی پایم بلند میشدند و احترام میگذاشتند. خوب یادم میآید که ژ. ۳ اندازه قدم بود و زورم نمیرسید کلت ۴۵ را مسلح کنم و از لبه فانوسقه برای مسلح کردنش استفاده میکردم. شبهای آن سالها تهران اضطراب و ترس خاص خودش را داشت؛ هر چند وقت یکبار خبر میرسید که منافقین آمدهاند و بچههای فلان مسجد را به رگبار بستهاند و رفتهاند و همین باعث میشد تا بزرگترها بیشتر هوای ما را داشته باشند و اجازه ندهند زیاد جلو باشیم، ولی نمیشد جلوی نسل آن روز را گرفت و خودشان هم این را میدانستند. آقا مرتضی مسئول پایگاه بود و کاری کرده بود که شبهای جمعه ماشینهای گشت شهربانی با بلندگو از بچههایش تشکر میکردند، بابت امنیتی که ایجاد کردهاند.
گشتهای شبانه
گشتزنیهای شبانه آن سالها با تمام ترس و دلهرهای که برای من و رفقای نوجوانم داشت، باعث شد تا خیلی زود بزرگ شویم، آنقدر که آقا مرتضی با خیال راحت پستها را میچید و خودش به بقیه کارها میپرداخت، مگر اینکه اتفاق خاصی رخ میداد که مجبور به دخالت شود. اتفاقهایی که شاید من بیشتر از همه باعثش بودم؛ مثل شبی که آن اتومبیل از موانع ایست گریخت و من بدون دادن ایست به سمتش نشانه رفتم و زدم. دو ساعتی طول کشید تا راننده با آب قند و مالشهای بچهها در داخل مسجد حالش جا آمد و من دو ساعت زیررگبار فریادهای آقا مرتضی بودم. یا شبی که بقیه وسط خیابان بودند، چون به اسلحه تکیه داده بودم با افتخار به ماشینی که برای رفتن عجله داشت سر خود اجازه رفتن دادم. تکلیف معلوم بود؛ من بودم و آقا مرتضی و کلاغ پر رفتن، اما هر چه بود، خوب بود. شیرین بود. حاضرم هر چه دارم بدهم و دوباره برگردم به همان سالها هرچند که در این گیر و دار از درس غافل شدم و سوم راهنمایی درجا زدم، درست جایی که نباید میماندم، ماندم.
کمیل یارمحمدی
کمیل یارمحمدی همکلاسیام بود. سربهزیر، نجیب، ساکت و درسخوان. وقتی دو سال بعد اسمش را روی دیوار دبیرستان در جمع اسامی شهدا دیدم تازه فهمیدم که چقدر عقب ماندهام.
کار در بسیج و ایستگاه صلواتی شروع آشنایی کاملتر من با فضای منطقه و جبهه بود. هر چند که به واسطه جثه ریز و ضعیف کمتر اجازه فعالیت میدادند، اما ورود به سپاه و دیدن آموزشهای ابتدایی کاری کرد تا دیگر حتی در بسیج محل هم جزو بزرگان محسوب شوم. اردوهای سخت و آموزشهای پر و پیمان آن روزها در دوکوهه و سد دز کمکم آب دیدهام کرد، تا اینکه به ته دیگ جنگ رسیدیم! حمله امریکا به فاو و آماده شدن ما برای اعزام، آموزش غواصی در سطح در آب سرد سد دز شروع کار بود. بچهها را آماده میکردند که به خط ببرند. تن کردن لباس چسبناک غواصی در آب سرد سد دز، قفل شدن فک از شدت سرما چیزهای تازهای بود که با آن آشنا میشدیم. هر چند که نمیدانستیم همه چیز خیلی زودتر از آنچه ما فکر میکردیم، تمام میشود. بزرگترها را بردند شاخ شمیرانات و ما کوچکترها ماندیم پشت خط برای پشتیبانی تا اینکه آن خبر باورنکردنی رسید. قطعنامه پذیرفته شد. باورش برای خیلیها سخت بود مثلاً یکی از بچهها که میگفتند در سنگر دراز کشید و پایش را روی تیربار گذاشت و گفت شما بروید من میمانم.
ما همچنان هستیم
کار تمام نشد. ما مشغول جمع کردن بودیم که خبر رسید منافقین تا اسلامآباد غرب جلو آمدهاند. جنازههایشان را از بین کیسه خوابها بیرون میآوردیم. برخی نارنجک را جلوی صورتشان منفجر کرده بودند که شناخته نشوند تا معلوم نشود چه کسی امثال پسر عمه را زندهزنده پوست کند و سوزاند تا عملیات فروغ جاویدانشان پیروز شود، اما نشد، چون نوجوانان و جوانان این مملکت را دستکم گرفته بودند. چون نمیدانستند این مملکت صیادی دارد که نمیتوان از دامش گریخت. جنگ تمام شد، هر چند که من و بقیه بچهها تا دو سال بعد از آن بین دو کوهه و تهران در رفتوآمد بودیم و همچنان برای دفاع آماده میشدیم، چه شبها که در گردان تخریب پادگان دوکوهه سر کردیم و تا صبح پست دادیم، در همان جایی که امروز دیگر نشانی از آن نیست. یا ستونکشیهای شبانهروزی در کانالهای پادگان دوکوهه تا به دشمن یادآوری کنیم که ما همچنان هستیم. با این حال جنگ و دفاع از آب و خاک و دین تمام شده بود؛ آن روزهای پرشور تمام شده بود و من فقط به انتهایش رسیده بودم، به چند ماه آخرش.
نوجوانان و جوانان اوایل دهه ۵۰ و ۶۰ اینگونه زندگی کردند که حالا تبدیل به اسطوره شدهاند. بهخصوص آنهایی که پر کشیدند و رفتند مثل کمیل یارمحمدی و چه ضرر کردیم ما که جا ماندیم از میدانی که به قول حضرت آقا میدان مسابقه شهادت بود و ما باختیم و چقدر بد است که مثلاً بگویند فلانی به تب مرد یا تصادف کرد و جان داد. ما دنبال سر و صدا بودیم و آنها دنبال راه یافتن به آسمان و این شد که آنها را از آخر مجلس چیدند و ما مدعیان صف اول همچنان هستیم. درست مثل کسی که زیر آتش کالیبر کپ کند و جرئت حرکت نداشته باشد. میماند و حسرت بهدل باید بسوزد و بسازد.