از کردستان تا تهران
به گزارش خط هشت، من بخش عمدهای از سال ۵۸ را در کردستان بودم. یک مدتی در مریوان، روانسر، پاوه، سنندج و نهایتاً مهاباد بودم و سپس به تهران برگشتم. کمی قبل از بهمن ماه (شاید اواسط دی) بود که به تهران رسیدم. حوادثی مثل تسخیر لانه جاسوسی، تهدیدهای امریکا علیه کشورمان. وقایع تلخ کردستان و آشوبهایی که هر از گاهی در گوشهای از کشورمان رخ میداد، باعث شده بود تا اذهان عمومی معطوف آنها شود. خصوصاً جوانهای انقلابی که درگیر مسائل آشوبهای مرزی بودند و شاید خیلی از آنها فرصت نکردند اولین سالگرد انقلاب را در شهر و خانه خودشان باشند. بهرغم وقایع پیش آمده، اولین سالگرد پیروزی انقلاب یک اتفاق خاص بود. یادم است خیلی از جریانهای معاند و همینطور کارشناسهایی از کشورهای غربی و شرقی اینطور میگفتند که انقلاب ایران یکسالگی خودش را نمیبیند. درگیریهای مرزی نخستین قدمهایی بودند برای اتفاقهای بدتر که قرار بود باعث شوند این انقلاب نوپا به خطر بیفتد، بنابراین مردم با شور و حال خاصی به پیشواز اولین سالگی انقلاب اسلامی رفتند.
سرمای نویدبخش
وقتی من به تهران رسیدم، حالوهوای شهر طور دیگری شده بود. سرمای هوا حسی در خودش داشت که حافظه همه ما را قلقلک میداد. این سرما نویدبخش بود، چراکه ما را به یاد اتفاقهای سال قبل میانداخت. من ۱۴ بهمن ۱۳۵۸ را در دفتر خاطراتم نوشتهام. یکسال قبل به رغم اینکه حضرت امام به ایران آمده بودند، هیچ کسی نمیتوانست با قطعیت بگوید که انقلاب پیروز میشود یا نه؟ چون هنوز بختیار به عنوان نخستوزیر رأس کار بود و پادگانها در اختیار ارتش شاهنشاهی قرار داشتند. ۱۴ بهمن ۵۸ آنطور که در دفتر خاطراتم نوشته بودم، به وقایع یکسال قبل فکر میکردم و اینکه آن سال در چه حال و هوایی بودیم و امسال در چه حال و هوایی....
۲۲ بهمن ۵۸،
۲۲ بهمن ۱۳۵۸ هوای تهران و بسیاری از نقاط کشورمان بارانی بود. جشن پیروزی انقلاب از طرف مردم مدیریت میشد. عمده برنامههای این روز مربوط به رژه نیروهای مسلح بود. تا آنجا که حافظهام یاری میکند ۲۲ بهمن ۵۷ نه برفی آمد و نه بارانی. هوا خوب بود و انگار شرایط جوی هم دست به دست مردم داده بود تا رژیم شاه را به نابودی بکشاند، اما سال ۵۸ برعکس باران زیادی بارید، طوری که مردم مجبور شده بودند با چتر به راهپیمایی بیایند. حتی یکسری را میدیدم که نایلون به سرشان انداخته بودند تا از گزند باران در امان بمانند.
اوایل پیروزی انقلاب اگر رژهای برگزار میشد، اغلب بچههای ارتش رژه میرفتند، اما سال ۵۸ که چند ماه از تشکیل سپاه میگذشت، این نهاد انقلابی هم آنقدر رشد یافته بود که بچههای پاسدار با یونیفرمهای متحدالشکل رژه میرفتند. من سپاهی بودم، اما بین بچههایی که رژه میرفتند، حضور نداشتم. مرخصی بودم و صرفاً تماشا میکردم. کنار مردمی بودم که در بعضی از خیابانها آنقدر پرشمار آمده بودند که جای سوزن انداختن نبود.
حسی ناگفتنی
حضور پرشور مردم، رژه نظامیها، پلاکارتها و جشنهایی که به صورت خودجوش برگزار میشد، چیزهایی بودند که به چشم میدیدیم، اما آن شور و حال و حسی که در وجود این مردم بود را نمیشود بیان کرد. بعضی از مردم هنوز داغ عزیزانی را داشتند که در جریان انقلاب به شهادت رسیده بودند. یا جوانهای انقلابی مشغلههایی مثل کردستان، گنبد، خوزستان و مقابله با جریانهای ضدانقلابی را داشتند که به یکسال نکشیده، داشتند ماهیت پلید خود را نشان میدادند. همه اینها باعث شده بود تا حسی ناگفته در بین مردم موج بزند. کسی نمیدانست فردا چه میشود و چند نفر از این ارتشیها یا سپاهیها که رژه میرفتند در کدام جبهه و کدام منطقه عملیاتی به شهادت خواهند رسید. یاد آن روزها بخیر....